نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

بدرودی به زیباییِ مهرآیین

نازنینم  نیروانا مهدوی بیدخت همچون نهالی ظریف و زیبا دستت را در دستانمان گذاشتی. با خود عهد بستیم تلاش کنیم تا در تمامی ابعادِ رشد، پرورش یابی و وجود زیبایت هر روز نیرومندتر شود، آنچنان که در برابر هر طوفانی پایدار باشی. روزها به تو رسیدگی کردیم، خارها از پای تو برکندیم و آفت ها از تو زدودیم زیرا که این باغبان، رسمی جز آیین مهر نمی دانست. حال درخت کوچکی شده ای و آماده جابجاشدن  از این باغ به باغی دیگر. اکنون باور داریم که بسیار توان مندتر به رشد خود ادامه خواهی داد. برای وجود نازنینت شوری سرشار برای ساختن، ساخته شدن و خوب زیستن آرزو کرده، امیدواریم همیشه سلامت، سرزنده، مهربان و روشن بین باقی ب...
16 خرداد 1395

به سوی جشن خداحافظی مهرآیین

دخترک شش و نیم ساله ی چموش امروزم! سه سال تمام را به آیین مهرِ مهرآیین، شادمانه و سرخوش سپری کردی. با شیوه آموزشی "رجیو امیلیا "  کودکی که از حقش به هیچ عنوان نمی گذره, کوچکترین آزاری رو برنمی تابه و سراپا اعتماد بنفس و جستجوگری ست رو از گهواره ی سراپا مهرش برگرفته ایم, مگه جز این آرزومون بود که حالا چموش خطابت میکنم؟! این آخرین هفته ای ست که با دوستان پیش از دبستانت در تب و تاب برگزاری جشن خداحافظی, ایام خوش مهدکودک رو سپری می کنین. دورانی که من هیچوقت سعادت داشتنش رو توی کودکیم نداشتم و مزه ی نابش رو نچشیده م. شاید برای همینه که مهدکودک تو برام اینقدر مهم بود که بخاطرش از شهرک محل کارم مهاجرت کردیم و برات داس...
12 خرداد 1395

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395

زهی شرم که ما راست خدایا!

یهو از بالای تخت پاتو سرازیر کردی سمت زمین که بیایی پایین و من نفهمیدم چطور جلوشو بگیرم که توی فنجون چای داغی که از دست اهورا اون گوشه ی پایین تخت گذاشته بودم نره. توی یه لحظه همه چی به هم ریخت و من از ترس اینکه پات تاول نزنه و سریع یه کاری بکنم و از طرفی هم بخاطر بارداری مزدا نمیتونستم بغلت کنم، داد و فیریادکنان کشوندمت سمت آشپزخونه که آب سرد بریزم رو پات، اهورام از داد و بیداد من با اضطراب و گریه دنبالمون می دوید و عصبانیتم رو بیشتر میکرد. با کلی داد و جیغ و هی هول دادن اهورا که از روی صندلی نندازدت پایین پروسه ی رفع خطر سوختگی پات رو تموم کردم ولی فکرکنم چنان دل تو و اهورا رو بجاش سوزوندم که مستحق این فکر تأمل برانگیز تو بودم... وق...
23 فروردين 1395

دهمین یازده!

و اینک خورشید یازدهم و ده سالگی نهال عشقی که دیگر درختی ستبر است, رستا و ایستا در کشاکش طوفانها. هماره سبز باد و سربلند! دخترکم امروز دهمین سالگرد پیوند من و باباحامده. امیدوارم روزی برسه که تو هم احساس و هیجان من رو در چنین شرایطی درک کنی. 
11 فروردين 1395

نوروز من, هر روز من!

نوروز بمانید که ایّام شمایید! آغاز شمایید و سرانجام شمایید! آن صبح نخستین بهاری که ز شادی می آورد از چلچله پیغام، شمایید! آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار آن گنبد گردننده ی آرام شمایید! خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما، عشق شما، بام شمایید! نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟ اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید! عشق از نفس گرم شما تازه کند جان افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید! هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق، هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید! امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید! گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است، در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید ایّام ز دیدار شمایند مبارک نورو...
7 فروردين 1395

مزدایی که در راه است

سخت نامنتظر بود عزیزدلم ولی بالاخره وقتش رسیده بود که پرده از رازی که با بابایی حدود چهار ماه و اندی حفظش کرده بودیم برداریم.  وقتی متوجه شدیم ماهی کوچولوی شناور توی دلم یه وروجک دوست داشتنی عین اهورا ست یه کادوی کم نظیر از طرفش برای تو و اهورا گرفتیم تا شب بازش کنی و روز 25 بهمن برات پر از عشق بشه.  وقتی کادو و نامه ی مزدا و تصویر سونوگرافی رو دیدی عین آدم بزرگا زدی توی پیشونیت که   "خاک تو سرم، یکی دیگه!؟" و بعد با ذوق به شکمم نگاه کردی و اومدی سمتم و بغلم کردی.  برات گفتیم که اونی که توی راهه یه داداشه و اسمش "مزدا" ست و مزدا یعنی دانای بزرگ و همون خدایی ست که نیاکان ما به یکتایی میپر...
7 اسفند 1394
10363 2 10 ادامه مطلب

واژه ساز نیروانایی

-مامان میدونی مادربزرگ به انگلیسی چی میشه؟  -آره, تو میدونی؟  -میشه mummy capital [تعجب کردم, یعنی اون grand mother ی که ما یاد گرفته بوذیم منسوخ شده ؟!؟؟] -جدی میگی ؟ چه جالب! زمان ما میگفتن grand mother -خودم ساختمش, آخه مادر میشه mummy, بزرگ هم میشه capital - [خلاقیتت رو بنازم عزیزم. حظ کردم اینقدر ] ...
26 بهمن 1394

تب یادگار

اولین تبخال عمرت این هفته ای که گذشت و پر از تب بودی گوشه ی لبت نشست. یه هفته ی تمام خوابیدی و بیحال بودی. این هفته بیشتر از هر وقت دیگه ای تا بهت میرسیدم میشنیدم که "مامان خیلی دوستت دارم" و کلی پروازم میداد روی ابرا.  امیدوارم همه ی ناخوشیای زندگیت گذرا باشه عزیزم و هر چه کمتر و کمتر. خواستم از صورت قشنگت با تبخال عکس بگیرم اجازه ندادی و گفتی "اه, حتما میخوایی بذاری تو وگلابم." دوست نداری چیزایی که به نظرت نازیباست رو ثبت کنم اما من ایمان دارم وقتی بزرگ شدی همه شون برات دلپذیر و خوشایند خواهد بود دلبرک جان. ...
8 بهمن 1394

تولد خواهر برادرانه

درسته که تولدت رو حسابی توی مهد جشن گرفتیم و خوش بودیم اما نمیشد که یک سالگی داداش اهورا  بدون هیچ جشنی برگزار بشه، میشد!؟  این بود که یه جشن تولد خواهر برادرانه هم خونه ی پدری و با حضور همه ی خاندان آقاجون (روحش شاد) برگزار کردیم. دوست داشتم جشنتون شب یلدا باشه ولی خب چون همه اون شب نمیتونستن حضور داشته باشن انداختیمش شب تولد پیامبر با این متن دعوت: " برای فرزندان پاییزی مان در ابتدای چله ی سپید زمستان،جشنی به سبزی بهار و سرخی تابستان برپامیداریم، به فرخندگی میلاد مسیح و محمد (ص). شما هم دعوتید که شادمانی مان را دوچندان سازید. وعده ی ما، دوشنبه 7 دی ماه 94، از ساعت 6، خانه ی پدری" با وجود محدود بودن فرصت...
11 دی 1394