نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

بدرودی به زیباییِ مهرآیین

1395/3/16 16:02
نویسنده : مامان فريبا
5,486 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم نیروانا مهدوی بیدخت

همچون نهالی ظریف و زیبا دستت را در دستانمان گذاشتی.

با خود عهد بستیم تلاش کنیم تا در تمامی ابعادِ رشد، پرورش یابی و وجود زیبایت هر روز نیرومندتر شود،

آنچنان که در برابر هر طوفانی پایدار باشی.

روزها به تو رسیدگی کردیم، خارها از پای تو برکندیم

و آفت ها از تو زدودیم زیرا که این باغبان،

رسمی جز آیین مهر نمی دانست.

حال درخت کوچکی شده ای و آماده جابجاشدن از این باغ به باغی دیگر.

اکنون باور داریم که بسیار توان مندتر به رشد خود ادامه خواهی داد.

برای وجود نازنینت شوری سرشار برای ساختن، ساخته شدن و خوب زیستن آرزو کرده، امیدواریم همیشه سلامت، سرزنده، مهربان و روشن بین باقی بمانی.

خداوند بزرگ یار و نگهدارت باشد.

 

برای هر چه بهتر ظاهر شدن همگی مون توی جشنت خیلی هیجان داشتم. دلم میخواست همه چی در نهایت خوبی باشه. شب در اعلی درجه ی خستگی بعد از حموم کردن تو و اهورا خوابیدم و صبح همچنان خسته ولی لبریز انگیزه از خواب پریدم. صبحانه نخوردی طبق معمول اکثر روزها و حتی با اینکه خیلی اصرار کردیم که امروز باید پر از انرژی باشی. اهورای گلم خیلی راحت از خواب پا شد، در واقع تا بهش گفتم پا شو بریم مهدکودک نیروانا، همینطور با چشمای بسته و تلوتلوخوران از جاش بلند شد و راه افتاد. وقتی آماده میشدی گفتی مامان من مطمئنم تو سرِ سرود "ای ایران، تا جهان مانَد ..." دوباره گریه میکنی و جواب دادم هیچ بعید نیست. (آدم اگه اجازه داد اهلیش کنن، بی اختیار این اجازه رو به خودش داده که کارش به گریه کردن بیفته)

در اوج شتاب و عجله راهی شدیم و تو رو نَه نیم ساعت قبل از شروع جشن که درست لحظاتی قبل از اون تحویل خاله ها دادیم، و هنوز دو نفر مونده بودن که ما آخر نشیم!

همه چیز به زیبایی برپا شد و من به توصیه ی مدیر فهیمتون سعی کردم تا میتونم از لحظه لذت ببرم و اون شادی ها و پاکی های کودکانه رو همچون نفس ببلعم و برای همیشه در خاطرم ماندگار کنم و کمتر عکس و فیلم بگیرم. اهورا خیلی همکاری کرد و بابایی هم توی بهونه گیری های اندکش حسابی یاری رسوند تا من همچنان نفس بکشم و فارغ از هر دغدغه ای از مراسم لذت ببرم. مامان بزرگی نازنین هم علیرغم درد شدید زانوهاش اومده بود تا به دعوت تو برای جشن احترام گذاشته باشه و متین پسرخاله ی محبوبت هم با اینکه خیلی خیلی دیر بهش خبر داده بودم هم دعوتمون رو بی پاسخ نذاشت و خودش رو رسوند که یعنی خیلی دوسِت داره کوچولو.

برنامه ها  رو یکی بعد از دیگری از شعر و سرودهای فارسی و انگلیسی و محلی تا اجرای توأم با حرکات نمایشی شطرنج و نواختن بلز و حرکات ایروبیک به خوبی و پر از معصومیت برگزار کردین و نوبت به خداحافظی که رسید، آخ!

دوباره یاد شازده کوچولو افتادم و جریان اهلی شدن و اشک و .... مادرا و شایدم پدرا این پایین توی تاریکی اشک میریختن و بعضی از شمام اون بالا توی ردای فارغ التحصیلی. بردیای عزیز که بلند بلند گریست و من دستای کوچولوی دوستات رو که اشکاشون رو از لبه چشمشون میگرفتن جاری نشه میدیدم. تو رو میدیدم که بغضت رو قورت میدادی و مواظب بودی گریه ت نگیره.

یادگاری مهرآیین همون تابلوی زیباییه که متن زیبا و پر از مهرش رو برات یادگار کردم و براستی که این نوشته از اعماق قلب و روحشون بود و بیانِ حقیقتِ وجودیِ مهرآیین به تمامی و درستی. و همینطور مدرک آموزش مقدماتی بلز که در سطح A به پایان رسوندی. و برای اینکه ما هم یادگاری از این خداحافظیِ باشکوه برات ثبت کرده باشیم یه فلوت با راهنمایی مربی موسیقیتون تقدیمت کردیم. که وقتی گفتی مامان بهترین کادوی دنیاست، نگرانی و تشویشم از مقبول افتادنش به یک شادی فراوان بدل شد.

با مادرای دوستان عزیزت عهد بستیم که همدیگه رو فراموش نکنیم و بذاریم دوستیهای شما ادامه دار باشه. خاله های عزیزت رو در آغوش گرفتم و بیش از پیش آرزو کردم شاد و در پرورش کودکان موفق باشن. با مدیر مهربونتون دست دادم و گفتم اگرچه خداحافظی نیروانا و مهرآیینه ولی من خوشحالم که همچنان با مهرآیین همراه خواهم بود چرا که "فرزندِ بیشتر، مهرآیینِ بیشتر" و با این حرفم زد زیر خنده. 

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان بانو
18 خرداد 95 11:26
مبارکه عزیزم انشالله تو تمام مراحل زندگی درجات معنویت را تا نهایت سلوک طی کنی . در کمال آرامش و خوشی همراه با سلامتی و خانواده
شادی
22 خرداد 95 13:20
خیلی خیلی خیلی به شما و نیروانای عزیزم تبریک میگم. امیدوارم همیشه شاد و موفق و سربلند باشید. اشاراتی که به کتاب شاهزاده کوچولو داشتید عالی بود. دوست دارم دوباره بخونمش.
طراحي وبسايت
3 تیر 95 0:10
خيلي خوب و جالب بود ممنون بابت مطالبتون