نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

چهل و یک ساله می شوم

این روزای پر هیجان بهاری تندتند میان و میرن و امروز که چهل و یک ساله میشم یه گوشه ی دنج یافته م که اول صبحی با خودم و دنیای ورای چاردیواری خونه در ارتباط باشم. دخترک گلم, همراه بابایی, کنار تو و دو تا داداش گلت زندگی برای من همیشه بهاره با عطر شکوفه هاش, گرمای آفتابش, رعد و برق و بارونش, و اینقدر فراز و نشیبش شیرینه که انگار تپه نوردی درست روز وسط بهار توی یه هوای نمدار و پر از عطر گل. توی دستای امن خدا, همیشه باشین عزیزان من.  ...
15 ارديبهشت 1396

درس معلم ار بوَد ...

یاد پارسال پیرارسالا بخیر که از اول اردیبهشت هیجان اینو داشتم که واسه خاله های مهدت چی بخرم کادو ببری. و هر سال هم بازم هیچی مناسب تر از شال به ذهنم نمیرسید. علیرغم گرفتاریام با چه وسواسی برای خاله ها شال انتخاب میکردم و هی سعی میکردم چهره شون رو توی ذهنم مجسم کنم که آیا به هر کدوم میاد، نمیاد، به حال و هواش میخوره، نمیخوره و با کلی عشق بسته بندی میکردیم که روز معلم ببری برای خاله های نازنین مهدکودک. و هر بار هم چقدر انرژی و محبت دریافت میکردیم از اینکه چقدر قشنگ بودن و دلخواه و مورد پسند و چقدر من خوشحال میشدم از اینکه سلیقه م رو دوست داشته ن. اصلن حس وظیفه نمیکردم برای خرید، فقط روز معلم رو بهترین زمان میدونستم که یه قدرشناسی با عمق زیاد و...
12 ارديبهشت 1396

بهترینهای اردیبهشت

مسابقه ی نقاشی مدرسه تون جزو برگزیدگان رفتی برای مرحله ی بعدی. اینقدر بی سر و صدا و بی هیاهو اینجور موارد توی خونه مون برگزار میشه خودم یاد کودکیای خودم میفتم که سرم به کار خودم بود و درس و مدرسه م و خیلی بقیه ی اعضای خانواده درگیر جریانات مدرسه نبودن.  نه که نبودن, سایه وار بود و مث الان همه درگیر مستقیم جیک و پوک و ریز مسایل نمیشدن. خیلی خوب بود و الانم خوشحالم برای تو اینجوری گذشت امسال. چهارشنبه جشن الفبا دارین و شعر و سرود و .... نمیدونم ماهام باید باشیم یا نه. هر چی که هست میبینم برای حظو (حفظ) کردن شعرش دغدغه داری. بهترینها رو برات آرزو دارم در این دومین هفته ی اردیبهشتی ملس. راستی تو اولین کسی بودی که کادوی تولد چهل و یک سالگی...
8 ارديبهشت 1396

دوباره کار از نو

قصه اینجوری شروع شد که مامان باید بعد از دو سال و نیم خونه نشینی و پرداختن به شغل تمام وقت و خطیر و طاقت فرسای بچه داری, دوباره فعالیت اجتماعیش رو از سر بگیره و بره سر کار. درست روز بعد از سیزدهم فروردین در حالیکه داداش مزدای کوچولو نه ماهگیش رو به انجام رسونده و داداش اهورای دو سال و چهار ماهه هنوز مفهوم و تعریفی از سر کار رفتن مامان در ذهن نداره, به اتفاق تو و بابا که نخواست این روزای پرچالش رو تنها باشم رفتیم سرچشمه, شهر سازمانی و کاری من. تو مدام غر میزدی و از وضع موجود شاکی بودی. حق هم داشتی, برگشتن به خونه نقلی مجردیای من علیرغم اینکه برای من و بابا بعد از یازده و اندی سال, شیرین و پرمعنا بود, برای تو رنگ دلچسبی نداشت. خصوصا که ا...
23 فروردين 1396

اوقات خوش آن بود...

ایام نوروزی خیلی خیلی بکام بود اینقدر خاطره ی خوش و شادمانگی ازش بر روح باقیه که حیفه با کلمه اداکنم. عکسها رو میذارم برات یادگار عزیزم   دیدارت از مدرسه ی طبیعت کاوی کنج مشهد به همت و دعوت دوست نازنینم زینب, بی شک بهترین و خاص ترین اتفاق این بهار بود که امیدوارم با پیگیری این رویداد خجسته و تلاش برای فراهم کردن زمینه ی رفتن تو به مدرسه ای از این دست خاص ترین اتفاق امسال و تحصیل و زندگیت اتفاق بیفته. ...
21 فروردين 1396

بوی عیدی, بوی توپ, بوی کاغذ رنگی

  از مدرسه که اومدی همه ی مشقای فارسی و ریاضی و پیک نوروزیت رو انجام دادی تا تعطیلات عید رو مشهد راحت باشی. بعد از گذشت شش ماه از سال تحصیلی, تازه دستت اومده که مشق شب بزرگترین قورباغه ایه که باید در اسرع وقت قورت داده بشه و تمام. این اولین تعطیلات نوروزیه که وسط اجباریای تحصیل و مدرسه قراره داشته باشی و با تمام وجود آرزو میکنم بهت بچسبه. چمدونا رو بسته یم و منتظریم بسته ی پستی خریدای اینترنتی من, که استرس رسیدن بموقعشون چند سالیه جایگزین استرسهای خونه تکونی شب عید شده, برسه و بزنیم به جاده. خیلی حالت گرفته شد وقتی سفرمون بخاطر این مسأله یه روز عقب افتاد. ولی من حس میکنم حتما خیر و صلاحی درش هست عزیزم.  نمیدونم دیگه...
25 اسفند 1395

ن ی ر و ا ن ا

یادم رفته بود اینو برات یادگار کنم, خاطره ی روزی که تمام حروف اسمت رو فراگرفتی و طبق سنت کلاستون باید شیرینی میبردی. خودت اصرار داشتی کاپ کیک ببری و منم برای اینکه ارزش افزوده ای از هنرمندی تو و مناسبت شیرینی ها بهشون ببخشیم گفتم بیا اسمت رو روی پرچما بنویسیم و بزنیم روشون. با کمک هم این نتیجه رو بدست آوردیم:     پی نوشت : خیلی ناراحت شدم وقتی ظهر برگشتی و گفتی خانوم معلمتون بعضی از کیک ها رو نصف کرده به بچه ها داده تا چند تا رو ببره دفتر!!! آخه به تعدادتون خریده بودیم و دلم میخواست هر کدوم از بچه ها یه دونه کیک همراه با یادگاری اسمت رو داشته باشن. نمیدونم خانوم معلمتون چیزی از روان و روانشناسی بچه ها میدونه یا نه, ...
15 اسفند 1395

نون والقلم

حالا دیگه برام نامه مینویسی, همه مدل, عاشقانه, آمرانه, خواهشانه, عذرخواهانه, اعلانه, ... چقدر خوبه که یه دنیا حرف نانوشته برای هم داریم که میتونیم با قلمهامون بهشون جون بدیم و دلهای همدیگه رو بیشتر از پیش تسخیر کنیم. عاشقتم نویسنده ی کوچک من!  ...
17 بهمن 1395

خوانش نیروانایی

حیف کم پیش میاد بریم بیرون و از شنیدن تابلوخوانی های بامزه ت لذت ببریم. همچین فتحه کسره ضمه ها رو قر و قاطی میگی آدم نیشش تا بناگوش وا میشه. حالا به همین خوندن عناوین برنامه ها و تیتراژهای تی وی بسنده میکنیم تا خورشید بختمون تابناک بشه و از حبس خونگی دربیاییم و دنیا رو از دریچه ی چشامون بیشتر ببینیم تا قاب تلویزیون. این پست رو به یاد اون عصری که رفتیم بیرون و یه خیابون دیدی پر از تابلوی "املاک" و با کسره خوندیش و کلی خندیدیم از اینکه چرا توی این خیابون همه املاک دارن و اصن املاک چی هست, برات گذاشتم.
26 دی 1395

چونان مدرسه ی طبیعت, کنار صندل

بخت یار شد و بعد از عمری دوری از طبیعت و حال و هوای نابش, یه روز جمعه رو در دامان طبیعت یکی از روستاهای تاریخی استانمون خاطره ساختیم. دهمین روز از دهمین ماه سال حسابی بهمون چسبید. و قطعا به تو عزیزکم. ادامه ی مطلب رو بخون. ا   اول صبحش رو کنار تنور نان پزی زن های روستا آغازیدی, با هدیه ی دو قرص نان کوچک برای خودت و داداش اهورا. وقتی بدو اومدی و نانها رو بهم نشون دادی, با اینکه شبش رو تا صبح کنار داداش مزدا, بیدار خوابی کشیده بودم, همراهت شدم تا منو ببری پای تنور و مراسم نان پزی. یه عشق عمیقی بهش دارم. منو یاد پنجشنبه های شیرین بچگیم میندازه, که وقتی از مدرسه برمیگشتم خونه, بوی نان تازه همه جا به مشام می رسید. مراسم نان خانگی پزا...
12 دی 1395