نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

سفيد سفيد

1390/11/28 11:03
نویسنده : مامان فريبا
8,189 بازدید
اشتراک گذاری

يه تخت سفيد داري كه خيلي براي من پر از خاطره است...

بذار برگردم به روزايي كه هنوز تو رو نداشتيم. شهر ما يه جور خاصيه، شايد همه جور امكاناتي داره ولي هيچ چيزش به شهراي معمولي نميخوره. امكانات درمانيش هم خوبه ولي مثل همه ي امكانات ديگه ش خيلي محدود و خاصه. با توجه به تجربه ي تلخي كه قبل از تولد تو براي يه ني ني ديگه برام پيش اومد كه اسمش رو ميخواستيم مهربانو بذاريم ديگه دلم نميخواست نه كرمان و نه سرچشمه سراغ دكتراي زنان زايمان برم و از اونجايي كه شهر يزد هم به ما نزديكه و آوازه ي دكتراي خوبش همه جا پيچيده  و از همه مهم تر سميرا و ياسر هم اونجا خونه دانشجويي داشتن تصميم گرفتيم يه سر بريم يزد، البته فقط براي چكاپ. رفتيم دكتر و خيالمون از بابت سلامتمون راحت شد. عصر رفتيم يه پاساژ شيك كه تازه افتتاح شده بود و از قضا يه مغازه سيسموني نوزاد هم داشت كه بي اختيار ما رو سمت خودش كشيد. رفتيم و توش چرخيديم و كلي حظ برديم. چشم من به يه تخت سفيد زيبا افتاد و درخشيد. يه جاذبه اي برام داشت و تو ذهنم حك شد. اونروز و اون سفر با همه ي خاطرات خوبش گذشت. و گذشت تا از اومدنت خبردار شدم و ديگه يزد رفتن و اومدن شده بود بخشي از خاطرات بسيار شيرين بارداري من. يه بار حدود ماه 5 كه وقت گرفته بوديم و من مرخصي گرفته بودم  و اينهمه راه رفته بوديم يزد، براي دكتر پيشامدي رخ داده بود و اونروز ويزيت نمي كرد و خداييش خيلي به ما لطف كردن كه عليرغم برنامه فشرده دكتر با توجه به شهرستاني بودنمون قرار شد روز بعد حتماً ويزيت بشيم. يه روز تو يزد بيكار بوديم و يه دفعه جرقه اي به سر من و بابايي طبق معمول همزمان خورد كه سري به همون مغازه ي سيسموني بزنيم و از فرصتي كه بهمون داده شده استفاده ببريم. من پيش از اون ليستي از وسايل مورد نياز رو از توي كتابا و اينترنت فراهم كرده بودم كه اگه قرار شد بريم خريد راحت باشيم. رفتيم همون مغازه كه تخت سفيدش هنوز تو ذهنم مونده بود. دل تو دلم نبود كه هنوز باشه و وقتي رسيديم و بود نفس راحتي كشيدم. ظهر گذشته بود و براي همين فروشنده هاي خوش برخوردش كه يه پدر و دختر بودن يه ليست دادن كه مطالعه كنيم و عصر اول وقت بريم خريد. ساعت 5 رفتيم و جونم برات بگه تا 11 شب اونجا بوديم. بابايي بدتر از من كه شديداً ذوق كرده بود از وسايل ني ني و افتاده بود رو دنده ي خريد. من يه كم همراهيش ميكردم و يه كم مي نشستم آخه خسته ميشدم  ولي خاطره ي اون عصر و شب هميشه تو ذهنمه. از تخت سفيده بگم كه گفتن تو بار يه جاهاييش ضربه خورده و شكستگي داره. دلم خالي شد. قيمتش هم زياد بود. بار اول نخريديمش ولي من همچنان تو فكرش بودم. دفعه ي بعد كه رفتيم يزد و قرار بود بريم مابقي وسايل رو ، كه سري پيش تو ماشينمون جا نشده بود و يه سري هم منتظر سفارشش بوديم كه برسه، تحويل بگيريم، با بابايي يه پيشنهاد به آقاي فروشنده داديم كه با توجه به اينكه يه جاهايي از تخت كه خوشبختانه زير تشكش هست شكستگي داره با ما ارزونتر حساب كنه بخريمش. آخه بابايي استاد كاراي چوبيه و ميتونست تعميرش كنه. ظاهرش هم كه هيچ ايرادي نداشت و تازه خيلي هم قشنگ و تودل برو بود. اونام از خدا خواستن چون تختشون با اون قيمت بالا و اون وضعيت مشتري اي بهتر از ما نداشت. پس يه معامله ي بُرد-بُرد كرديم و بالاخره اون تخت سفيد زيبا كه از قبل از ظهور تو دل ما رو برده بود اومد خونمون. با يه ذوقي بابايي راس و ريسش كرد و سرهم پيچش كرديم و شد بخشي از خاطراتمون. هميشه دعا ميكردم ببينمت كه آروم و راحت توش خوابيدي. اوايل تولدت كه توي گهواره ي كوچولوت ميخوابيدي و منم خونده بودم كه بهتره جات كوچيك باشه كه توش احساس امنيت كني. تا حدود شش ماهگيت كه كرمان بوديم و ديگه اون گهواره ي كوچولو اندازه ت نبود. وقتي برگشتيم سرچشمه از همون شب اول تصميم گرفتيم تو تختت بخوابي. تا يك هفته همينجوري بود و من هر وقت كه گريه ميكردي شير ميخواستي از جام پا ميشدم و فاصله ي دو اتاق رو خواب آلود مي پيمودم ، تو رو بغل ميكردم و شيرت ميدادم ميخوابوندمت تو تخت. اما بعد يه هفته گوشِت عفونت كرد و درست يادم نيست دليل اصلي اينكه دوباره پيشمون خوابيدي و قرار شد خوابيده بهت شير بدم اين بود يا اينكه وزنت بالا رفته بود و اجازه نميداد بعد از اتمام مراسم شيرخوردنت راحت تو تختت بذارم و دوباره بيدار ميشدي. خلاصه اينكه تخت بيچاره ديگه شده بود جاي چپوندن محترمانه ي بعضي وسايل يا محيط بازي تو مخصوصاً وقتي نسرين پيشت مي اومد و اين جاي تازه براي كشف و بازي رو بهت نشون داده بود. با توجه به اينكه قرار بود تا دو سالگي شير بخوري ديگه استفاده از تخت رو موكول كرديم به زماني كه نياز نباشه كنارت بخوابم و شير بخوري. بعد از ماجراي آغاز شير گاو مزرعه دلم نيومد يه دفعه هم شير رو ازت بگيرم هم احساس امنيتي رو كه شبا از خوابيدن كنار بابايي و بعضي وقتا هم كه ديگه فهميده بودي كنار من از شير خبري نيست كنار من بهش دست يافته بودي. گفتيم يه مدت بگذره بعد شروع كنيم به تخت سفيدت...

 

و

ديشب اين قصه آغاز شد و تو براي اولين بار در حاليكه قوه ي تشخيصت رشد كرده و به خيلي از فهم و كمالات دست پيدا كردي توي تخت خودت خوابيدي البته چون نخواستي كه بري اتاقت تختت اومد تو اتاق ما تا به توصيه ي خانوم روانشناس فرزندپروري كم كم همراه تختت از خودمون و اتاقمون دورت كنيم. يه جورايي هي گريه كردي و خواستي بيايي تو بغلم ولي بابايي كه مشرف شد بهت و شروع كرد به قصه گفتن خوابت برد، آروم و راحت. و من بلند شدم و ديدمت كه چقدر آروم مثل فرشته ها توي تخت سفيد قشنگت خوابيده بودي.

ديشب اولين برف حسابي زمستون هم بالاخره باريد و همه جا رو سفيدپوش كرد. همزماني شيرينيه نه فرشته جون؟ تخت سفيد و برف سفيد. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان یسنا
28 بهمن 90 17:02
آفرین نیروانای عزیزم که تونستی توی تخت خودت و مستقل از مامانی بخوابی.دنیایی دوسست دارم!!!


مرسي خاله جون و يسناي عزيزم،‌ دنياتون برقرار. ما هم دوسِتون داريم
مامان ساینا
28 بهمن 90 20:22
عالیه مامانی.من که هنوز یکی از دغدغه های زندگیم جدا کردن ساینا هست ولی می ترسم و شاید هم یک جور احساس گناه.ولی من و بابایی به هم قول دادیم که از عید به بعد حتما این پروسه زندگی رو هم شروع کنیم.موفق باشید عزیزم


قربون شما و ساينا و اون احساس گناهت برم صالحه جان. من فكر ميكنم هرچي بچه ها رو بيشتر به سمت استقلال خودشون پيش ببريم بيشتر بهشون لطف و محبت كرديم. مطمئنم كه تو اين تصميم قشنگي كه گرفتين حتماً موفق ميشين. سايناجون ميدونه كه مهربونترين مامان دنيا رو داره. احساس گناهت رو كم كن تا استرسش به سايناجونم منتقل نشه. براتون بهترينها رو آرزو دارم
عسل خانوم
28 بهمن 90 20:56
*..*•.ســــــلام گلم....
.•*..*•. .•.
.•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..*•. .•*
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*
.•*...•*..*•. .•*..*.•*..*•. .•*
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .
-´´´´#####´´´´´´####.•*..*•. .•*..*•.
´´########´´#######.•*..*•. .•*..*•.
´############´´´´###.•*..*•. .•*..*•..
#############´´´´´###.•*..*•. .•*..*•.
###############´´###..•*..*•. .•*..*•.
############### ´###..•*..*•. .•*..*•..
´##################.`.•*..*•. .•*..*•.
´´´###############..•*..*•. .•*..*•.
´´´´´############.*.•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´#########.`.•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´´´######..•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´´´´´###..•*..*•. .•*..*•.•
.من اپممممم منطز یه نیم نگاهم


چطوري عسل عزيزم، ببخش خاله جون كه اين چندوقت احوالي ازت نپرسيدم. الآن ميام ديدنت
رها کوچولو
29 بهمن 90 0:06
یکی از دغدغه های حال حاضر من هم گرفتن دختر 18 ماهه ام از شیر و جدا خوابودنش فکر میکنم کار سختی باشه


هنوز زوده عزيزم. حالا حالاها از شيردادن به ني ني و كنارش خوابيدن لذت ببر. من تو پست "آغاز شير گاو مزرعه" يه كم در مورد از شيرگرفتن نوشتم. شايد بدردت بخوره. اين پروسه جداخوابيدن هم تا بتونم مينويسم ازش. نگران نباش. تو لحظه زندگي كن


فاطمه و محیا
29 بهمن 90 12:44
اخیش عسیسم بالاخره برف اومد حالا با چتر رنگیت که منتظر بارون بودی برو زیر برف


فدات خاله ي مهربونم كه تو فكرمي. باور نميكني ولي برف با كولاك اومد و نشست و با بارون و باد خشك شد و تموم شد و رفت. تيزپا بود ولي نيروانا دركش كرد، به آني فقط.
مامان آناهيتا
30 بهمن 90 13:06
اول بايد اين و بگم كه: هر وقت پست هاي وبلاگ نيروانا رو مي خونم اشك تو چشام جمع ميشه. اينقد كه مامان فريبا با احساس قشنگش اينا رو مي نويسه. هميشه احساس قشنگت و من مي گيرم دوست خوبم.
هميشه با خودم مي گفتم كه بعد از از شير گرفتن آناهيتا وقت خواب از اتاقم دورش نمي كنم. فقط تختش رو جدا مي كنم. خوشحالم كه بهترين دوستم هم با اين كارش به من فهموند كه فكرم اشتباه نبوده.
خوشحالم براي نيرواناي نازنين كه با طي كردن مرحله ديگري از زندگيش به همه ما نشون داد ماشااله داره به سمت استقلال ميره و اين يعني يك پيشرفت بزرگ.
فريبا جان و آقا حامد: يكي ديگه از بزرگترين پيشرفت هاي جيگر گوشه تان را تبريك مي گم. اميدوارم هميشه سايتون بالا سرش باشه.


زينب عزيزم مثل هميشه لطفت منو حسابي شرمنده ميكنه. خوشحالم كه اينهمه محبت دوستاي عزيزم و خصوصاً تو كه برام خيلي عزيزي شامل حالم ميشه و بهم انرژي ميده. خوشحالم كه اينهمه دلمون به هم نزديكه و محبتمون فقط زبوني نيست. به خودم ميبالم از داشتن اينهمه دوست خوب كه مثل بارون مهرشون بي تكلفه. خدا هميشه براي زندگي و زيباتر شدنش تو دستاي مهربون خودش حفظتون كنه.
خيلي شيرينه، ما با هم زندگي رو از نو تجربه ميكنيم و اينبار بهمراه نهالهاي كوچك و ظريفي كه لبريز جوونه زدن و بالندگي اند. نهال زيبات، آناهيتاي نازنين رو حسابي بنواز.
كي ميايين خونمون؟
مامان خورشيد
30 بهمن 90 14:35
الهي هميشه كنار شما همراه شما در آغوش شما سلامت و در آرامش باشه.
به نور خورشيدهايي كه با دست و دل مهربون چون شمايي به ما هديه داه ميشن، آمين


مامان پریسا
30 بهمن 90 18:00
سلام دوست عزیز. چه زیبا و کامل توضیح دادی. مثل این بود که کنارتون در حال خرید هستم. حالا چه خوب شد که نیروانا جون حاضر شد تو تختش بخوابه. باید از تجربیات خوب شما استفاده کنم.


ممنون ماماني عزيز،‌آره نيروانا داره تو تختش ميخوابه، البته حتماً بابايي بايد براش قصه بگه، ديشب بابايي از بس خسته بود وسطاي قصه هي شروع ميكرد كلماتي كه به قصه ربطي نداشت گفتن و خوابش ميبرد. نيروانا هي ميگفت بابايي شنگول و منگول و نق ميزد. من شروع كردم براش ترانه خوندن، چون قصه خوندن منو زياد دوست نداره. ترانه خوندنم رو چرا. خودمم وسطاي ترانه خوابم ميبرد. ديگه يادم نيست چجوري خوابيديم و چي شد. فكر كنم اونم خوابش برد.
مامان نیلای
1 اسفند 90 15:10
اره خیلی روزای قشنگین وقتی برای نی نی میری خرید ادم خیلی سر کبف میشه


يادش بخير
*مامان ترمه
6 اسفند 90 18:36
دقیقا تخت ترمه تبدیل شده به یک سبد بزرگ لباس و اسباب بازی



ايشالا يه روز تخت ترمه ي عزيزم هم كاربري اصليش رو پيدا ميكنه و هر شب تو بغل خودش ميخوابوندش
مامان نیایش
9 اسفند 90 17:40
ان شا الله همیشه کنار هم خوش باشید و لذت ببرید از این لحظه های قشنگ زندگی سه نفره


مرسي از دعاهاي قشنگت دوست بسيار بسيار عزيزم
مامان حسني
17 اسفند 90 10:13
اول ازهمه افرين به خانوم خانومي اذري خودمون كه ديگه داره ثابت مي كنه حسابي بزرگ شده
انگارهمه خاطراتم زنده شد درتعجبم ازاينهمه شباهت
ازدست دادن فرزند اولمون كه براي هردو مون ناراحت كننده است ومطمئنا الان هردوشون دارن باهم با فرشته بازي مي كنن
بارداريهامون هم كه باهم بوده تولدبچه هامون هم كه فقط دوروز تفاوت داره منم كه يزد بودم معلوم نيست شايد زمانهايي كه من هم وقت دكترداشتم با تو همزمان بوده شايدم كنارمن نشسته بودي وبا هم هم كلام هم شده باشيم
واقعا دنياي كوچيكيه
من هم وقتي جنسيت بچه مشخص شد و5 يا 6 ماهه بودم كه ازشدت ذوقم براي اولين باربا مامان وخواهرم بعدازمطب دكتر رفتيم سيسموني فروشي فكركنم اسمش بي بي كيش بود كه توسط يه پدر ودختر اداره مي شدخدا مي دونه چقدر همه ذوق كرده بوديم
تو يزد رسمه سيسموني را مثل جهيزيه پدر ومادر دخترميدن متاسفانه رسم خيلي خيلي بديه ولي هرچي مي خواستم خودم بخرم پدر مادرم نمي ذاشتن وخودشون اونو مي خريدن تو بارداري اولم تخت وكمدش را ازتهران خريدن وبعدازپروازعلي جونم روش يه پارچه كشيدن كه ديگه يادم نيوفته خيلي خوشگل بود ومن عاشق اون تخت وكمد بودم ولي قسمت علي نبود
بعدازتولد حسني اونو تو تخت پاركش يا گاهي گهواره مي خوابوندم ولي بعدا براي شيرخوردن پهلوي خودم مي خوابيدچندبارمي خواستم تو تخت خودش بخوابونمش كه دقيقا مشكل شما را داشتم واين طرح شكست خورد صبركردم تا شيرش را بگيرم ويه هفته بعدش توتخت خودش خوابيد با قصه گويي من والبته تختش را هم كنارتخت خودمون گذاشتيم تا يه دفعه هم شير هم تخت وهم جاش را ازدست نده وضربه نخوره
وحالا تو تخت خودش مي خوابه جديدا قصه گويي جواب نمي ده ومن بايد بغلش كنم اينه كه ميشينم واورا بغل ميگيرم حسني هم چنان محكم منو بغل ميگيره كه دلم نمي اد به اجبار جداش كنم وبا گريه بخوابونمش
فريبا جان ببخش ازاينهمه پرحرفي ولي هرخط اين پست انگارحرفهاي دل من بود خيلي برام جالب بود اينهمه شباهت
قربوتون برم دوستتون دارم خيلي زياد


وااااااااای خدای من، الان فریاد میزنم از اینهمه شباهت روز و روزگارمون با هم. آره اون مغازه بی بی کیش بود. آقای اجله و دختر باصبر و خوش ذوقش. چه معلوم شاید من و تو دوست خوبم با هم حرف هم زده باشیم. فکر کن. چقدر خوشحالم که اینهمه حوصله گذاشتی و برام نوشتی احساس قشنگت رو و اینهمه شباهتمون رو. رسم کرمان هم همونه که تو یزده ولی ما خودمون انتخاب کردیم و بعداً هدیه گرفتیم از مامان بابا. فکرش رو بکن یه روزی حسنای شما و نیروانای من با هم دوست جون جون بشن و این نوشته های ما رو بخونن. کاش یه روزی همدیگه رو ببینیم. خیلی دوسِتون دارم و الآن احساس نزدیکی خیلی بیشتری بهتون دارم. خدا شما عزیزان رو برای ما نیگه داره. هزاران بوس