سفيد سفيد
يه تخت سفيد داري كه خيلي براي من پر از خاطره است...
بذار برگردم به روزايي كه هنوز تو رو نداشتيم. شهر ما يه جور خاصيه، شايد همه جور امكاناتي داره ولي هيچ چيزش به شهراي معمولي نميخوره. امكانات درمانيش هم خوبه ولي مثل همه ي امكانات ديگه ش خيلي محدود و خاصه. با توجه به تجربه ي تلخي كه قبل از تولد تو براي يه ني ني ديگه برام پيش اومد كه اسمش رو ميخواستيم مهربانو بذاريم ديگه دلم نميخواست نه كرمان و نه سرچشمه سراغ دكتراي زنان زايمان برم و از اونجايي كه شهر يزد هم به ما نزديكه و آوازه ي دكتراي خوبش همه جا پيچيده و از همه مهم تر سميرا و ياسر هم اونجا خونه دانشجويي داشتن تصميم گرفتيم يه سر بريم يزد، البته فقط براي چكاپ. رفتيم دكتر و خيالمون از بابت سلامتمون راحت شد. عصر رفتيم يه پاساژ شيك كه تازه افتتاح شده بود و از قضا يه مغازه سيسموني نوزاد هم داشت كه بي اختيار ما رو سمت خودش كشيد. رفتيم و توش چرخيديم و كلي حظ برديم. چشم من به يه تخت سفيد زيبا افتاد و درخشيد. يه جاذبه اي برام داشت و تو ذهنم حك شد. اونروز و اون سفر با همه ي خاطرات خوبش گذشت. و گذشت تا از اومدنت خبردار شدم و ديگه يزد رفتن و اومدن شده بود بخشي از خاطرات بسيار شيرين بارداري من. يه بار حدود ماه 5 كه وقت گرفته بوديم و من مرخصي گرفته بودم و اينهمه راه رفته بوديم يزد، براي دكتر پيشامدي رخ داده بود و اونروز ويزيت نمي كرد و خداييش خيلي به ما لطف كردن كه عليرغم برنامه فشرده دكتر با توجه به شهرستاني بودنمون قرار شد روز بعد حتماً ويزيت بشيم. يه روز تو يزد بيكار بوديم و يه دفعه جرقه اي به سر من و بابايي طبق معمول همزمان خورد كه سري به همون مغازه ي سيسموني بزنيم و از فرصتي كه بهمون داده شده استفاده ببريم. من پيش از اون ليستي از وسايل مورد نياز رو از توي كتابا و اينترنت فراهم كرده بودم كه اگه قرار شد بريم خريد راحت باشيم. رفتيم همون مغازه كه تخت سفيدش هنوز تو ذهنم مونده بود. دل تو دلم نبود كه هنوز باشه و وقتي رسيديم و بود نفس راحتي كشيدم. ظهر گذشته بود و براي همين فروشنده هاي خوش برخوردش كه يه پدر و دختر بودن يه ليست دادن كه مطالعه كنيم و عصر اول وقت بريم خريد. ساعت 5 رفتيم و جونم برات بگه تا 11 شب اونجا بوديم. بابايي بدتر از من كه شديداً ذوق كرده بود از وسايل ني ني و افتاده بود رو دنده ي خريد. من يه كم همراهيش ميكردم و يه كم مي نشستم آخه خسته ميشدم ولي خاطره ي اون عصر و شب هميشه تو ذهنمه. از تخت سفيده بگم كه گفتن تو بار يه جاهاييش ضربه خورده و شكستگي داره. دلم خالي شد. قيمتش هم زياد بود. بار اول نخريديمش ولي من همچنان تو فكرش بودم. دفعه ي بعد كه رفتيم يزد و قرار بود بريم مابقي وسايل رو ، كه سري پيش تو ماشينمون جا نشده بود و يه سري هم منتظر سفارشش بوديم كه برسه، تحويل بگيريم، با بابايي يه پيشنهاد به آقاي فروشنده داديم كه با توجه به اينكه يه جاهايي از تخت كه خوشبختانه زير تشكش هست شكستگي داره با ما ارزونتر حساب كنه بخريمش. آخه بابايي استاد كاراي چوبيه و ميتونست تعميرش كنه. ظاهرش هم كه هيچ ايرادي نداشت و تازه خيلي هم قشنگ و تودل برو بود. اونام از خدا خواستن چون تختشون با اون قيمت بالا و اون وضعيت مشتري اي بهتر از ما نداشت. پس يه معامله ي بُرد-بُرد كرديم و بالاخره اون تخت سفيد زيبا كه از قبل از ظهور تو دل ما رو برده بود اومد خونمون. با يه ذوقي بابايي راس و ريسش كرد و سرهم پيچش كرديم و شد بخشي از خاطراتمون. هميشه دعا ميكردم ببينمت كه آروم و راحت توش خوابيدي. اوايل تولدت كه توي گهواره ي كوچولوت ميخوابيدي و منم خونده بودم كه بهتره جات كوچيك باشه كه توش احساس امنيت كني. تا حدود شش ماهگيت كه كرمان بوديم و ديگه اون گهواره ي كوچولو اندازه ت نبود. وقتي برگشتيم سرچشمه از همون شب اول تصميم گرفتيم تو تختت بخوابي. تا يك هفته همينجوري بود و من هر وقت كه گريه ميكردي شير ميخواستي از جام پا ميشدم و فاصله ي دو اتاق رو خواب آلود مي پيمودم ، تو رو بغل ميكردم و شيرت ميدادم ميخوابوندمت تو تخت. اما بعد يه هفته گوشِت عفونت كرد و درست يادم نيست دليل اصلي اينكه دوباره پيشمون خوابيدي و قرار شد خوابيده بهت شير بدم اين بود يا اينكه وزنت بالا رفته بود و اجازه نميداد بعد از اتمام مراسم شيرخوردنت راحت تو تختت بذارم و دوباره بيدار ميشدي. خلاصه اينكه تخت بيچاره ديگه شده بود جاي چپوندن محترمانه ي بعضي وسايل يا محيط بازي تو مخصوصاً وقتي نسرين پيشت مي اومد و اين جاي تازه براي كشف و بازي رو بهت نشون داده بود. با توجه به اينكه قرار بود تا دو سالگي شير بخوري ديگه استفاده از تخت رو موكول كرديم به زماني كه نياز نباشه كنارت بخوابم و شير بخوري. بعد از ماجراي آغاز شير گاو مزرعه دلم نيومد يه دفعه هم شير رو ازت بگيرم هم احساس امنيتي رو كه شبا از خوابيدن كنار بابايي و بعضي وقتا هم كه ديگه فهميده بودي كنار من از شير خبري نيست كنار من بهش دست يافته بودي. گفتيم يه مدت بگذره بعد شروع كنيم به تخت سفيدت...
و
ديشب اين قصه آغاز شد و تو براي اولين بار در حاليكه قوه ي تشخيصت رشد كرده و به خيلي از فهم و كمالات دست پيدا كردي توي تخت خودت خوابيدي البته چون نخواستي كه بري اتاقت تختت اومد تو اتاق ما تا به توصيه ي خانوم روانشناس فرزندپروري كم كم همراه تختت از خودمون و اتاقمون دورت كنيم. يه جورايي هي گريه كردي و خواستي بيايي تو بغلم ولي بابايي كه مشرف شد بهت و شروع كرد به قصه گفتن خوابت برد، آروم و راحت. و من بلند شدم و ديدمت كه چقدر آروم مثل فرشته ها توي تخت سفيد قشنگت خوابيده بودي.
ديشب اولين برف حسابي زمستون هم بالاخره باريد و همه جا رو سفيدپوش كرد. همزماني شيرينيه نه فرشته جون؟ تخت سفيد و برف سفيد.