نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

نارنجی

1390/9/1 0:19
نویسنده : مامان فريبا
3,726 بازدید
اشتراک گذاری

دختر پاییزی من رنگ فصلش رو فهمید. امشب، خونه ی آناهیتای نازنین !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

منا مامان الینا
1 آذر 90 0:28
اصولا نیروانا جون چون آذریه همه چیش دوست داشتنیه(کانون حمایت از دخترهای آذری از طرف مامان یه نی نی آذری!)


به سلامتی همه ی آذریا که واقعاً خواستنی اند، هیپ هیپ هورا، هیپ هیپ هورا


مامان ساينا
1 آذر 90 7:33
خوب ناناجي رو شناخته آفرين نيروانا خانمي.تنها تنها خوش گذشت؟!!


جاتون خیلی خالی بود صالحه و ساینای عزیزم ولی ما دیگه طاقتمون از کف رفته بود برا دیدن آناهیتای عزیز. ببخشید که بی شما رفتیم، آخه اصلاً به عقلمون قد نداد خبر بدیم. معذرت سایناجونی، معذرت مامانی
مامان سانای
1 آذر 90 10:33
سلام اولین بار هست که به وبلاگ شما اومدم جالب وزیباست ولی ایکاش یه درجه فوت قلمت را بزرگتر کنی تا راحتر بشه خوند آخه پشت زمینه هم زرشکی هست چشم اذیت می شه .
در ضمن ما هم آذری هستیم اگه دوست داشته باشی تبادل لینک کنیم خبر بدین .



سلام خیلی خوش اومدین دوست خوب من، مرسی از اینکه تذکر دادی، به چشم ببینم چطور میشه هم نظم و ترتیب و صاف و صوفی وبلاگ رو رعایت کنم هم نظر شما رو جلب کنم. ببخشید چشمهای قشنگتون رو درد اوردم. البته که ما از داشتن دوستانی که شهره ی پاکی هم باشن افتخار میکنیم. سانای عزیز، به جمع دوستان نیروانای من خوش اومدی.
مامان آناهیتا
1 آذر 90 13:49
منم از یه پیشرفت دیگه ی نیروانا کیف کردم وقتی تو کیف کردی فریبا جون.


فدات شم دوست خوب و عزیز من، لطف و محبت تو تازگی و تمومی نداره. ممنونم از اینهمه ابراز مهرت و اینکه خیلی تو خونتون به ما خوش میگذره، اگرچه خسته ات میکنیم. آناهیتای نازنین رو ببوس
مرضيه
2 آذر 90 11:03



مامان حسنی
3 آذر 90 23:10
سلام
به افتخارآذریهای گل وگلاب


بزن اون دست قشنگه رو به افتخار خودت كه خيلي ماهي
مامان آناهیتا
5 آذر 90 11:23
راستی، یادمون باشه که اولین باری بود نیروانا گلی اسم آناهیتا رو درست گفت.


اونشب خيلي اتفاقهاي قشنگي افتاد عزيزم و چقدر آناهيتا هم كارهاي خارق العاده و بامزه اي كرد ولي از اونجايي كه اون نصف شبي تنها جيزي كه تو ذهنم مونده بود همون آخرين شيرينكاري نيروانا بود و شازده خانومم قصد خواب نداشت تو يه خط تمومش كردم. حتي ننوشتم كه حوصله و مهربوني تو كه عليرغم اونهمه خستگيت باهاش بازي ميكردي باعث اين شكوفايي شد. بابت همه ي مهربونيات ممنونم خاله جون
مامان نیایش
6 خرداد 91 14:42
نیایش هم چون قرار بود پاییز به دنیا بیاد سیسمونیش رو نارنجی انتخاب کردم و همه لباساش تا چند وقته پیش نارنجی بود دوست دارم نارنجی رو و پاییز رو و البته نیروانای با هوشم رو


اینجا، تنها،
برگ زردی بر شاخه مانده ست در انتظار،
برگرد،
بگذر از پاییز من،
بگذار وقتی از شاخه فرو افتادم
خش خش عبورت را بشنوم
برای آخرین بار
(اینو دوست دوران دانشگاهم سروده، پریسا، که امیدوارم هرجا هست شاد باشه. تقدیمش میکنم به تو با اجازه ش )