شبی با موسیقی در عمارت موسی خانی
دیشب برای اولین بار به یه شِبه کنسرت موسیقی بردیمت. گروههای مختلف موسیقی شهربابک به مناسبت اعیاد شعبانیه یه برنامه تهیه دیده بودن و مینواختن. روز قبل خاله لیلا گفته بود که به این مراسم دعوتن و بابایی هم که دعوت بود قرار گذاشتیم که سعی کنیم بریم! دیروز هم تو شک که بریم نریم خاله لیلا زنگ زد که من شام هم درست کردم که اونجا میریم تا دیروقت گشنه نمونیم. این یعنی که باید بریم و من خوشحال شدم. از خواب عصر که بیدار شدی برای اینکه تو کارِت تعجیل بندازم و غُرغُر نکنی گفتم "بیا لباستو عوض کنم با نسرین بریم عمو آهنگ بزنه" و تو تکرار کردی "عمو آهنگ بزنه". پوشیدی و راه افتادیم. تو راه با نسیرین و محمدجواد که بخاطر تو مهمون ماشین ما شده بودن کلی کِیف کردین. رسیدیم شهربابک و عمارت موسی خانی رو با چندبار دور زدن و راه رفته رو برگشتن پیدا کردیم. وارد عمارت شدیم. فضای قشنگی بود. یه خونه ی قدیمی خوشگل با دیوارای کاهگلی از اونا که یه عالمه در و پنجره ی چوبی داره با شیشه های ریز رنگی و یه حوض بزرگ و اردکهای توش. کلی صندلی چیده بودن تو حیاط و ما تقریباً از اولین کسانی بودیم که رسیدیم اونجا. چندبار جا عوض کردیم که تو راحت بتونی ببینی. یه گروه مشغول کوک کردن ساز بودن و هی یه ذره مینواختن قطع میکردن و تو میگفتی "تَمو شد" و ما میگفتیم "نه هنوز شروع نشده". چه دردسرت بدم مادر برنامه با یک ساعت(!) تأخیر شروع شد و این به قیمت سررفتن حوصله ی تو و شروع غُرغُرها بود. همه ش به بابایی میگفتی "بابا بییم حیاط" و ما همه میگفتیم " خب الآن تو حیاطیم نیروانا"و تو نمیپذیرفتی. حق هم داشتی با وجود اینکه توی فضای باز بودیم، دَمِ گرم جمعیت که لحظه به لحظه بیشتر میشد و نور نورافکنها اون حیاط محصور بین دیوارهای بلند رو به یه گرمخونه تبدیل کرده بود و تو بیشتر کلافه میشدی. طفلک بابایی همش مجبور بود ببردت توی تونل و بعدش هم بیرون عمارت. تونل راهروی ورودی بود که با نورپردازی قشنگی آذین شده بود و تو مموش شباهتش رو به تونل فهمیده بودی. از شیرینکارایهای دیشبت این بود که بابایی تعریف کرد: " وقتی بردمش بیرون عمارت دوباره بهونه ی مامانی رو گرفت و گفت برگردیم. وقت برگشت رسیدیم به جمعیت زیادی که چون جایی نداشتن تو پله های ورودی حیاط وایستاده بودن و من به نیروانا گفتم :بابایی ببین اینا اینجا وایستادن راه رو بستن نمیتونیم بریم پیش مامان؛ اذیت میشن. و در کمال تعجب دیدم که نیروانا خطاب بهشون گفت: اجازه هست؟ یکی از اونا برگشت و قد و بالای نیروانا رو که نگاه کرد یه ماشالایی گفت."
فدای ادبت بشم مامانی و اینکه وقتی یه چیز رو بهت یاد میدیم اینقدر شعورت بالا هست که موارد مشابه رو خودت میفهمی و اونچه که یاد گرفتی میدونی دیگه کجاها باید بکار ببری. اولین اجازه گرفتن رو دو هفته پیش وقتی خونه ی آریا بودیم بهت یاد دادم. میخواستی سوار سه چرخه ی آریا بشی و من برای اینکه هم آریا درگیر یه مسئله ی جدید بشه و تو فکر بره و بفهمه میفهمیم که سه چرخه مال اونه ولی لطف کنه بذاره تو سوار شی و هم تو مفهوم اجازه گرفتن برای استفاده از وسایل دیگران رو بفهمی بهت گفتم : "مامانی، بگو آریا اجازه هست؟" تو تکرار کردی چقدر شیرین و آریا هم با لبخند شیرینش نشون داد که آره و فهمیده که تو قصد تصاحب سه چرخه ش رو نداری. اون روز هی از آریا اجازه گرفتی و هی سوار سه چرخه ش شدی و گذشت. توی این مدت هم هر وقت به وسیله ای از کسی میخواستی دست بزنی یادآوریت میکردم و گاهی هم خودت یادت بود. اینقدر رعایت این مسئله رو میکردی که دیروز ظهر که آریا اومده بود خونمون و سوار ماشینت شده بود، وقتی میخواستی تو ماشین خودت هم سوار شی از آریا اجازه میگرفتی!!
شیرینم! آفرین که حریم دیگران رو میشناسی و میفهمی که ورود به هر حریمی باید با کسب اجازه باشه. اینم عکسای دیشب تو ادامه ی مطلب به یادگار از اولین موسیقی زنده ای که حضور پیدا کردی: