نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

شبی با موسیقی در عمارت موسی خانی

1390/4/17 15:55
نویسنده : مامان فريبا
6,617 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب برای اولین بار به یه شِبه کنسرت موسیقی بردیمت. گروههای مختلف موسیقی شهربابک به مناسبت اعیاد شعبانیه یه برنامه تهیه دیده بودن و مینواختن. روز قبل خاله لیلا گفته بود که به این مراسم دعوتن و بابایی هم که دعوت بود قرار گذاشتیم که سعی کنیم بریم! دیروز هم تو شک که بریم نریم خاله لیلا زنگ زد که من شام هم درست کردم که اونجا میریم تا دیروقت گشنه نمونیم. این یعنی که باید بریم و من خوشحال شدم. از خواب عصر که بیدار شدی برای اینکه تو کارِت تعجیل بندازم و غُرغُر نکنی گفتم "بیا لباستو عوض کنم با نسرین بریم عمو آهنگ بزنه" و تو تکرار کردی "عمو آهنگ بزنه". پوشیدی و راه افتادیم. تو راه با نسیرین و محمدجواد که بخاطر تو مهمون ماشین ما شده بودن کلی کِیف کردین. رسیدیم شهربابک و عمارت موسی خانی رو با چندبار دور زدن و راه رفته رو برگشتن پیدا کردیم. وارد عمارت شدیم. فضای قشنگی بود. یه خونه ی قدیمی خوشگل با دیوارای کاهگلی از اونا که یه عالمه در و پنجره ی چوبی داره با شیشه های ریز رنگی و یه حوض بزرگ و اردکهای توش. کلی صندلی چیده بودن تو حیاط و ما تقریباً از اولین کسانی بودیم که رسیدیم اونجا. چندبار جا عوض کردیم که تو راحت بتونی ببینی. یه گروه مشغول کوک کردن ساز بودن و هی یه ذره مینواختن قطع میکردن و تو میگفتی "تَمو شد" و ما میگفتیم "نه هنوز شروع نشده". چه دردسرت بدم مادر برنامه با یک ساعت(!) تأخیر شروع شد و این به قیمت سررفتن حوصله ی تو و شروع غُرغُرها بود. همه ش به بابایی میگفتی "بابا بییم حیاط" و ما همه میگفتیم " خب الآن تو حیاطیم نیروانا"‌و تو نمیپذیرفتی. حق هم داشتی با وجود اینکه توی فضای باز بودیم، دَمِ گرم جمعیت که لحظه به لحظه بیشتر میشد و نور نورافکنها اون حیاط محصور بین دیوارهای بلند رو به یه گرمخونه تبدیل کرده بود و تو بیشتر کلافه میشدی. طفلک بابایی همش مجبور بود ببردت توی تونل و بعدش هم بیرون عمارت. تونل راهروی ورودی بود که با نورپردازی قشنگی آذین شده بود و تو مموش شباهتش رو به تونل فهمیده بودی. از شیرینکارایهای دیشبت این بود که بابایی تعریف کرد: " وقتی بردمش بیرون عمارت دوباره بهونه ی مامانی رو گرفت و گفت برگردیم. وقت برگشت رسیدیم به جمعیت زیادی که چون جایی نداشتن تو پله های ورودی حیاط وایستاده بودن و من به نیروانا گفتم :بابایی ببین اینا اینجا وایستادن راه رو بستن نمیتونیم بریم پیش مامان؛ اذیت میشن. و در کمال تعجب دیدم که نیروانا خطاب بهشون گفت: اجازه هست؟ یکی از اونا برگشت و قد و بالای نیروانا رو که نگاه کرد یه ماشالایی گفت."

فدای ادبت بشم مامانی و اینکه وقتی یه چیز رو بهت یاد میدیم اینقدر شعورت بالا هست که موارد مشابه رو خودت میفهمی و اونچه که یاد گرفتی میدونی دیگه کجاها باید بکار ببری. اولین اجازه گرفتن رو دو هفته پیش وقتی خونه ی آریا بودیم بهت یاد دادم. میخواستی سوار سه چرخه ی آریا بشی و من برای اینکه هم آریا درگیر یه مسئله ی جدید بشه و تو فکر بره و بفهمه میفهمیم که سه چرخه مال اونه ولی لطف کنه بذاره تو سوار شی و هم تو مفهوم اجازه گرفتن برای استفاده از وسایل دیگران رو بفهمی بهت گفتم : "مامانی، بگو آریا اجازه هست؟" تو تکرار کردی چقدر شیرین و آریا هم با لبخند شیرینش نشون داد که آره و فهمیده که تو قصد تصاحب سه چرخه ش رو نداری. اون روز هی از آریا اجازه گرفتی و هی سوار سه چرخه ش شدی و گذشت. توی این مدت هم هر وقت به وسیله ای از کسی میخواستی دست بزنی یادآوریت میکردم و گاهی هم خودت یادت بود. اینقدر رعایت این مسئله رو میکردی که دیروز ظهر که آریا اومده بود خونمون و سوار ماشینت شده بود، وقتی میخواستی تو ماشین خودت هم سوار شی از آریا اجازه میگرفتی!!

شیرینم! آفرین که حریم دیگران رو میشناسی و میفهمی که ورود به هر حریمی باید با کسب اجازه باشه. اینم عکسای دیشب تو ادامه ی مطلب به یادگار از اولین موسیقی زنده ای که حضور پیدا کردی:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

پروانه ی کاغذی
17 تیر 90 22:44
الهی من بگردم آی بگردم دور این فسقل کوشولو که نشسته روی سکو..اونم درست وسط دو تا نور کوشول موشولو...!!!!فریبا خانوم انصافا دست مریضاد به اندازه گیری دقیقتون تو عکس گرفتن...!! من انقده عکسایی که شما می گیرینو دوست دارم...که خدایـــــــا..!!!! من همیشه دوست دارم وقتی عکس می گیرم عکسام به تمیزی عکس های شما باشه...)X

آخ جوووووووون، مينا كنكورش تموم شد و دوباره اومد تا وقتي من ميرم سراغ پنل وبلاگ و چشمم هي به نظرات تأييدنشده ميفته از زيادي عددش خوشحال بشم و اميدوار. اينقدر پروانه جون تو آدم رو تشويق ميكني كه هزاران چشمه ي اميد مي جوشه يهو. خوشحالم كه فراغتي بهت دست داد و پيش ما اومدي. ديروز تو گشت زني هاي شهري از در خونتون رد شديم، وضعيت بيرون خونه نشون ميداد كسي خونه نيست. من به بابايي گفتم مينا كنكور داره. برا اين نيستن. اميدوارم زود ببينيمت. مرسي از تعريفت. اتفاقاً از عكساي اونشب فقط هميني كه ميگي قشنگ شده و من خوشحالم كه تو نيمه ي پر ليوان رو بهمون نشون دادي. البته اين عكس رو مثل خيلي از عكساي قشنگ نيروانا بابايي هنرمند گرفته




پروونه ی کاقذی(به لهجه ی کرمونی)!!
17 تیر 90 22:55
افســــــــــــــــوس...افســــــــــــــــــــــوس فریبــــــــــــــــــا خانــــــــــــــوم...افســـــــــــــــــــــــــــــــــــوس...!!!!
ای کاش...ای کاش این عکس نیروانا در آن بالا...همانی که یک خنده ی عسلی روی لبانش نقش بسته..همانی که سه عدد پنزک بر موهایش زده شده...همانی که یک لباس قرمز و کرم بر تنش پوشیده شده..کمی بزرگتر بود...من آن را ذخیره کردم اما هروقت نگاهش می کنم کوچک است و زیاد حال نمی دهد...این چنین عکسی بــــــزرگ بودنش می چسبد...!!!
ای روزگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــار...
افســـــــــــــــــــــــــــوس...
افســـــــــــــــــــــــــــوس...
افســـــــــــــــــــــــــــوس...
افســـــــــــــــــــــــــــوس...
افســـــــــــــــــــــــــــوس...
افســـــــــــــــــــــــــــوس...
افســـــــــــــــــــــــــــوس...


برات ايميل كردم عزيزم
مامان عسل و آریا
18 تیر 90 9:52
اییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خدا من دیگه دلم طاقت نمیاره.میخوام بیام نیروانا رو بدوزدم.ببینید من چه دزد منصفی هستم.قبلش هم خبر میدم


آقانون (آقاجون) ميگه: "نيروانا تو اگه اين زبون رو نداشتي تا حالا كلاغا برده بودنت." حالام كه زبون دارم خاله ميخواد بياد منو ببره. خب هر كي باشه بازم زبون بازي ميكنه اقلاً گير يه خاله ي بااحساس و بانمك بيفته. خداييش منم منصفم نه؟!! خاله جوني دوسي دارم. بيا منو ببر ولي زود برم گردون تا با عسل گيس و گيس كشي راه ننداختيم يا چونه ي پُرِمون دنيا رو ورنداشته
معصومه مامان سهند
18 تیر 90 10:31
سلام خاله جونم
مرسی که به من و سهند سر زدید
کار خوبی کردی که نیروانا خوشگله رو کنسرت بردی برای رشد اجتماعی بچه ها لازمه. دختر نازتون رو از طرف من و سهند ببوسید


مرسي عزيزم، دقيقاً ما هم براي رشد اجتماعيش اينكار رو كرديم ولي اونجا همه ش از بلندگو اعلام ميكردن براي احترام به فرهنگ و هنر بچه هاي زير 10 سال رو نبايد ميبرديم :o البته حق داشتن چون بعضي پدر مادرها بيخيال بچه ها شده بودن و اونا همينطور ولنگار لب حوض و دور و اطراف بودن كه هم خطر براشون داشت و هم حواس بقيه رو پرت ميكرد.
ما هم براي اينكه فرهنگ و هنر ناراحت نشه هي مجبور بوديم نيروانا رو ببروبيار كنيم. البته گفتن يه جاي بازي هم برا بچه ها تدارك ديدن ولي ما نرفتيم ببينيم چه جوريه بدردش ميخوره يا نه. در كل تمركز نداشتيم رو برنامه و برداشتمون از اين شب فقط يه حظ كوچولو از تك نوازي ويولن سل بود و عود؛ اما خاطره ي اولين كنسرت نيروانا باارزشترينه. قشنگ بود. جاتون خالي
پروانه ی کاغذی
18 تیر 90 12:24
سلام فریبا خانومه عزیزم..
.در وحله ی اول:ممنونم از ایمیلتون
و در وحله ی دوم:شما و آقا حامد با هم هیچ فرقی ندارید...انگاری همه ی عکس های آقا حامد را شما گرفته اید و همه ی عکس های شما را آقا حامد گرفته اند... هر دوی شما زیبا هستید و قشنگ طینت...
راستی فریبا خانوم دلمان بسیار برایتان تنگ شده و امیدواریم هر لحظه که ماشین قشنگتان از کلبه ی خرابه ی ما عبور می کند این چراغ های کلبه خرابه ی ما روشن باشند تا بلکه سعادتی یابیم برای زیارتتان
دوستتان دارم تا به ابد


اختيار داري ميناجونم، خودت قشنگي. ايشالا چراغ دلتون هميشه روشن باشه تا بلكه مام زير نورش به نوايي برسيم. ما هم دوسِت داريم. (:
منا مامان فینگیلی
18 تیر 90 14:01
سلام فریبا جون
ماشالا به دخملم که دیگه واسه خودش خانمی شده دوست داشتم اون موقع که اونجا بود و میگفت اجازه هست بغلش میکردم و یه ماچ درست درمون از لپش میگرفتم
منکه نیستم همین الان از طرف من ببوسش وگرنه تو دلم میمونه بچه لپاش گل گلی میشن!


مرسي عزيزم، ماشالا به عسلت. الآن سر كارم ولي خونه رفتم چشم حتماً ‌ميبوسمش. كرمونيا ميگن قربون لب و دهنتون خواهر!
مامان ماهان
18 تیر 90 23:36
ای جونم چه دخمل نازی دارین


نازي به ماهان، ماه ماهان
منا مامان فینگیلی
25 تیر 90 11:28
ببینم این عکسای دخملمون رو کی گذاشتی اینجا که من ندیدم!
خواهر پیری و حواس پرتی چه کنیم دست خودم نیس!


اختيار داري عزيزم