شیرین شیرینم
دیروز توی ماشین با هم سایه بازی کردیم. من روباه بودم و تو سگ. از شکار، دست خالی برمیگشتم و میومدم خونه تون، تو بهم گوشت میدادی. میخوردم و میخوابیدم و دوباره از اول...
شب خونه ی مامان بزرگی خواستی بازم نمایش بازی کنیم و اینبار دیگه لازم نبود سایه ای باشه. قدرت تجسم فوق العاده ت نیازی بهش احساس نمیکرد. همون شکلی با انگشتای دست، فیگور سگ و روباه درآوردیم و تکرار نمایش. که بعد یهو یه دیالوگ جدید هم بهش اضافه شد که منو از خنده منفجر کرد. بذار برات بنویسم ببین الان چه حالی میشی با این خوشمزگیهای بچه گیت شِکرجان! :
[سگ رو به روباه] برو نمایشگاه سگ ها ببین یه آقا سگی پیدا میکنی بهش بگو بیا بریم پیش خانوم سگه. بیارش برای من!!!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کارگاه کرمانِ بابایی نزدیک خونه ی مامان بزرگیه. بعد از کلی سرگردونی و این در اون در زدن، بالاخره یافته و اجاره شد. دیروز برای اولین بار رفتیم اونجا و تو بعد از اینکه کلی ابراز خوشحالی کردی از دیدن کارگاه جدید بابا و با سطل به علفها و درختان باغچه آب دادی و به قول خودت کارِ خوب انجام دادی، ذوق کردی از اونجا پیاده بریم خونه مامان بزرگی. رفتیم و چون شب خیلی منتظر بابا شده بودی زدی زیر گریه که پس کی میاد، بیا باز پیاده برگردیم پیشش و من جرأت نمیکردم اون وقت شب با تو بزنم توی خیابون و جواب منطقی من رو نمیفهمیدی که الان مث اونموقع نیست که بتونیم تنها پیاده روی کنیم ( یه چیزی بگم؟ میبینی تو رو خدا! دلتنگ من نمیشی ولی دلتنگِ بابایی چرا! نه که ناراحت باشم، اتفاقاً به هزار و یک دلیل خوشحالم. یه روزی خودت میفهمی)
خلاصه بردمت توی حیاط که هوایی بخوری و فراموشت بشه. که یه سوسک دیدم و نشونت دادم. کلی هیجان زده شدی و شروع کردی اندر بابِ سوسک، شعر سرودن و قصه پرداختن! با همون Body Languageی که همیشه سبب میشه بچلونمت! ای کاش گوشیم اون لحظه بود و صدات رو ضبط میکردم یا فیلمت رو میگرفتم. چنان ادیبی شده بودی که من آرزومه یه روز بشی. و تو همون لحظه بودی و از الان هستی فدات شم.
من هی وسطش پلکام میومد روی هم و باز هم با انتقاد تو روبرو میشدم که مامان، آخه چرا تو هی میخوابی! ( خب مادرجان، به نظرت از یه مامانی که روز پیشش از کله ی سحر، کلی خونه رو نظافت کرده باشه و شب حدودای سه خوابیده باشه و صبح باز هشت بیدار شده باشه و از صبح هم توی آشپزخونه عین ساعت و به شیوه ی تراکتور کار کرده باشه چه توقعی میشه داشت که اونم با صدای دلنشین تو که براش شعر و قصه میخونی به سرزمین شیرین و آرام رؤیاها نره! ) فقط یه جاییش یادمه که داشتی میگفتی خانوم سوسکه بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ ... شد تا ترکید ( برای اینکه قصه رو کِش بدی تا سوژه ی بعدی توی ذهنت ساخته و پرداخته بشه اینجوری کردی ناقلا). و منم شروع کردم ادای بزرگ و بزرگ شدن رو با دست برات درآوردن که خوشت اومد و دوباره تکرار!
خلاصه بابایی اومد و توی راه برگشت، چون سطح هوشیاریم بالاتر اومده بود ازت خواستم دوباره قصه ی سوسک رو تعریف کنی با بابا بشنویم. اینجوری گفتی:
یه روز یه سوسکی بود داشت میومد پیش مامانش. بعد یه سوسکی بود داشت میرفت پیش بچه ش. بعد یه سوسکی بود داشت میومد پیش اون سوسک. بعد یه سوسکی داشت میرفت ... و چون حس کردی ما ممکنه توی سرمون یه فکرایی بکنیم یهو گفتی:
نه این یه سوسک دیگه ست!!!
که خب طبیعیه باز من و بابا منفجر بشیم و تو ناراحت که آخه چرا بهم میخندین!
الان که داری میخندی خودت داری جواب اون موقع هات رو میگیری، پس دیگه نیازی به پاسخ سؤالت نیست شکلات من!