نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

شیرین شیرینم

1392/6/9 9:16
نویسنده : مامان فريبا
6,036 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز توی ماشین با هم سایه بازی کردیم. من روباه بودم و تو سگ. از شکار، دست خالی برمیگشتم و میومدم خونه تون، تو بهم گوشت میدادی. میخوردم و میخوابیدم و دوباره از اول...

شب خونه ی مامان بزرگی خواستی بازم نمایش بازی کنیم و اینبار دیگه لازم نبود سایه ای باشه. قدرت تجسم فوق العاده ت نیازی بهش احساس نمیکرد. همون شکلی با انگشتای دست، فیگور سگ و روباه درآوردیم و تکرار نمایش. که بعد یهو یه دیالوگ جدید هم بهش اضافه شد که منو از خنده منفجر کرد. بذار برات بنویسم ببین الان چه حالی میشی با این خوشمزگیهای بچه گیت شِکرجان! :

[سگ رو به روباه] برو نمایشگاه سگ ها ببین یه آقا سگی پیدا میکنی بهش بگو بیا بریم پیش خانوم سگه. بیارش برای من!!!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کارگاه کرمانِ بابایی نزدیک خونه ی مامان بزرگیه. بعد از کلی سرگردونی و این در اون در زدن، بالاخره یافته و اجاره شد. دیروز برای اولین بار رفتیم اونجا و تو بعد از اینکه کلی ابراز خوشحالی کردی از دیدن کارگاه جدید بابا و با سطل به علفها و درختان باغچه آب دادی و به قول خودت کارِ خوب انجام دادی، ذوق کردی از اونجا پیاده بریم خونه مامان بزرگی. رفتیم و چون شب خیلی منتظر بابا شده بودی زدی زیر گریه که پس کی میاد، بیا باز پیاده برگردیم پیشش و من جرأت نمیکردم اون وقت شب با تو بزنم توی خیابون و جواب منطقی من رو نمیفهمیدی که الان مث اونموقع نیست که بتونیم تنها پیاده روی کنیم ناراحت ( یه چیزی بگم؟ میبینی تو رو خدا! دلتنگ من نمیشی ولی دلتنگِ بابایی چرا! نه که ناراحت باشم، اتفاقاً به هزار و یک دلیل خوشحالم.  یه روزی خودت میفهمیچشمک)

خلاصه بردمت توی حیاط که هوایی بخوری و فراموشت بشه. که یه سوسک دیدم و نشونت دادم. کلی هیجان زده شدی و شروع کردی اندر بابِ سوسک، شعر سرودن و قصه پرداختن! با همون  Body Languageی که همیشه سبب میشه بچلونمت! ای کاش گوشیم اون لحظه بود و صدات رو ضبط میکردم یا فیلمت رو میگرفتم. چنان ادیبی شده بودی که من آرزومه یه روز بشی. و تو همون لحظه بودی و از الان هستی فدات شم.

من هی وسطش پلکام میومد روی هم و باز هم با انتقاد تو روبرو میشدم که مامان، آخه چرا تو هی میخوابی! ( خب مادرجان، به نظرت از یه مامانی که روز پیشش از کله ی سحر، کلی خونه رو نظافت کرده باشه و شب حدودای سه خوابیده باشه و صبح باز هشت بیدار شده باشه و از صبح هم توی آشپزخونه عین ساعت و به شیوه ی تراکتور کار کرده باشه چه توقعی میشه داشت که اونم با صدای دلنشین تو که براش شعر و قصه میخونی به سرزمین شیرین و آرام رؤیاها نره! ) فقط یه جاییش یادمه که داشتی میگفتی خانوم سوسکه بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ و بزرگ ... شد تا ترکید ( برای اینکه قصه رو کِش بدی تا سوژه ی بعدی توی ذهنت ساخته و پرداخته بشه اینجوری کردی ناقلا). و منم شروع کردم ادای بزرگ و بزرگ شدن رو با دست برات درآوردن که خوشت اومد و دوباره تکرار!

خلاصه بابایی اومد و توی راه برگشت، چون سطح هوشیاریم بالاتر اومده بود ازت خواستم دوباره قصه ی سوسک رو تعریف کنی با بابا بشنویم. اینجوری گفتی:

یه روز یه سوسکی بود داشت میومد پیش مامانش. بعد یه سوسکی بود داشت میرفت پیش بچه ش. بعد یه سوسکی بود داشت میومد پیش اون سوسک. بعد یه سوسکی داشت میرفت ... و چون حس کردی ما ممکنه توی سرمون یه فکرایی بکنیمنیشخند یهو گفتی: 

نه این یه سوسک دیگه ست!!!

که خب طبیعیه باز من و بابا منفجر بشیم و تو ناراحت که آخه چرا بهم میخندین!

الان که داری میخندی خودت داری جواب اون موقع هات رو میگیری، پس دیگه نیازی به پاسخ سؤالت نیست شکلات من!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

زینب
9 شهریور 92 9:13
آخ که چقدر دلم برای این شیرین زبونی ها اون هم از جنس نیروانایی تنگ شده ... کاش زودتر برسه اون وقتی که باز هم رو ببینیم ...


مام خیلی دلمون هوای تو و موطلاییِ نازنینمون رو کرده با لیخندی به لب که همیشه توی ذهنم مجسمه. ایشالا اون روزِ عزیز میرسه و باز به شیرینی وجود شماها لحظه هامون لبریز شادی بشه. بوس بوس عزیزانم
مامان احسان
9 شهریور 92 10:16



فدای ملاطفتت بشم دوستم
ویدا
9 شهریور 92 10:53
یعنی من مرده اون داستان سوسکه ام


چنان جدی ماجرای اومدن رفتنشون رو میگفت

مامان مهبد كوچولو
9 شهریور 92 11:14
شكلات شيرين ِ من اميدوارم كه يه روز يه اديب ِ پر از احساس بشي و ميدونم كه يه روز مامان فريبا رو به اين آرزوش خواهي رسوند . ميگم ها خيلي جيگري نفسم .


خیلی دوسِتون دارم خاله جون که اینهمه از من تعریف میکنین. الان من اینجوریم
🌹مامان تسنيم سادات
9 شهریور 92 15:36
خدا حفظ كنه اين شيرين زبون قصه گو رو
اون جريان سوسك اومدناش خيلى شيرين بود


خدا شما خاله ی مهربون و دوست عزیزم رو حفظ کنه. ممنونم خاله جون
مینا
9 شهریور 92 15:43
فقط عاشق این تقارنشم فریبا خانوم مشاهده بفرمایید:از یک سو به رفتنِ مادر به پیشِ فرزند اشاره میکنه،از سویِ دیگه به رفتنِ فرزند پیشِ مادر.
واقعا واندرفول!!!


عاشق توجهت به نکات کلیدی ماجراهام عزیزم. تو بی نظیری
مامان ساینا و سبا
10 شهریور 92 0:16
حقا که از این بابا و مامان هنرمند چنین نیروانایی باید باشد ... شکرجان دوستت داریم و دلمون به اندازه تمام سخنان شیرینت تنگ شده


شرمنده میکنی دوست جون! خیلی خیلی دوستون داریم. اگه این هفته سرچشمه این امید دیدار داریم زیاد که دل مام خیلی تنگ شده براتون
الهه مامان یسنا
10 شهریور 92 9:09
ای قربون داستان تعریف کردنت عزیزکم. چقدر دلم خواست منم بودم و یه عالمه میچلوندمت به هم و می خندیدم و تو هم اعتراض کنی چرا میخندین؟ حال مامانت رو درک میکنم دیشب با موبایل خوندمت ولی از فرط خستگی پلکام رو هم اومد و نتونستم تا آخر این پست شیرین رو بخونم نفسم. ولی مامانت خدا قوت داره نازنینم. قدرشو بدون


قربون مهربونیتون خاله جون. مرسی که توی اون حال خستگی بازم از یاد ما غافل نیستین. باید قدردان وجود شما باشم که اینهمه با من و مامانم همراهین و همدل. مرسی از نگاهتون و هزار بوسه به پلک چشای خسته تون
مامی امیرین
10 شهریور 92 15:52
یه مامان با احساس داشته باشی..دخترم که باشی...دیگه هیچی میشه یه گوله نمک...
ببوسش نیروانای عزیزو..همیشه به یادتونم.


لطف داری سمیرای من. منم همیشه یاد تو و دو تا قندعسل هستم. خدا حفظشون کنه عزیزم
مامان نیایش
11 شهریور 92 23:30
وای خدا فکرکن خانوم سگه هم دنبال شوهر میگرده اونم کجا تو نمایشگاه سگ ها تازه خودش هم که نمیره دنبالش روباه رو میفرسته عزیزمی جیگر


به نظرم تو اولین کسی باشی که بعد از خودم به عمق این ماجرا پی برده. همه بیشتر جذب قصه ی سوکه شدن
ایول به دقت نظرت بانو
مامان نیایش
11 شهریور 92 23:33
نیروانای شکلاتی با مزه قربونت برم من با اون داستان سوسکت آخه هر چی داری از همین مامان خوش ذوقت که هیچ چیزی رو برات منفی نشون نمیده دیگه برای سوسک هم داستان و شعر میگی


خجالتم میدی زهره جون
مامان برديا
12 شهریور 92 10:08
فداي قصه گفتنت عزيز دلم. خوش بحال اونايي كه ميتونن بشنون قصه هاتو
ما هم مثل شما حكايتهايي داريم با سوسك. از روزي كه شعر عروسي سوسك سياه رو يادگرفته همه سوسكها ملوس شدن. هيچكدومشونو هم نبايد بكشيم،ديشب با نهايت احترام يكيشونو همچين دنبال كرديم تا از پاركينگ خارج شد...........


این روزا مدام در حال قصه شنیدنم مهدختم و ای کاش میتونستم زمان رو متوقف کنم یا صدای عزیزم رو ماندگار کنم. تمرکزش به هم میخوره و متأسفانه آمادگی قبلب هم نمیده که از قبل وسایل ضبط دم دست داشته باشیم
فدای بردیام که حسابی عروسی سوسکا رو دریافته و خوش بحال سوسکایی که سر از خونه و پارکینگ شما درمیارن