نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

سورپرایز!

1392/6/10 7:19
نویسنده : مامان فريبا
6,918 بازدید
اشتراک گذاری

برای خوندن ماجراهای دیشبت به وبلاگ عسل برو، آرشیو همین تاریخ. البته تا خاله سمانه آپ کنه شاید یکی دو ساعتی اختلاف ساعت داشته باشیم ولی شک ندارم همین امروز مینویسه مژه


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان نیایش
11 شهریور 92 23:37
عجب سورپرایزی واقعا جالب بود که نیروانا جون کنار عسل خوابیده اونم در حالی که هیشکیه هیشکی پیشش نبوده البته نیایش هم گاهی میگه که من متیونم پیش فلانی یا فلانی بخوابم شبا اما بابایی نیایش میگه شبا باید حتما خونه ی خودمون بخوابیناگفته نماند که من که اصلا طاقت نمیارم


برای ما واقعاً جالب انگیزناک بود. البته خب مام شرایط عادی نداشتیم و مشغول جمع و جور کردن اسباب برای تحویا دادن خونه بودیم و بهتر ود نیروانا توی اون بلبَشو نباشه وگرنه حق با بابا مهدی ست و مام خب بهش معتقدیم، البته تا جایی که دل گنجیشکی دخترمون خیلی از تنهایی دق نکنه
زینب
12 شهریور 92 7:50
دخترمون خیلی بزرگ شده خاله ... تبریگ میگم این همه استقلال رو


میبینی زینبم!
مامان برديا
12 شهریور 92 10:03
چقدر تجربه خوبي بوده براتون. اگر همين روند رو ادامه بده بعدنا انشاا... براي تحصيل يا زندگي اون ور دنيا هم باشه اذيت نميشه و خيال شما هم راحته هر چند دل پدر و مادر هميشه تنگه براي ديدن بچه ش


دقیقاً منم به همین دلیل خوشحال بودم مهدخت جان. نمیخوام از عشق و دوست داشتن خودم بندی بسازم به رها بودنش. هر چند دلتنگش باشم
الهه مامان یسنا
12 شهریور 92 10:48
خدای من نیروانامون اینقدر بزرگ شده که تنهایی تنهایی خوابیده پیش دوستش. قربون تو با این همه استقلال. چقدر خوب که میتونه درک کنه.تبریک بزرگ بزرگ به ماامن فریبای گل که تونسته به این خوبی دختر نازش رو تربیت کنه


میبینی الهه جونم! دخترم برا خودش خانومی شده. مرسی از تبریک و دلگرمی مدامت عزیزم. یسنای سه سال و نیمه ی گلم رو ببوس
مامان خورشيد
12 شهریور 92 15:07
بهم نخنديا. ولي منم مثه عسل خيلي هيجانزده شدم.
يعني تهناي تهنا خودش خوابيد.


چرا بخندم عزیزم. خب واسه همین نوشتم سورپرایز. چون خودمم باورم نمیشد. آره تهنای تهنا البته از نظر عسل و به در از من و بابا وگرنه توی خونه ی دوست نازنینم در جمعِ کلی عزیز بود
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
16 شهریور 92 0:11
چه باحالللل بود...

رفتم اونجا خوندم...

& & & & & & & & & & & & & & & & & &

خداوند لبخند زد

دختر آفریده شد!

لبخند خدا، "نیروانا جون" روزت مبارک...




مرسی از نگاه رونق بخشتون خاله جون. همیشه با محبتین.
فدای محبت شما. برای شما دختر خوب مامانتون هم مبارک
☁☀☁. مامان تسنيم سادات
16 شهریور 92 0:36
نيرواناى قشنگم ، روزت مبارك دختر نازنينم


هزار هزار بار ممنونم خاله ی مهربونم
مامان مریم
16 شهریور 92 12:03
روزت مبارک فرشته ی دوست داشتنی


دوسِتون دارم خاله ی مهربونم. ممنونم
مامان سما طلا
16 شهریور 92 12:22
سلام فریبا جان این روز رو به شما ودختر گلت تبریک میگم رئز دختر مبارک به منم سر بزنید


سلام عزیزم. ممنونم. برای شما و دختر گلتون هم مبارک.

نازنین (مامان ثــــــــــــنا)
16 شهریور 92 13:16
عزیزم امروز روز توست ، امیدورام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری

و به تمام خواسته های زندگیت برسی

عرض تبریک به بهترین دختر دنیا

روز دختر مبارک نیروانا جووونم


ممنونم خاله نازنینِ نازنیم. برای شما و ثنا هم مبارک باشه الهی
مامان آناهيتا
16 شهریور 92 14:40
خداوند لبخند زد

دختر آفریده شد!

لبخند خدا روزت مبارک



لبخندها به روی ماه گشاده ترند.
مرسی خاله ی نازنینم. آناهیتای منو ببوس
مامان آناهيتا
17 شهریور 92 14:00
اين ماجرا رو من قبل از اينكه بخونم از زبون سمانه جون شنيده بودم. اينطوري شدم منمستقل من. من فداي تو با اين جرات و شهامت و قدرت ريسك بالات. عاشقتم.


منم شما رو عاشقم خاله جووووووووووووووووووووووووووون
حنانه
18 شهریور 92 21:45
سلام
راستش فریبا جون وبلاگ دوست جونیتون نرفتم که بخونم ولی از کامنت ها تقریبا فهمیدم ماجرارو
تحسین می کنم نظرت رو فریبا جون که نمی خوای دلتنگیت مانع پیشرفت های نیروانا جون بشه راستش من یکی از دوستام بیشتر از یک سال رفت خارج از کشور برای کارهای پایان نامش و تو این مدت حتی یه بار نیومد ایران و به دلتنگیش غلبه کرد


سلام عزیزم، ممنونم از دلگرمیت. آفرین به دوستت که تونسته به دلتنگیاش غلبه کنه. قطعاً مامانش خوب تونسته استقلال رو بهش یاد بده. آفرین. موفق باشین هر دوتون