دلم برات تنگ شده جونم
از نیمه ی مرداد که ترم تابستونی مهدت تموم شده، یه خرده با دست و بال فارغ تری گذران می کنیم. گو اینکه هر چند روز یک بار سراغ مهدکودکت رو می گیری و منم برای چندمین بار باید برات توضیح بدم که تعطیله و تا وقتی بابایی مدرسه ش شروع نشه نمیتونی بری مهد.
آخر هفته ی گذشته فستیوال عروسی داشتیم؛ کرمان و بلافاصله فرداش مشهد. تقریباً از رفتن به عروسیِ مشهد منصرف شده بودیم که بازم دلمون نیومد و ساعت 12 ظهر زدیم به جاده و ده و نیم شب توی قلب عروسی رسیدیم. خیلی هیجان انگیز بود. یاد مجردیام افتادم و این قبیل ژانگولربازیاش! توی ماشین ناهار بخور، آرایش کن، لباس عوض کن، لباس تو رو عوض کن ... و همینجور یه کله بشین تا مقصد. بعدم خیلی رمانتیک برس وسط جشن و متعاقباً شادی خودت و حضار. خیلی لذت بردیم و خداییش برای تو هم هیجان انگیز بود. دو شب پشت سر هم عروسی توی دو نقطه ی کاملاً متفاوت و صدالبته با فضاهای متفاوت. از پوشیدن مجدد لباس عروسیات هم که لذت مضاعفی بردی دل گنجشکی من! و صد البته از رقص نور و جمع کردن شاباش!
دیروز البته چندان خوشایند نبود. به دلیل شرایط کاریم نمیتونستم مرخصی بیشتری بگیرم و تصمیم بر این شد که من زودتر بیام و شما دو تا رو تا پایان هفته و توی راه حدود نهصد کیلومتری برگشت تنها بذارم. الان من سرچشمه ام و تو و بابایی مشهد! خدا میدونه دیروز وقتی تنها رسیدم خونه چه بغض و اشکی داشتم ولی همه ش خودم رو دلداری دادم که برای بزرگ شدنِ تو و کاملتر شدن خودم لازمه. سختیها و جداییای کوچیک توی زندگی لازمه. مث واکسن میمونه عزیزم و من میدونم که تو، ما و دوست داشتن محضمون رو باور داری و اینکه هر اتفاق و تصمیمی که توی مسیر زندگیت، خواسته یا ناخواسته پیش میاد یه نقطه ی عطفه برای رو به بالا و بالاتر شدن.
کمابیش در جریان وقایع اتفاقیه ت هستم ولی جرأت زیاد زنگ زدن و قلقلک روح و روانت رو ندارم، خصوصاً که وقتی دیروز بهت زنگ زدم علیرغم جیغهای شادمانه ای که هر دو طرف خط داشتیم یهویی دراومدی که دلم برات تنگ شده و من باز برای چندمین بار برات توضیح دادم که حست رو درک میکنم و خودمم همین حس رو دارم ولی صبر میکنیم تا باز پیش هم باشیم.
این چند روزه هم میگذره و من با تمام وجود آرزو میکنم که شاد و تندرست به آغوشم برگردی آرامِ جانم!