نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

دلم برات تنگ شده جونم

1392/5/28 10:00
نویسنده : مامان فريبا
10,980 بازدید
اشتراک گذاری

از نیمه ی مرداد که ترم تابستونی مهدت تموم شده، یه خرده با دست و بال فارغ تری گذران می کنیم. گو اینکه هر چند روز یک بار سراغ مهدکودکت رو می گیری و منم برای چندمین بار باید برات توضیح بدم که تعطیله و تا وقتی بابایی مدرسه ش شروع نشه نمیتونی بری مهد.

آخر هفته ی گذشته فستیوال عروسی داشتیم؛ کرمان و بلافاصله فرداش مشهد. تقریباً از رفتن به عروسیِ مشهد منصرف شده بودیم که بازم دلمون نیومد و ساعت 12 ظهر زدیم به جاده و ده و نیم شب توی قلب عروسی رسیدیم. خیلی هیجان انگیز بود. یاد مجردیام افتادم و این قبیل ژانگولربازیاش! توی ماشین ناهار بخور، آرایش کن، لباس عوض کن، لباس تو رو عوض کن ... و همینجور یه کله بشین تا مقصد. بعدم خیلی رمانتیک برس وسط جشن و متعاقباً شادی خودت و حضار. خیلی لذت بردیم و خداییش برای تو هم هیجان انگیز بود. دو شب پشت سر هم عروسی توی دو نقطه ی کاملاً متفاوت و صدالبته با فضاهای متفاوت. از پوشیدن مجدد لباس عروسیات هم که لذت مضاعفی بردی دل گنجشکی من! و صد البته از رقص نور و جمع کردن شاباش!

دیروز البته چندان خوشایند نبود. به دلیل شرایط کاریم نمیتونستم مرخصی بیشتری بگیرم و تصمیم بر این شد که من زودتر بیام و شما دو تا رو تا پایان هفته و توی راه حدود نهصد کیلومتری برگشت تنها بذارم. الان من سرچشمه ام و تو و بابایی مشهد! خدا میدونه دیروز وقتی تنها رسیدم خونه چه بغض و اشکی داشتم ولی همه ش خودم رو دلداری دادم که برای بزرگ شدنِ تو و کاملتر شدن خودم لازمه. سختیها و جداییای کوچیک توی زندگی لازمه. مث واکسن میمونه عزیزم و من میدونم که تو، ما و دوست داشتن محضمون رو باور داری و اینکه هر اتفاق و تصمیمی که توی مسیر زندگیت، خواسته یا ناخواسته پیش میاد یه نقطه ی عطفه برای رو به بالا و بالاتر شدن.

کمابیش در جریان وقایع اتفاقیه ت هستم ولی جرأت زیاد زنگ زدن و قلقلک روح و روانت رو ندارم، خصوصاً که وقتی دیروز بهت زنگ زدم علیرغم جیغهای شادمانه ای که هر دو طرف خط داشتیم یهویی دراومدی که دلم برات تنگ شده و من باز برای چندمین بار برات توضیح دادم که حست رو درک میکنم و خودمم همین حس رو دارم ولی صبر میکنیم تا باز پیش هم باشیم.

این چند روزه هم میگذره و من با تمام وجود آرزو میکنم که شاد و تندرست به آغوشم برگردی آرامِ جانم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

خاله رویا
28 مرداد 92 13:39
قربونت بشم عزیزم جات خالیه اینجا، دیشب هم توی عروسی جات خالی بود نیروانا هم کلی شاباش جمع کرد.نگرانش نباش بابا حامد کلی هواشو داره ما هم تا جاییکه بتونیم سعی می کنیم کاری کنیم که بهش خوش بگذره، فکر کنم امروز صبح می خواست بره پیش ملیکا.ولی خب هیچکی مثل تو نمیشه واسش، البته با وجود تمام توضیحات فکر می کنه که یک روز قراره بدون تو باشه، الهی بگردمش.ایشالا زود زود کنا هم هستین


فدات شم خاله رویای عزیزم که هم هوای منو داری هم نیروانا رو. باو رمیکنی ساعت هشت و نیم اومدم بهت اس بدم احوال دیشبش رو ازت بپرسم ولی یه درصد احتمال دادم شاید تو هم یه کمی مونده باشی خونه استراحت کنی بعد بری سر کار. برای همین مزاحمت نشدم. میدونم نیروانا جای خوبیه و پیش عزیزانی که همیشه آرزوی دیدارشون رو داره. برای همین زیاد نگرانش نیستم. دلتنگشم و دیدم تنها راه فرار از دلتنگی اینه که براش بنویسم. مرسی که با این نظر قشنگ و پر از مهرت هم احوال نیروانا رو برام نوشتی و هم انتظار منو برای دیدن اولین نظر عزیزانم به زیبایی جواب دادی. خیلی دوسِتون دارم.به عموحمیدم سلام و درود منو گرم گرم بفرست. به امید دیدارتون زودِ زود
مامان عسل
28 مرداد 92 15:06
عزيزم مطمئنم كه به اون خيلي خوش مي گذره و به اين اندازه كه تو دلتنگي مي كني براي اون سخت نيست. خودت رو اذيت نكن. چشم به هم بزني همه چي تموم ميشه . و نيروانا جون و بابا حامد ميان پيشت . شاد و سلامت !!!


ممنونم عزیزم. قطعاً همینطوره که میگی ولی همیشه آدم به دلداریِ دیگران نیاز داره تا آرومتر بشه. مرسی که آرومم میکنی
مامان مهبد كوچولو
28 مرداد 92 15:55
عزيزم انشالله كه سفر بي خطري داشته باشن و صحيح و سالم زود زود بر ميگردن پيشت . ايشالله عروسي نيروانا ما كيلومترها طي كنيم تا بهش برسيم .

آمییییییین. مرسی عزیزم. فکرشو بکن عروسی نیروانا در کنار همه دوستای وبلاگیش. خیلی رمانتیکه نه

محبوبه مامان الینا
28 مرداد 92 18:15
انشاله همیشه به شادی و عروسی فریبا جون
ای جانم دوری خیلی سخته ولی همونطور که خودت گفتی گاهی تو زندگی لازمه
انشاله زودتر دختر گلت رو در آغوش بکشی مامان مهربون


ممنونم محبوبه جان، آره خیلی سخته. امیدوارم تجربه ی خوبی بشه برامون. ایشالا عزیزم، به دعای خوب شما. ببوس الینام رو
مامان احسان
29 مرداد 92 8:44
سلام فریبای عزیزم خوبی گلم همیشه به شادی.امیدوارم زودتر این چند روز هم طی بشه و گلهای زندگیت بیان کنارت .من تا به حال دوری از احسان و باباییشو تجربه نکردم ولی مطمئنم خیلی سخته دوستت دارم دوست خوبم

فدات عزیزم. ممنونم. امید بخدا. ایشالا هیچوقت مجبور به دوری ازشون نباشی مگه خیلی کم و فقط برای تجربه. میبوسمت عزیزم. احسانم رو ببوس
مامان خورشيد
29 مرداد 92 12:50
عزيزم چقدر دلم گرفت ولي راست ميگي بايد همه چيو ياد بگيرن و چه بهتر اين الان باشه كه همه چيو با تمام وجود و سريع ياد مي گيرن.

به منهم همه دارن پيشنهاد ميدن يه مسافرت يه هفته اي برم كه خورشيد و نمي تونم ببرم ولي تا بحال شب از هم دور نبوديم و يه جوريه برام ولي به قول شما بايد دوتاييمون ياد بگيريم.

در ضمن براي بابايي عزيز نيروانا هم آرزوي بهترين ها رو دارم كه انقد باباي خوبيه كه مي تونيد يك هفته نيروانا رو بهش بسپريد و به نظرم اين نعمت بزرگيه كه من و خورشيد هم ازش بي بهره نمونديم. الهي هردوشون هميشه سلامت باشن و سايه شون بالاي سرمون.


قربون مهربونیت دوستم. ممنونم از همدردیت.
آره یادگرفتن تدریجی خیلی بهتره. به نظر من اگه برای اولین بار به مدت یه هفته برای تو و خورشیدم سخت نیست تجربه ش کن. من ولی حس میکنم برای اولین بار مدتش طولانیه و ممکنه هر دو تون اذیت بشین. البته با آدمای صاحب نظر و باتجربه تری توی این زمینه حتماً مشورت کن عزیزم. شاید برای سن خورشیدم بد نباشه. در هر صورت برات آرزوی بهترین تصمیم و تجربه ها رو دارم. خدا بابایی خورشید هم براتون توی دستای خودش ایمن بداره و همه تون رو در کنار هم. زیر باران نعمت ها و برکتهای خدا باشین عزیزای من. خورشیدم رو ببوس مهربون
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
29 مرداد 92 13:26



دلم برای تو هم تنگ شده بود دوست خوبم. میبوسمت
مامان برديا
29 مرداد 92 13:35
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم


همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
مامان آناهيتا
29 مرداد 92 14:10
قربونش برم من كه اينقدر خانومه كه حالا ديگه خودش از پس كاراش برمياد بدون مامانش. عاشقشم و دلم براش يه ذره شده. عشقه بخدا عشق.


قربون محبتت زینبم که اگه این چندروز بودن با شما و کنار آناهیتای گلم نبود شاید کم می آوردم. مرسی که نمیذارین احساس دوری و غربت کنم عزیزم. نیروانا عاشق خاله زینب گلشه. خدا حفظتون کنه عزیزای من
مامان آرشين
29 مرداد 92 15:11
تو همين لحظه كه داشتم ميخوندم تصور دور شدن از ارشين تو ذهنم نقش بسته بود و خيالم در حين خوندنتون داشت واسه خودش ميرفت و داشتم فكر ميكردم كه چه سخته اين دوري و صد البته چه شيرين اظهار دلتنگي يه دختر به يه مامان...


خیلی سخته فرنازم و البته لحظه های اولش از همه ش سخت تره. خدا کنه هیچوقت پیش نیاد و اینا تماماً واکسنی باشه برای تضمینِ همیشه با هم بودن. آرشینم رو حسابی ببوس. هیچوقت دلتنگ نباشین الهی
مهسا مامان نورا
29 مرداد 92 17:30
همیشه به جشن وشادی فریبا جان وای میدونم من که یک لحظه طاقت دوری از نورا رو ندارم ولی امیدوارم که بتونم روزی تنهاش بزارم واسه چندروز تا بتونیم در اینده به مشکل بر نخوریم.


دوری با امید به وصالی نزدیک سخته ولی شیرینی وصال اینجوری خیلی میچسبه. ایشالا یه روزی تو هم بتونی با نورا یه همچین تجربه ای داشته باشی فقط برای تجربه عزیز دلم. ایشالا همیشه کنار عزیزانت باشی. میبوسمتون
هاله
30 مرداد 92 0:27
عزیزم همیشه به شادی و جشن
جای تو هم سبز پیش مشهدی ها
و جای عزیزانت هم سبز تر در کنار تو
اندکی صبر سحر نزدیک است.
بازهم جای شکر داره دختر
خانم و خوشگلت ، پیش باباش میمونه
_____________
رمز رو خصوصی میذارم


قربونت برم هاله جون، همیشه سبز باشی با این طراوت نگاه و دلت.
صبر میکنم گلم و با وجود داشتن شماها شادم. واقعاً خدا رو شکر میکنم برای داشتن عزیزانم و شما دوستای گل. ببوس ترمه جانم رو.
مرسی از رمز، دیدن روی ماهت اول صبحی صفایی به روحم داد باصفا! میبوسمت
مامان نیایش
30 مرداد 92 15:39
فریبای عزیزم دلتنگ نباشی بانو
خیلی سخته
شما که یه باره دیگه هم این دوری رو تجربه کردید
همیشه فکر میکنم من از عهده اش بر نمیام
همین دوری رو میگم خیلی سخته
ولی میدونم که نیروانا جونم با اینکه دلتنگ مامانیش میشه ولی بهش خوش میگذره
چه قدر من دوست بی معرفتی بودم براش نتونستم هیچ کار کنم براش نه ؟
کاش همون روز شنبه بهم زنگ زده بودی چه کم سعادت بودم من خیلی دلم میخواست مشهد بودم و میآوردمش خونه پیش نیایش حتما وقتی بچه ها با همن بیشتر بهشون خوش میگذره
تمام سعی ام رو میکنم خدا کنه شرمنده ات نشم بیشتراز این
بتونم لااقل فردا برم
راستی قطعی نشد تا کی میمونن ؟ شماره بابا حامد رو هم برام اس نکردی که...خوب شد به همین بهانه وبلاگ رو یه کمی غبار روبی کردم البته آپ نکردم! کامنت های پرمهر دوستان رو جواب دادم دوستتون دارم خوش باشی

سلام عزیزدلم، فدای تو. حق با توست باید اینبار مقاوم تر باشم. عزیزم قسمت نبود که این بار همدیگه رو ببینیم. تو رو خدا خودت رو اذیت نکن وگرنه دفعه ی دیگه یواشکی میام مشهد
خوشحالم که حالت خوبه و نگرانی من بی مورد بود. خدا رو شکر که انرژی مثبتم جواب داد و خبر سلامتیتون رو بهم برگردوند.
دعا کن زود زود دوباره همدیگه رو ببینیم. کرمان یا مشهد فرقی نمیکنه. منم خیلی دوسِتون دارم. میبوسمتون
مامان نیایش
30 مرداد 92 23:24
عزیز دلم نمیدونم از اینکه شنیدم نیروانا داره برمیگرده کرمان خوشحالم یا ناراحت میدونم اگه خوشحالم به خاطر تموم شدن دلتنگی نیروانا و توئه و اگه ناراحت به خاطر اینکه نتونستم ببینمش از طرف من ببوسش باشه نمیگم شرمنده به جاش میگم به امید دیدار دوستتون دارم عزیزای دل راستی اینقدر توی این پستت دلتنگی و دوری و نیروانا و دیدنش برام مهم بود که اصلا یادم رفت راجع به بقیه پستت بنویسم که چه بامزه بود اون قستمی که راجع به آرایش توی ماشین و لباس عوض کردن و غذا خوردن و اینا بود خیلی جالبه برام ا زاین نظر که با خودم میگم که یعنی میشه واقعا اینجوری هم بریم عروسی چرا من اینقدر سخت میگیرم راستی عروسیه کی بود ؟
باورت میشه از الان که چی بگم از یه ماهه پیش همش دارم راجع به 18 مهر که عروسیه باید بریم تهران همش دلشوره دارم و فکرم مشغول که باید چه کار کنیم دقیقا !!!!!!!!!!همیشه باید برای همه چیز برنامه ریزی داشته باشم انگار ....چی بگم خواهر هر کی یه جوریه دیگه باید همیشه سعی کنیم بهتر از چیزی که هستیم بشیم ان شاالله به سلامتی برسن و چشمت هم روشن به دیدار یار و دلدار


همه جوره دوسِت دارم زهره جون، ممنونم از اینهمه لطفت. خوشحال باش چون من خوشحالم که دارن میان.
به نظر من همه چی شدنیه فقط انگیزه مهمه عزیزم. البته منم همیشه برنامه ریزی میکنم و همین باعث میشه دلشوره هام کم بشه. ما قصد داشتیم بریم ولی درست شب قبل از عروسیِ کرمان منصرف شدیم. من همه ی چیزایی که باید برمیداشتم یا اونایی که باید میپوشیدم تا کوچیکترین چیزا رو یادداشت کرده بودم و همین باعث شد وقتی ساعت نه و نیم تصمیم گرفتیم راه بیفتیم دوازده، اول جاده باشیم وگرنه اسبابِ سفر بستن اونم برای رفتن به عروسی و تازه رسیدن وسط عروسی خیلی دقت میخواد که چیزی از قلم نیفته. پس تو هم از حالا به جای دلشوره هر چی یادت اومد یادداشت کن. یه برگه بزرگ یا دفتر کوچیک وردار به چند قسمت تقسیم کن. مثلاً وسایل نیایش، خودت ، بابایی. بعد تازه میتونی زیردسته درست کنی مثلاً لوازم آرایش، لوازم حمام، لباس مجلسی، لباس خونه، ... و اونوقت هر چی یادت میاد که باید ورداری توی قسمت خودش یادداشت کن. مطمئن باش استرس و دلشوره ت از بین میره و هیچی هم از قلم نمیفته. ایشالا به سلامتی برین و خیلی هم بهتون خوش بگذره. ما عروسی پسرخاله ی بابایی دعوت داشتیم و اومدیم. و خداییش خیلی بهمون خوش گذشت. خدا رو شکر که تونستیم بیاییم. ایشالا دفعه های بعد قسمت بشه شماها رو هم ببینیم که شادیمون تکمیل بشه. میبوسمتون. خیلی دوسِتون دارم
الهه مامان یسنا
31 مرداد 92 9:59
سلام فریبا جونم خوبی الان دیگه کم کم باید دلتنگیات برطرف شده باشه نه؟ همون روز که پست جدید گذاشتی خوندمت ولی با موبایل بودم و نشد که کامنت بذارم و نظر پر مهرت رو جواب بدم. ولی دلم پیشت بود که از نیروانا دور بودی. یه دوری دیگه رو تجربه کردی که حسابی هم طولانی بوده نه؟ خیلی بزرگی هم خودت هم دلت که تونستی این دلتنگی رو به جون بخری و برگردی. دلتنگی آدم رو به اوج میرسونه من اینو تجربه کردم ولی تا حالا از یسنا بیشتر از یکی دو ساعت دور نبودم .همیشه سلامت باشین دوست جون من


فدای مهربونیات یاور همیشه مؤمنم. یه جورایی همیشه منتظرم منو بخونی الهه جونم. اهلیم کردی دوست جون
و از صمیم قلبم سپاسگزارتم که همیشه بهم محبت داری.
مرسی از دل قشنگت که همیشه باهامه. دوری سخته ولی بودن پیش عزیزایی مث زینب نازنینم و آناهیتاش یه جورایی برام شیرینش کرد. توی یه دنیای دیگه خودم رو فرض کردم و سعی کردم جنبه ی شیرین و مثبتش رو حس و لمس کنم. برام دعا کن که نیروانا و بابایی توی دستای امن خدا باشن و زودی بهم برسن، شاد و سلامت. ایشالا هیچوقت مجبور به دوری از عزیزانت نباشی دوست گلم
زری مامان مهدیار
1 شهریور 92 10:31
مامانی گل تجربه ی بسیار سخت و در عین حال شیرینیه، سختیش که برای همه ی ما مامانا معلومه و شیرینیش هم خاطرات و تجربه ای که هم شما و هم نیروانای نازنینت کسب می کنید و حس غروریه که به ما مامانا دست می ده که پاره ی تنمون بزرگ شده و داره پله پله راه استقلال رو پیش میره
ایشالا که همیشه سایه خودت و پدر بزرگوارش روی سرش باشه و اگه دوریی هم هست فقط جهت شادی و ایضاً کسب تجربه باشه
ما هم از این دست تجربه ها داشتیم و کلی ازش لذت بردیم هردومون


دقیقاً همینطوره عزیزم. و من شیرینی دوباره یافتن عزیزانم رو به تمامی چشیدم و همه ی تلخیهای دوری فراموشم شد. خوشحالم که تو هم تجربه هایی از این دست داشتی برای مردکوچولوی نازنینمون مهدیار.
برای تو هم آرزو میکنم جدایی ها کوتاه و فقط برای شادی و تجربه باشه. از اینکه با منی بسیار سپاسگزارم عزیزم
مامی امیرحسین(فاطمه)
4 شهریور 92 17:25
آخییییی عزیزم.چه عاشقانه.دلمون برای هزارمین بار دختری از بند دل خودمون خواست...خوب دلتون اومده این کارو بکنین ها.


عزیزم هزاربار آرزو میکنم که دختری از بند دل خودت بهت هدیه بشه. تصمیم کبرایی بود فاطمه جون، خواهرمم همین رو بهم گفت
مامان آینده یه فسقلی
8 شهریور 92 19:34
از این قسمت نوشته تون خیلی خوشم میاد:

"ولی جرأت زیاد زنگ زدن و قلقلک روح و روانت رو ندارم، خصوصاً که وقتی دیروز بهت زنگ زدم علیرغم جیغهای شادمانه ای که هر دو طرف خط داشتیم یهویی دراومدی که دلم برات تنگ شده"




ارادتمندم عزیزم. انرژی بخش و تسلاده روح و روانم