نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

کارگردان کوچک من

1392/5/30 7:46
نویسنده : مامان فريبا
8,592 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا به طرز جالب انگیزناکی بازیگر نمایشهایی هستم که تو برام ترتیب میدی. خودت نمایشنامه می نویسی، طرح صحنه میزنی، کارگردانی میکنی و همبازی من میشی برای اجرا! خاله بازی از نوع امروزی و کاملاً تحت فرمان تو! و من گاهی مطیع و اغلب بی حوصله برای تن دادن به اوامر کارگردانیت. تو طفلک معصوم هم برای اینکه مث پادشاه شازده کوچولو، اوامرت اطاعت بشه، مدام مجبوری فرمانت رو عوض کنی تا منِ آدم بزرگ حاضر به فرمانبرداری بشم. منو ببخش خانومِ کارگردان ولی واقعاً بعضی وقتا تکرار مداوم صحنه هایی که کارگردانی میکنی و کاتِ لحظه به لحظه شون حوصله م رو سر میبره و باعث میشه درست توی اوج بازی که داری لذت میبری از ادامه سر باز بزنم. چه بی رحمم نه!؟

(گفتم حالا که مشهدی و نمیبینمت،خاطراتمون رو حلوا حلوا کنم دهنم شیرین شه بغل)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مامان برديا
30 مرداد 92 7:56
دل منم براي كارگردان كوچولوي زندگيت تنگ شد.تا روي ماهشو ديدي از جانب من وكيلي براي بوسيدنش


اول روی ماه تو رو میبوسم یاورِ همیشه همراهم! دلنوازترین نسیم صبحگاهی!
و بعد تو رو هم وکیل میکنم برای بوسیدنِ جانانه ی بردیام. حالا میرم که نیروانام رو ببوسم البته توی خیال و بعد وقتی رسید به آغوشم. ممنونم بانوی اول

مامان خورشيد
30 مرداد 92 8:56
آره واقعا گاهي منم دلم برا خورشيد مي سوزه كه چرا بي حوصله ام و همش نگرانم نكنه تو روزاي سخت و دلتنگي بزرگي، خاطره شيرين كم داشته باشه ،از اون خاطره هايي كه مثلا بعد 20 سال كه يادش مياد بازم بخندونش.
كاش همه بچه ها پر اين خاطره ها باشن.

دلتنگ نباشيا دو تا ديگه بخوابي نيروانا مياد تو بغلت.


فدای محبتت عزیزم. دقیقاً دلم میخواد زندگی بچه هامون پر باشه از خاطره های شیرین. دکتر روانشناسی که اسمش الان یادم رفته میگفت "برید برای بچه هاتون خاطره بسازید.
غذاپختن و لباس شستن و ...
هیچوقت تو بزرگیاشون با اینا از شما یاد نمیکنن."
کاش بی حوصله نباشیم یا حداقل یه کم بیشتر حوصله داشته باشیم.
میبوسمت عزیزم. دیدی وقتی یه جایی خیلی درد کرد دیگه بی حس میشه از درد. الان من اینجوریم. تحملش داره برام راحت تر میشه. از همدلی و دلداریت خیلی خیلی ممنونم نازنین
مهسا مامان نورا
30 مرداد 92 11:19
الهیییییییییییییییییییییی عزیزم ما هم که دلمون حسابی واسش تنگ شده


فدات خاله جون، دلخوشیم به گذر زمان
محبوبه مامان الینا
30 مرداد 92 11:30
فریبا جون من هم خیلی وقتا از اینکه گاهی با الینا تو بازیش همکاری نمیکنم و بی حوصله میشم عذاب وجدان میگیرم


محبوبه ی عزیزم، بیا به هم قول بدیم یه کوچولو بیشتر حوصله کنیم. شاید به هوای هم بیشتر رعایت کردیم. فدات دوست خوبم
محبوبه مامان الینا
30 مرداد 92 11:31
جاش خالی نباشه دوستم


قربون محبتت عزیزم
مامان احسان
30 مرداد 92 13:12
سلام فریبا جان خوبی خانوم .از گلت چه خبر بیتابی که نمیکنه ؟.


سلام عزیزدلم، خوبم یاور همراهم.
خوشحالم که بیتابی نمیکنه.
یعنی اینقدر که برای عدم وقفه در حباب بازی و سرسره و تاب بازیش بیتاب بود برای شنیدن صدای من نه!!! با تمام وجود براش خوشحال شدم و مصمم تر که منم بیشتر شاد باشم و بذارم راحت تر بگذره این روزام. مرسی از همدلیت دوستم
عمو حمید
30 مرداد 92 14:10
سلام فریبای عزیز دلتنگ نباشی ما که خیلی دلتنگتیم دیشب جات حسابی خالی بود من ،رویا جون و بابایی به نیابت از تو کلی با مموش، خاله بازی کردیم و حالشو بردیم دوستتون داریم تا بینهایت...


سلام عموحمیدجونم، فدای محبتت. ممنونم. خیلی خیلی زیاد. که براش وقت و حوصله میذارین. مطمئنم اگه پیش شما بیشتر از پیش من بهش خوش نگذره، کمتر نمیگذره. خوش بحال مموش که حسابی انبان خاله بازیش پر شده، خدا خیرتون بده عزیزای من منم بینهایت دوسِتون دارم و صدالبته نیروانا. امیدوارم محبتای شما رو بتونیم جبران کنیم. به امید دیدار
مامان نیایش
30 مرداد 92 15:42
عزیز دلم چه هنرمندی هستی تو نیایش هم عاشق نمایش بازیه تازگی پانتومیم بازی هم میکنیم خیلی دوس داره
فریبا جونم کامت شیرین باشه همیشه حتی توی دوری از عزیز ترین هات خیلی ازت درس میگیرم

فدات عزیزم. آفرین به نیایشم که هنرمندیش پیشرو تره. هنوز پانتومیم رو با نیروانا کار نکردم. ببین منم ازت درس میگیرم! شیرین شیرینی، بانو! میبوسمت
مامان آرشين
30 مرداد 92 20:54
اره واقعا چه بي رحمانه يه وقتايي از ادامه ي بازي با اين كوچولوهايي كه تو اوج لذتن سر باز ميزنيم من خيلي وقتا در جايي كه ميخوام يه جورايي از زير بازي در برم ياد بچگي هاي خودم ميفتم و ...اونوقت بازي رو دوباره ادامه ميدم


تو عالی هستی فرنازم، تحسینت میکنم. کاش منم همینجوری باشم ولی من بچگیای خودم زیاد یادم نیست. فقط یادمه همه ش میخواستم برم جایی که پر از بچه باشه باهاشون بازی کنم.
خوش بحال آرشین که مامانش اینقدر حواسش بهش هست. سعی میکنم مث تو باشم عزیزم. میبوسمتون
الهه مامان یسنا
31 مرداد 92 9:50
جونم خانم کارگردان! جونم شازده کوچولوی خونه دوست جونم، جونم پادشاه پر حوصله... ما هم یه دونه داریم و مدام نقشهای جدید بهم میده و کلی هم انتظار داره ازین بازیگر بی هنر و تو ذوق زن. خوش باشی و همیشه کامت شیرین باشه فریباجون


جونم دوست نازنینم، جونم الهه ی من! که همیشه همراه و همدله. خدا شازده کوچولوی کارگردان خوش ذوق شما که عشق زیبای ماست رو هم نگه داره و امیدوارم که توان و ذوق و حوصله ی شایانی به همه مون عطا کنه که دل کوچیک شازده هامون رو بدست بیاریم تا همچنان از سیاره ی ما راضی باشن. میبوسمت عزیزم و دختر نازنینت رو
مامان آرشين
31 مرداد 92 10:14
ممنون از تعريفت فريباي عزيز اما من فكر نميكنم به اندازه ي تعريفت خوب باشم! ولي در مورد تو احساس ميكنم كه حواست به جزئي ترين چيزها هم هست و خيلي مواقع خيلي چيزا ازت ياد ميگيرم و يكي از دلايل اينكه باعث شده كه خواننده پرو پا قرص وبلاگ نيروانا عزيز ما باشم همينه. پس تو عالي هستي



عزیزدلمی فرناز جون. همیشه با هم بودن ماها و اینکه از هم درس میگیریم از همه چیزتر بهتر و عالی تره. قطعاً هیچکدوم کامل نیستیم و شاید نتونیم به همه چی دقت کنیم.
منم همیشه ازت یاد میگیرم فرنازم و عشق بی پایانی که به آرشینم داری رو از نوشته ها و تجربه های قشنگت حس میکنم. ممنونم از محبتی که بهم داری. دوسِت دارم عزیزم
مامان سیدعلی
31 مرداد 92 21:52
ا یادم رفت بنویسم مامان سیدعلی بودم


فدای محبتت عزیزم. خیلی خوش اومدی. قدمت به روی چشم. ببوس سیدعلی ناز ما رو
زری مامان مهدیار
1 شهریور 92 10:36
تحسینت می کنیم بانو حتی برای اجرای نمایش نصفه و نیمه به کارگردانی نیروانا جون
مامانی مصمم و با ذوق وبلاگت کلاس درسیه که ما توش شاگردی می کنیم



کوچیکتم دوست خوبم. شایسته ی این همه نیستم. از بزرگواری شماست که من همچنان مصمم و با انگیزه، مادری هام رو مینویسم. خدا کنه که حتی ذره ای هم شده مفید باشه. آرزومه و باعث افتخارم.
من شاگرد کوچیک همه ی شما دوستای نازنینم با مادرانگی های نابتون هستم
مامان آناهيتا
2 شهریور 92 11:50
اين روزهاي من هم همينطوريه فريبا جون. خودت كه ديدي. يادت مياد مي خواست براي من كه دخترشم ژله بخره حالا من هي مي گفتم نه برام ضرر داره به جاش ميوه بخر. مي گفت نه دخترم ميوه نداره بران ژله مي خرم. ناقلا از پسش برنيومدم. تا تو وارد شدي توي نقش پدر. آخرش نفهميدم راضي شد يا راضيمون كرد. خدا جفتشون و حفظ كنه.


کاملاً یادمه عزیزم. و چقدر شیطون بلا میفهمید که ما داریم توی نمایش بهش آموزش میدیم و نمیخواست زیربار بره و روی حرف خودش و نظر خودش مصر بود. چه خاطره ی شیرینیه. مرسی که موندگارش کردی و برام یادآوریش کردی اینجا. قربون مرامت مهربونم
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
2 شهریور 92 17:09
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااااااااام
سلاااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااام
سلاااااااااام
سلاااااام
سلاااام
سلاام
سلام





دروووود
درووود
دروود
درود
عزیزم

مامان آینده یه فسقلی
8 شهریور 92 19:31
اسم از حلوا آووردی، دهنم آب افتاد....

خخخخ ...چه باحال.. کارگردان


آخه ما که نمیتونیم کث حلواهای خوشگل شما درست کنیم عکسشو بذاریم که. فقط اسمشو میاریم. جونم به تجسمت خاله
لی لی مامی آرشیدا
19 شهریور 92 0:34
میدونی که حست روکامل درک میکنم چون یه کارگردان دقیقاهمسن کارگردان شمادارم.منم گاهی ازبی حوصلگی خودم شاکی میشم ولی درحیرتم ازدنیای جالبی که دارندودقیقامثل هم هستن


مرسی از درک متقابلت عزیزم. واقعاً {قدر جالبه اینهمه شباهت نه!