نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

زهی خجسته زمانی ...

1392/6/2 9:52
نویسنده : مامان فريبا
6,896 بازدید
اشتراک گذاری

هیچی نمیتونه لذت اون لحظه ای رو توصیف کنه که کلید بابایی توی قفل در پیچید و یهویی اومدین توی خونه. تا حدود 200 کیلومتری رو میدونستم کجایین ولی لحظه ی دیدار، به همت خبرندادن بابایی، خیلی خیلی هیجان زده شدم. تو عزیزِدلم مث خانومی تمام عیار بر من وارد شدی تا به قول خاله زینب نازنین غرق بوسه ت کنم. پنجشنبه عصر بود، حدودای شیش. خدایا سپاسم که عزیزان منو تندرست بهم برگردوندی، به عدد همه ی ذره های عالم.

توی راهی که دوتایی با بابایی برگشتین تجربه های جدید جالبی داشتی:

یکی اینکه توی صندوق عقب ماشین خوابیده بودی (البته با حفظ ارتباط با داخل ماشین) و کلی لذت برده بودی. بابایی قشنگ برات پتو و بالش پهن کرده بود و راحت خوابیده بودی، خصوصاً که قبلنا هم خیلی مشتاق بودی از این کارا بکنی و من همه ش میگفتم کثیف میشی و خداییش هم موقعیتی که توی صندوق بخوابی پیش نیومده بود. 

و دیگه اینکه با صدای خروس صبحگاهی ترسان از خواب پاشده بودی. آخه با بابایی شب رو زادگاهش مونده بودین و خروسخوان بامدادی با صدایی که از مسافت نزدیک و بدون تجربه و آمادگی قبلی، انصافاً ترسناک و گوشخراش به نظر میرسه، ترسونده بودت. وقتی صبح پشت تلفن ماجراش رو تعریف میکردی خیلی شاکی بودی ولی عصر که بازم باهات صحبت کردم در اومدی که :

"تازه بقیه ش مونده بود [یعنی اینکه ماجرای خروسه نذاشته بود مابقی خبرای مهم رو بهم بدی و حالا یادت اومده بود]، طاها روبوت داشت. تازه دو تا تفنگ هم داشت ... خب چه خبرا!؟"

من کشته ی این جمله ی آخرت هستم، خصوصاً که توی خاله بازیامونم خیلی به کارش میبری و با یه لحن و حالت چهره ای میگی که حظ میکنم. 

دیروز بازم کارگردان بازی درآوردی و من سعی کردم بیشتر دل به دلت بدم. توی خونه ی آقاجون دو تا لوله ی جارو هست یکیش بلنده یکی کوتاه، بلنده بچه ی تو میشه، کوتاهه بچه ی من و بعد میبریمشون پارک، توی خونه ی همدیگه و ... . دقیقاً به اسم صدام میکنی و من توی بازی دوستت حساب میشم، هر جا هم که یادم میره و نقش واقعی مادریم باعث میشه یهویی وسط نمایش تپق بزنم شدیداً یادآوریم میکنی!

بچه ت رو سپردی به من و گفتی که "فریبا! حالا بچه ها بخوابن، من میرم بیرون برمیگردم. بخوابونشون دیگه" و صدای خروس درآوردی، تا چشام گرد شد و اومدم تذکر بدم ریز یه خنده ای کردی و گفتی آره، این خروسِ خوابه!!!" یعنی اینکه فهمیدی خروس، صبحا میخونه ولی خواستی به بچه ها یه جوری اعلام کنی وقت خوابه و راه دیگه ای به ذهنت نرسیده. ای وروجک!

دیشب خونه ی خاله سهیلا بودیم، دیروقت بود و میترسیدم تا نشستیم توی ماشین خوابت ببره و نتونم یه خبر مهم بهت بدم. ریز صدات کردم و دم گوشِت گفتم میخوام یه رازی بهت بگم. با چشایی که برق میزد گفتی خب بگو. گفتم رازه ها! باید پیش خودت نگه داریش. گفتی باشه و من توی گوشِت گفتم:

"فردا تولد باباییه! اما هیچی بهش نگیا میخواییم سورپرایزش کنیم."

برقِ چشات دوبرابر شد و گفتی باشه الان میرم بهش میگم!!!

و من کلی التماس که نه الان نه. فردا سورپرایزش میکنیم.

و محاله که تو بتونی راز به این قشنگی رو بیش از چند دقیقه توی دلت نگه داری. نفهمیدم چه جوری فاش کردی چون مشغول صحبت با خاله سهیلا بودم که بعد دوباره اومدی در گوشم که مامانی بهش گفتم فردا تولدشه و من تعجب

با خودم فکر کردم که همچین بدم نشد. این زیباترین سورپرایزه برای بابایی، مطمئنم. چی بهتر از اینکه شازده خانومی که تو باشی قبل از اینکه پیامکهای مختلف انواع بانکها و صندوقها و فروشگاهها پته ی تولد آدم رو بندازن روی آب، هدهدِ خوش خبرش باشی. 

توی ماشین که برمیگشتیم بابایی گفت خب که فردا تولدمه آره! رفتیم توی سی و هشت! 

و تو دراومدی که میخواستیم سورپرایزت کنیم اما خب دیگه نمیشه. و بابایی که گفت چرا؟ جواب دادی آخه دیگه بهت گفتم!!!

یازده شب بود که طبق قرارمون بردیمت پارک و با دوستت نازگل که پیدا کرده بودی مشغول سرسره بازی شدین. شب و روزمون به زیبایی سپری شد نازنین. دلم میخواست همه ی لحظه های قشنگش رو بنویسم که شیرینی وصال رو همیشه بتونیم مزه مزه کنیم.

حالا بیا با هم این متن رو به بابایی تقدیم کنیم:

سرچشمه ی روشنایی هایی

دریایی

پایان تماشایی

تو تراویدی

باغ جهان تر شد

دیگر شد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

مامان خورشيد
2 شهریور 92 9:39
چشمت روشن عزيزم.

بودنش مباركتون باشه و توي آغوش پر مهرش لحظه لحظه هاتون رو به آرامش و شادي بگذرونيد.
ساليان سال برامون از اين روز زيبا بنويسيد و تبريكات از صميم قلب ما رو بشنويد.


چراغ دلت همیشه روشن دوست خوبم به نور لایزال الهی که از چشای قشنگ خورشیدم میتابه.
ممنونم به عدد همه ی ذره های عالم برای این دعا و تبریک قشنگی که اولین یادگاره برای این روز قشنگ امسال. آینه ای در برابر آینه ات میگذارم مامانِ خورشیدم! خورشیدم!
خاله سمانه
2 شهریور 92 11:15
چشم و چراغ دلت روشن عزيزم . ايشالا هيچ وقت رنج دوري نبيني . راستي تولد آقا حامد هم مبارك باشه . كلي با رازداري نيروانا حال كرديم و خنديديم . از طرف من ببوس روي ماهش رو .


فدات نازنینم. تو هم همینطور عزیزم. مرسی که ایام دوری رو به شیرینی عسلت برام برگزار کردین. بودن با تو و زینبم زیباترین جایگزین لحظه های دوری بود و خصوصاً شب آخرش که خیلی خندیدیم به لطف مهربونیا و انرژیای قشنگتون.
ایشالا گلوی عسلم زودی خوب بشه. دلم ریخت پست نیمه شبی تو رو خوندم عزیزم.
مرسی که باهامین مهربونا. به امید دیدار. همین امروز، همین حالا
مامان مهبد كوچولو
2 شهریور 92 11:16
چشمتون روشن كه عزيزاتون تندرست مسافت به اين دور و درازي رو طي كردن و جمع پر مهر خونوادگيتون پر از نور و روشني شد . انشالله كه در كنار هم يه جشن پر از عشق واسه تولد بابايي بگيريد . بابا حامد مهربون تولد سي و هشت سالگي شما هم مبارك . ايشالله كه ساليان سال سايتون بر سر نيروانا و فريباي نازنين مستدام باشه .
خروس خواب هم خيلي با مزه بود . ببوس شيرين عسل رو

یه سپاسگزاری عمیق قلبی از طرف من و بابایی و نیروانا از تو دوست خوبم مهدیه جون. ایشالا که هر چی خوبی برای همه میخواهی با اون قلب مهربونت صدچندان بهت ارزانی بشه. ببوس گل پسرمون رو
عموحمید
2 شهریور 92 11:28
سلام فریبا جان چشمت روشن تولد حامد م مبارک به امید خدا سالهای سال شاد و سعادتمند کنار هم زندگی خوب و خوشی داشته باشین


سلام عموحمید مهربونم. دلم میخواست دیروز با حامد بهتون زنگ بزنیم کلی ازتون تشکر کنم بابت محبتای تو و خاله رویای گلم ولی پدر و دخترمون تا بیدار بشن ظهر شد و بعدشم هول هولی باید میرفتیم خونه مامان تا غذاش از دهن نیفته. اینه که بعدشم خونه خاله سهیلا و ... حتماً در اولین فرصت صدای مهربونتون رو مهمون دلمون میکنیم. همین الان همه ی سپاسم رو نثار قلب مهربونت میکنم داداش خوبم. پاینده باشی و تا ابد شادمان. به خاله رویا سلام عمیق منو برسون
مامان آناهيتا
2 شهریور 92 11:54
چشمت روشن خانوم. قربون اين راز داريش. به اندازه دل كوچيكش تونست نگه داره اين راز رو. خوب براي شروع خيليم خوبه ديگه. تولد آقاي حامد هم مبارك باشه. الهي هميشه سالم باشن و سايشون بالا سر شماها. با اينكه دلم براي نيروانام يه ذره شده ولي چقدر اين چند روز كه كنارمون بودي كيف كرديم. آبادي خونمون بودي. مخصوصا شب سورپرايز سمانه. به اميد ديدار مجدد اين بار با نيروانام و عمو حامد مهربون.بوس بوس به عدد همه ي ذره هاي عالم


چراغ دلت روشن عزیزم. حکمت محرومیت زمان مند یادم میاد و زمانش که برای هر سال سن کودک فقط یه دقیقه ست. وقتی سه دقیقه زمان محرومیت برای دخترکان ما خیلی مدت طولانی ای حساب میشه چه توقعی ازشون میشه داشت که یه روز برای نگه داشتن یه راز صبر کنن. نمیشه خداییش. خوشحالم که حداقل یواشکی گفت و قضیه توی خونه ی خواهرم لو نرفت. شاید از دید اون رازداری یعنی همین! در هر صورت خوشحالم که قشنگ از آب دراومد.
بینهایت ممنون لطفتم. باغت آباد باشه زینبم که خونه ت رو مثل بودن باهات برام گلستان کردی
ایشالا پیش مام بیایین تا فاصله ی دیدارهامون کمتر بشه. میبوسمت. آناهیتای مستقل و خانومم رو ببوس
الهه مامان یسنا
2 شهریور 92 14:58
چشمت روشن فریبا جون!!!ایشالا همیشه همین طوری شاد باشی و پر مهر. قربون دل گنجشکی گنجشک کوچولوی خونتون که حسابی بابای رو سورپرایز کرده. تولد آقا حامد مبارک.


چراغ دلت روشن و نورانی الهه ی من!!! برای تو هم شادیِ روزافزون در کنار عزیزانت آرزو دارم مهربونم. دل گنجشکیِ من عاشق خاله ی مهربونشه که اینجوری دوسِش داره. بابا حامد تشکر میکنه ازت عزیزم.
بوس بوس
مهتاب
2 شهریور 92 15:11
سلام مامان فريبا عزيز. من خيلي وقت كه با وبلاگتون آشنا شدم اما متاسفانه قسمت نشده بود كه براتون كامنت بزارم امروز فرصت پيش اومد كه مزاحمتون بشم . چشمتون روشن كه دختر گل و همسر گراميتون برگشتن ايشالا هميشه دركنار هم شاد و سلامت باشيد. دل منم خيلي براي دختر گلتون و شيرين زبونياش تنگ شده بود ، هر روز سر ميزدم ببينم اومد يا نه ؟من وبلاگتون در اداره چك مي كنم كلي باكارهايي كه نيروانا جون انجام ميدن شاد ميشم وانرژي ميگيرم . باورتون ميشه جديدن بار ورژن نيروانايي بز زنگوله پا رو خوندم هر بار كلي لذت بردم وخنديدم. راستي تولد همسر گراميتون مبارك باشه ايشالا ساليان سال سايه اش بالا سرتون باشه (كلي به رازدار بودن نيروانا جون خنديدم .قربونت برم دختر رازدار، دل كوچولو)


سلام مهتاب عزیزم، خیلی خیلی خوشحال شدم از اینهمه لطفت. باعث افتخارمه که منو میخونی عزیزم. بسیار ممنونم از نگاهت دوست خوبم. این کامنت پرمهرت انرژی صدچندان بهم میده برای نوشتن.
همسرمم قطعاً از تبریک و لطفت خوشحال میشه. ممنون.
امیدوارم شمام همیشه شاد باشی.
نیروانا دست بوس خاله ی خوش ذوق عزیزشه که با مهری وافر روزانه های زندگیش رو میخونه.
فدات
مهسا مامان نورا
2 شهریور 92 16:35
چشمت روشن عزیزم که عزیزانت سلامت برگشتن و پیشت هستن تولد ابایی هم مبارک انشاله 120 سالگیش و سایه اش بالا سرتون میتونم درک کنم چه حال داشتی وقتی عشق زندگیت اینجور سرزده بیاد تو خونه و بوسه بارونت کنه وای چقدر شیرین اون لحظه سالم باشید همیشه در کنار هم


فدای تو دوست خوبم. ایشالا همه ی لحظه های زندگیت پر از عشق و شادی باشه. برای تو هم همیشه بودن ور کنار عزیزانت رو آرزو دارم
مامان احسان
3 شهریور 92 10:39
سلام عزیزم چشم و دلت روشن که گلهات برگشتن پیشت .تولد بابایی هم مبارک امیدوارم سالیان سال درکنار هم شاد و با طراوت زندگی کنید .


سلام مهربونم. چراغ دلتون روشن. مرسی از محبتت. تشکر ویژه بابایی هم تقدیمت.
مامان نوژا جونی
3 شهریور 92 12:13
عزیزم به جشن تولد دختری دعوت شدید به وبلاگم سر بزنید


آخ جون تولد! اومدم عزیزم
محمد
3 شهریور 92 13:00
شادباشیدوسلامت


ممنون عمومحمد
مامان آرشين
3 شهریور 92 15:39
خوشحال شدم از خوشحاليهاتون زميني هاي مهربون دوستون دارم .. تولد بابايي هم مبارك..


عاشقتم فرنازم. محبتت بی نظیره. ممنونیم برای مهرت
زینب
3 شهریور 92 16:32
چشمت روشن عزیزم خدارو شکر که به سلامتی برگشتن


چراغ دلت روشن مهربونم. فدات شم. ببوس دیانام رو. به امید دیدار
مامی امیرحسین(فاطمه)
4 شهریور 92 17:21
یعنی اینهمه رازداری نیروانا منو تحت تاثیر خودش قرار داد!تولد باباییش مبارک باشه.از خوندن نمایش نامتون خیلی لذت بردم.آیا من هم صاحب اینهمه ذوق و حوصله خواهم بود آیا؟


سلام و درود فاطمه جون، میبینی بچه م چه دلش گنجیشکیه!!!
ممنون از تبریکت و اینکه ما رو میخونی. تو همین الانم از بسی ذوق و حوصله برخورداری که مامان یه گل پسری که اسمش امیرحسینه و خیلی انرژیمند! عاشق خودت و امیرحسین گلت هستم عزیزم
زری مامان مهدیار
4 شهریور 92 18:07
الهی که همیشه دلت شاد و چشمت روشن به وجود عزیزانت باشه مامانی نازنین
تولد بابایی مهربون نیروانا جون هم مبارک باشه ایشالا
بهترین سورپرایز رو کرد دخترمون


ممنونم زری جون. چشم و دل شمام همیشه روشن به نور عشق. مرسی از تبریکت عزیزم. قطعاً همینطوره که میگی دوستم. خدارو شکر میکنم که زیبا برگزار شد. همیشه شاد باشی
مامان نیایش
5 شهریور 92 11:03
به به چشمت روشن انشاالله همیشه خوش باشید کنار هم و قد رهمو بدونید خیلی لذت داره خداییش هم بعد از یه مدت دوری بغل بگیری و بوسه بارون کنی عشقت رو دخملت رو خیلی مزه میده فقط یه سوال چه جوری صندوق عقب ارتباطش رو با داخل حفظ میکنه دقیقا ؟خیلی تجربه ی با مزه ای بوده چه دخمل شجاعیقربون این دخمل شیرین زبون با اون دل کوچیکش که بابایی رو سورپرایز کرده خیلی با حالی نیروانا تولد بابا حامد هم مبارک باشه ایشالا سایه اش همیشه رو سرتو ن باشه متن قشنگی بود عالی


چشم ما روشن زهره ی عزیزم به نگاه مهربونت. برای شمام شادبودن و در کنار هم بودن همیشگی رو آرزو دارم و یه عالمه بوس و بغل عاشقونه.
حفظ ارتباطه از صندلی عقب امکانپذیر بود زهره جونم چگونگیش رو بهت میگم بعد
ممنونم از تبریک و دعاها و تعریف تمجیدای قشنگت مهربونم. نیروانا یه خاله ی نازنین مث تو توی ستاد تبلیغاتیش داشته باشه همه ی آرا رو از آن خود میکنه. فدای محبتت.
قلم و احساس زنده یاد سهراب همیشه روحنوازه. مرسی از التفاتت. بوس بوس
مامانی درسا
5 شهریور 92 11:39
سلام نمیدونم عزیزات کجا بودن اما الان میرم پستای بعدی رو میخونم اما شادم از شادیت و خوشحال شدم از گل خنده ت گلم انشاالله همیشه شاد باشین ......... تولد همسر عزیزت هم مبارک ......


سلام عزیزم. ممنونِ نگاهتم. لطف داری. همیشه شاد باشی دوست جونم. و مرسی از تبریکت
سعیده مامان آرتین
5 شهریور 92 12:30
اول از همه تولد بابایی مبارک باشه. بعدشم فریبا جون من عاشق دخترم و وقتی این مطالب رو می خونم هر روز بیشتر دوست دارم دختر داشته باشم. البته پسر منم خیلی خوبه ولی دخترا کاراشون خیلی بامزه اس.


اول مرسی سعیده جونم. دوم با تمام وجودم آرزو میکنم خدا تو و همه ی دوستانم رو از این موهبتِ نابش برخوردار کنه. آرتین عزیزم عشقه و مسلماً از داشتن یه خواهر نازنین مث خودش به اوج میرسه عین مامان گلش. ببوس شازده کوچولوم رو
مامان برديا
5 شهریور 92 15:15
چشم و دلت روشن عزيزم
تولد شريك لحظه هات مبارك. پيام تبريك ما رو هم ابلاغ بفرمائيد لطفا. البته اميدوارم زيادي بيات نشده باشه
چه استرس شيريني داشتي براي رسيدنش فريبا جون تصورت كردم تو اون لحظه ها
لحظه ديدار نزديك است
باز ميلرزد دلم ، دستم
باز گوئي در جهان ديگري هستم ...


مهدخت نازنینم، یه دنیا ممنونم از اینکه حس قشنگ منو به تمامی میفهمی و اینقدر زیبا بازتاب میدی.
باباحامد ممنونِ مهربونیاتونه که همیشه تازه و نابه. چراغ دلت همیشه پرفروغ باشه دختر ماه تابان!
الهه مامان یسنا
6 شهریور 92 11:10
اومدم بگم دلمون براتون تنگ شده حسابی. ببوس نیروانام رو


عاااااشقتونم. از صبح میخوام پست و عکس بذارم نمیرسم بانو. مرسی که همیشه همراهین
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
13 شهریور 92 12:03
سلام عزیزم...

اگه علاقمند به " شیمی و دانسته های علم شیمی " هستی، سری به این وبلاگ بزن.

shimiclass.blogfa.com

وبلاگ ِ یکی از دوستای خواهرمه که استاد شیمی هستش و تازه شروع به نوشتن وبلاگ کرده. خوشحال میشه واسش کامنت هم بذاری.

ممنون.


مرسی عزیزم. حتماً. اینجوری حتماً شیمی رو دوست خواهم داشت.