زهی خجسته زمانی ...
هیچی نمیتونه لذت اون لحظه ای رو توصیف کنه که کلید بابایی توی قفل در پیچید و یهویی اومدین توی خونه. تا حدود 200 کیلومتری رو میدونستم کجایین ولی لحظه ی دیدار، به همت خبرندادن بابایی، خیلی خیلی هیجان زده شدم. تو عزیزِدلم مث خانومی تمام عیار بر من وارد شدی تا به قول خاله زینب نازنین غرق بوسه ت کنم. پنجشنبه عصر بود، حدودای شیش. خدایا سپاسم که عزیزان منو تندرست بهم برگردوندی، به عدد همه ی ذره های عالم.
توی راهی که دوتایی با بابایی برگشتین تجربه های جدید جالبی داشتی:
یکی اینکه توی صندوق عقب ماشین خوابیده بودی (البته با حفظ ارتباط با داخل ماشین) و کلی لذت برده بودی. بابایی قشنگ برات پتو و بالش پهن کرده بود و راحت خوابیده بودی، خصوصاً که قبلنا هم خیلی مشتاق بودی از این کارا بکنی و من همه ش میگفتم کثیف میشی و خداییش هم موقعیتی که توی صندوق بخوابی پیش نیومده بود.
و دیگه اینکه با صدای خروس صبحگاهی ترسان از خواب پاشده بودی. آخه با بابایی شب رو زادگاهش مونده بودین و خروسخوان بامدادی با صدایی که از مسافت نزدیک و بدون تجربه و آمادگی قبلی، انصافاً ترسناک و گوشخراش به نظر میرسه، ترسونده بودت. وقتی صبح پشت تلفن ماجراش رو تعریف میکردی خیلی شاکی بودی ولی عصر که بازم باهات صحبت کردم در اومدی که :
"تازه بقیه ش مونده بود [یعنی اینکه ماجرای خروسه نذاشته بود مابقی خبرای مهم رو بهم بدی و حالا یادت اومده بود]، طاها روبوت داشت. تازه دو تا تفنگ هم داشت ... خب چه خبرا!؟"
من کشته ی این جمله ی آخرت هستم، خصوصاً که توی خاله بازیامونم خیلی به کارش میبری و با یه لحن و حالت چهره ای میگی که حظ میکنم.
دیروز بازم کارگردان بازی درآوردی و من سعی کردم بیشتر دل به دلت بدم. توی خونه ی آقاجون دو تا لوله ی جارو هست یکیش بلنده یکی کوتاه، بلنده بچه ی تو میشه، کوتاهه بچه ی من و بعد میبریمشون پارک، توی خونه ی همدیگه و ... . دقیقاً به اسم صدام میکنی و من توی بازی دوستت حساب میشم، هر جا هم که یادم میره و نقش واقعی مادریم باعث میشه یهویی وسط نمایش تپق بزنم شدیداً یادآوریم میکنی!
بچه ت رو سپردی به من و گفتی که "فریبا! حالا بچه ها بخوابن، من میرم بیرون برمیگردم. بخوابونشون دیگه" و صدای خروس درآوردی، تا چشام گرد شد و اومدم تذکر بدم ریز یه خنده ای کردی و گفتی آره، این خروسِ خوابه!!!" یعنی اینکه فهمیدی خروس، صبحا میخونه ولی خواستی به بچه ها یه جوری اعلام کنی وقت خوابه و راه دیگه ای به ذهنت نرسیده. ای وروجک!
دیشب خونه ی خاله سهیلا بودیم، دیروقت بود و میترسیدم تا نشستیم توی ماشین خوابت ببره و نتونم یه خبر مهم بهت بدم. ریز صدات کردم و دم گوشِت گفتم میخوام یه رازی بهت بگم. با چشایی که برق میزد گفتی خب بگو. گفتم رازه ها! باید پیش خودت نگه داریش. گفتی باشه و من توی گوشِت گفتم:
"فردا تولد باباییه! اما هیچی بهش نگیا میخواییم سورپرایزش کنیم."
برقِ چشات دوبرابر شد و گفتی باشه الان میرم بهش میگم!!!
و من کلی التماس که نه الان نه. فردا سورپرایزش میکنیم.
و محاله که تو بتونی راز به این قشنگی رو بیش از چند دقیقه توی دلت نگه داری. نفهمیدم چه جوری فاش کردی چون مشغول صحبت با خاله سهیلا بودم که بعد دوباره اومدی در گوشم که مامانی بهش گفتم فردا تولدشه و من .
با خودم فکر کردم که همچین بدم نشد. این زیباترین سورپرایزه برای بابایی، مطمئنم. چی بهتر از اینکه شازده خانومی که تو باشی قبل از اینکه پیامکهای مختلف انواع بانکها و صندوقها و فروشگاهها پته ی تولد آدم رو بندازن روی آب، هدهدِ خوش خبرش باشی.
توی ماشین که برمیگشتیم بابایی گفت خب که فردا تولدمه آره! رفتیم توی سی و هشت!
و تو دراومدی که میخواستیم سورپرایزت کنیم اما خب دیگه نمیشه. و بابایی که گفت چرا؟ جواب دادی آخه دیگه بهت گفتم!!!
یازده شب بود که طبق قرارمون بردیمت پارک و با دوستت نازگل که پیدا کرده بودی مشغول سرسره بازی شدین. شب و روزمون به زیبایی سپری شد نازنین. دلم میخواست همه ی لحظه های قشنگش رو بنویسم که شیرینی وصال رو همیشه بتونیم مزه مزه کنیم.
حالا بیا با هم این متن رو به بابایی تقدیم کنیم:
سرچشمه ی روشنایی هایی
دریایی
پایان تماشایی
تو تراویدی
باغ جهان تر شد
دیگر شد!