وِرژنِ نیرواناییِ بز زنگوله پا
دیروز از گرمای هوا زدیم به حموم. بعد از کلی رقص و پایکوبی که تو با ریتم میخوندی (هر چی به زبونت میومد) و منم کودک وار همراهیت میکردم همینجور که مشغول شست و شو بودیم شروع کردی نمایش بز زنگوله پا اجرا کردن و من رو هم ناخودآگاه کشوندی توی صحنه. هی میومدی در میزدی صدات کلفت بود گول نمیخوردم میرفتی عسل میخوردی میومدی باز دستاتو میدیدم سیاهه آردمالی میکردی میومدی برای اینکه بازی تموم نشه دوباره هی آردا رو پاک میکردی برمیگشتی من گول نمیخوردم دوباره آردمالی میکردی و بعد از یه چندبار که دیگه خودتم تحملت تموم شد بالاخره من گول صدای نازک و دستای سفیدت رو خوردم و در رو باز کردم. زوزه ی گرگانه ای کشیدی و اومدم بترسم و التماس کنم منو نخوری گفتی:
نترس، من گرگ مهربونم!!!
و با اندکی مکث ادامه دادی :
من بچه گرگم!!!
...
تأمل نوشت:
همیشه با بابایی که مستندهای حیات وحش میدیدیم با خودمون میگفتیم نیگا تو رو خدا بچه ی ترسناکترین و نازیباترین حیوونا هم یه جوری بامزه و پر از لطافت و قشنگیه و این حرف تو از دیروز تا حالا همچنان منو توی فکر داره که آخه چه رازی توی کودکی نهفته ست که اینهمه عشق بهمراه داره. شک ندارم که جوابم فقط یه چیزه؛ اینکه کودکی هنوز بوی آغوش خدا داره. مهم نیست آدم باشی یا هر مخلوق دیگه، بچه که باشی حسابت فرق میکنه.
خوش بحالت بچه م!