مرغ سحر
ساعت 4:07 بامداد (به وقت موبایل من)
صدای غلت زدنت توی تخت میاد. یه بار بلند میگی مامان و من میگم جانم. بعد سکوت میکنی، دلم میخواد بمونم ببینم چی میخواستی ولی باید برم، الاناست که سرویس برسه. با یه دنیا آرزوی خوش غیاباً باهات خداحافظی میکنم و در واحد بسته. به تکرار هر روزه ی مراسمِ این روزا میرسم طبقه ی همکف و لابی و حیاط و پشت در ساختمان و گوش به زنگ تا صدای اتوبوس رو بشنوم و بپرم بیرون پاورچین پاورچین برم تا سر کوچه... که یهو صدای تو توی کل کوچه طنین انداز میشه، محکم و رسا :
" آب "
خیلی جا میخورم، انگار که بیخ گوش خودم میگی آب. شک میکنم خودتی یا نه که دوباره باز محکم امر میکنی : " آب ". خدا خدا میکنم باباحامد زود بیدار بشه و در همین حین با خودم فکر میکنم ای دل غافل! با این وضوح صدایی که سکوت سحر کوچه رو میشکنه، ببین شبا که باهات کل کل میکنیم و هزار جور قصه و شعر میخونیم تا خوابت ببره اهالی کوچه چه کمدی درامی شاهدن. همینجور توی فکرم که یهو اتوبوس ترمز میزنه. مث باد میدوم سمتش که جا نمونم و توی اتوبوس شروع میکنم به دادن اس و زدن تک به بابایی که تا همه ی اهالی محل لیوان به دست نیومدن دم در، این تشنه لب نازنین ما رو سیراب کن دلمون براش کباب رفت. و بابا جواب میده مگه مهلت میده!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
تکامل نوشت:
از تاریخ 21 تیرماه توی تخت سفیدت میون اتاق جدید صورتیت میخوابی پرنسس من! به تنهایی و کاملاً مستقل. خیلی بزرگ شدی مگه نه خانوم کوچولو!