نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

جامانده از بهار

1392/5/5 11:36
نویسنده : مامان فريبا
19,936 بازدید
اشتراک گذاری

ماه دوم تابستونم رسید و من نتونستم خاطره های زیبا و بهاری آخرین روز شیراز و زیباترین روزای مشهد رو برات موندگار کنم.  از حضرت حافظ و جناب ملک در وهله ی اول و نازنینای خودم مهدخت و بردیا، همچنین زینب و دیانا و زهره و نیایش با همه ی عزیزایی که توی اون روزا و سفرامون به خاطرات و عکسامون شیرینی خاصی بخشیدن معذرت میخوام. تا دیرتر نشده تجربه های زیبای تو رو لیست میکنم و عکسای یادگاری رو قاب دیوار خونه ت. 

روز تولدم آرامگاه حافظ، تو درگیر مسئله ی آرامگاه و پیش خدا رفتن شدی و نمیدونم چقدر خوب تونستم برات توضیح بدم که مفهوم اون مکان چیه. بعدشم شروع کردی به بافتن رشته های خیالت پیش خاله مهدخت که چه با اشتیاق به گفته ها و بافته هات دل میسپرد.

یادش بخیر دیدار پر از لطف و صفای مهدخت عزیزم با خواهرش مهناز گل و خونواده ی گرم و صمیمیش و ماجراهای اون عصر و غروب و شب. هر کجا هستین درود!

و سفر مشهد هم به لطف نیایش و زهره ی عزیزم و زینب و دیانای گلم شاید بهترین سفر مشهدی بود که تا حالا داشتیم. تو عشقِ پارک عزیزم هم خیلی لذت بردی، انگار سفر، سفرِ تو بود. زهره ی مهربونم از نگرانیِ اینکه نکنه مثل عید نتونیم همدیگه رو ببینیم همون شب اول با اونهمه گرفتاری و مشغله از پس اونهمه ترافیک به همراه بابامهدی و نیایش قشنگم، خودشون رو به ما رسوندن و توی پارک لاله، لاله بارون شدیم. فردا شبش به لطف و صفای زینبم و دل صافش که نخواسته بود دیدارمون رو تا یکشنبه به تأخیر بندازه، مهمون محبت بی مانندش شدیم، بازم توی پارک لاله بهمراه بابا ابوذر و دیانای گلم. اون روزا و شبا از اینکه می دیدم نوشتن برای تو باعث شده من و تو اینهمه دوست خوب پیدا کنیم قند توی دلم آب میشد.

یکشنبه ی عزیزی که به مدد بارون دیشبش از دل انگیزترین روزای بهار بود به پیشنهاد عالی زینبم راهی پارک وکیل آباد شدیم و اونروز تو برای اولین بار توی عمرت پا به آب رودخونه زدی و اینقدر از این تجربه لذت بردی که به زور از توی آب میکشوندیمت بیرون که نکنه پادرد بشی همین بار اولی. بازم به لطف زینبم و درایتش که لباس اضافه ورداشته بود گذاشتیم خودت رو خیس کنی و با دیانای گلم حسابی توی آب به لحظه هاتون طراوت ببخشین. بعدشم پدالوسواری با حضور افتخاری دیانام که خیلی بیادموندنی شد با عکسایی که زینب ازمون گرفت.

دوشنبه ظهر من و تو با هم برای اولین بار سوار قطار شهری مشهد شدیم مسافر خوش تیپ! و عصر رو توی باغ باباجان دو تا اولین تجربه ی قشنگ دیگه که باز توی دومیش با هم مشترک بودیم. اولین رنگین کمان واقعی عمرت رو بعد از رگبار زیبای اون عصر دیدی. و شب هم مراسم آبیاری باغ رو هر دو مون برای اولین بار تجربه کردیم. چه صفایی داشت! 

آخرین عصر و شب حضورمون توی مشهد هم به خوش ذوقی زینبم به گشت و گذار توی باغ گلهای تازه افتتاح شده و بعدش هم بازی به صرف ازدحام(!) پارک ملت در کنار دیانا و نیایش گلم گذروندیم. دیدن شما سه تا با هم برام یه دنیا شادی داشت. از اینکه تونسته بودم دو تا دوست خوش قلم و دو تا مادر بی نظیر و دخترای بی نظیرترشون رو بهم برسونم حس خیلی خوبی داشتم اگرچه شلوغی و گرمای اونشب پارک ملت نفس گیر بود.

اولش هم برات گفتم این سفر خیلی آروم و پرتنوع بود؛ هرچند از لذت دیدار عمو حمید و خاله رؤیای گل به حد یه دل سیر بی بهره موندیم ولی دوستای مهربونم نذاشتن که دلتنگی بر ما مستولی بشه و سفرمون رو پر از رنگ مهر کردن. دست و دل همه شون بوسه بارون.

راستی داشت یادم می رفت، بامزه ترین تجربه ای که توی این سفر داشتی پی بردن به لهجه ی مشهدی و حس تفاوت اون با لهجه ای که از من و بابایی سراغ داری بود، اونم وقتی دیانای شیرین زبونم حرف میزد برات آشکار شد و دیگه هی بهش گیر میدادی، نه که خودت یه رگ مشهدی نداری یَرِه!

و خب تجربه ی نه چندان شیرین ولی برای تو جالب دیگه این بود که تونستی قرص ببلعی. پیرو سرماخوردگی و سرفه های مکررت، قرص زادیتن برات تجویز شد و تو هم انگار دنیا رو بهت داده بودن که بزرگ شدی و مث مامان بزرگی میتونی قرص بخوری.

خوشحالم که بالاخره تونستم این خاطرات و تجربه های مهم زندگیت رو برات بنویسم هر چند از بهار جا موندن و هر چند عکساشون ناقصه و بعد بهش اضافه خواهم کرد!

حافظیه 92/02/15 (مهدخت عزیزم، همه، عکساییه که تو برام فرستادی. ممنون تو و عمو سعیدم)

پارک وکیل آباد 92/03/12 (زینب عزیزم ببخش که هنوز نرسیدم برات عکسا رو ایمیل کنم. آخه هنوز نتونستم از لپ تاپ ورشون دارم برسونمشون به دروازه ی اینترنت! اینا همه عکسای دوربین شماست که برام فرستادی مهربون و من هنوز شرمنده ام برای اینهمه تأخیر)

پی نوشت :

آخ جون اینا رو هم  انگار ریخته بودم توی فلشم برسونم دروازه ی وب! علامت سؤالای اون عصر حافظیه ی توست دور و بر آرامگاه و آدابی که مردم بجا می آوردن.

 

 پی نوشت 2:

اینم عکسای آخرین عصر و غروب مشهد خردادی که گذشت، به شرحی که نوشتم:

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان آرشين
5 مرداد 92 10:19
چقدر خوب!!!
منظورم سفر، منظورم ديدن دوستاي خوبه، منظورم كسب تجربه ست، منظورم شناختن ادما تو جاهاي مختلف، منظورم پيدا كردن اينهمه دوسته، واقعا افرين به اين نوع زندگي... و واقعا چه خوب!


ممنونم فرنازم. واقعا این که توی سفر آدما یهو جهش پیدا میکنن رو خیلی اعتقاد دارم.
ایشالا یه روز سعادت این رو داشته باشم که تو دوست عزیز و دختر نازنینتم ببینم و محظوظ بشم. میبوسمتون
مهسا مامان نورا
5 مرداد 92 14:50
الهی، چه خوب، الهی که همیشه به سفر و خوش باشید .


ممنون عزیزم. شمام همینطور
مامان نیایش
5 مرداد 92 15:00
سلام عزیزم چه قدر قشنگ به تصویر کشیدی خاطرات رو مثل همیشه یادش به خیر ممنون از محبتت که باعث شدی با زینب عزیز هم آشنا بشم باعث افتخار بود برام و خوشحال بودم که این بارهم سعادت دیدارتون رو داشتم دلمون براتون تنگ شده نیرونای خوشگلم رو ببوس انش االله که همیشه سالم باشه اولین تجربه ی قرص خوردن نیایش هم همین طور بود قرص زادیتن و چه قدر احساس غرور و بزرگی میکرد وقتی قورتش داد و گفت من تونستم باورت میشه وقتی قرص رو نصفه کردم بهش دادم چون باید نصفه میخورد خودم نمیتونستم نگاه کنم مامان اینقدر ترسووووووووووووووو خدا به دور !
ولی چه خوب خورد انگار واقعا بزرگ شده بود من باید باورش میکردم
ایشالا دیگه هیچ وقت مریض نشن
عکس ها هم خیلی قشنگ بود اون عکسهای پارک وکیل آباد هم خیلی قشنگ شدن دست زینب جون هم درد نکنه


سلام گلم. مرسی از محبتت. ایشالا فرصت کنم اون عکسای سه تایی ازدحام پارک ملت هم بذارم. خداییش خیلی اون شب همه رو اذیت کردم ولی آخرش خوش بود و ممنونم از همه تون که اینهمه برام وقت گذاشتین. چقدر شرمنده ی بابا و مامان گلت شدم. سلامشون برسون. با شماها بودن سعادتیه که همیشه انتظارش رو میکشم. میبوسمتون. ایشالا هیچوقت مریض نشن گلای باغ زندگی
زینب
5 مرداد 92 15:17
قربونت بشم فریبای گلم هر چه هست خوبی از توست ... ما هم خیلی خوشحال بودیم در کنار شما و از آشنایی با زهره عزیز و نیایش جون... خیلی منتظرتونیم امیدواریم این سری هم که اومدین مشهد برنامه های بهتری با هم داشته باشیم


اختیار داری عزیزم، تازه دارم میشم شاگرد پروپاقرص ولی بی نظم نی نی آی کیو! چقدر تجربه های قشنگی توش هست زینبم. بهت هزارآفرین میگم. پر باشی از تجربه های قشنگ قشنگ و نو به نو. ایشالا عزیزم. منم امیدوارم زود زود همدیگه رو ببینیم و از بودن با هم لذت ببریم. ببوس دیانام رو
مامان مهبد كوچولو
6 مرداد 92 9:10
همه ي لحظه هاتون به شيريني ِ عسل . مي بيني دنياي بچه ها چه دنياي قشنگيه نوشتن خاطراتشون يه عالمه دل رو از هزار نقطه ي دور و نزديك به هم پيوند ميده . خوشحالم كه با قلم زيبات تونستي يه عالمه دوست پيدا كني و هر از گاهي بهشون سر بزني . اراك اومديد يه كلبه ي كوچيك داريم كه در خدمتتونيم . مانا و سرفراز باشي .


فدای محبتت. واقعاً دنیای پربرکتی دارن و پرداختن بهشون وجود آدم رو پر از برکت میکنه. ممنونم که با اینهمه حس قشنگ و محبت همیشگیت باهامونی. از خدامه روزی اراک بیام و تو و الهه ی نازنینم رو از نزدیک حس کنم. تو هم اگه هوای کویر و کرمان کردی درنگ نکن و خونه ی ما رو آذین کن به وجود خودت و خونواده ی گرمت. منتظر اون روز فرشته ام

الهه مامان یسنا
6 مرداد 92 11:33
سلام فریبا جون. چقدر همه منتظر این پست بوده باشن خوبه؟؟؟!!! مهم اینه که بالاخره وقت پیدا کردی و نوشتی...چقدر هم عکسهای قشنگی شدن. تو این گرمای طاقت فرسای مرداد دلمون پر از خنکای بهار شد با دیدن عکسهاتون


سلام عزیز دلم! دوستای خوب و بامرام من همیشه بزرگترین انگیزه ی نوشتن منن، درست به اندازه ی دخترم که صاحب این خونه ست و شاید گاهی بیشتر از اون. اینکه میخوام تجربه و احساسم رو منتشر کنم سمت دوستام و نظرشون رو بدونم همیشه بیشترین انرژی رو بهم برمیگردونه. و واقعاً شرمنده شون میشم وقتی انتظار چیزی رو ازم داشته باشن و نتونم به موقع برآورده کنم. ولی میدونم اینقدر بزرگوارن که همیشه منو میبخشن و همیشه بهم لطف دارن. همینه که اینهمه دوسِشون دارم. همینه که اینهمه دوسِت دارم الهه جون
مرسی از نگاه قشنگت
مامان تسنيم سادات
6 مرداد 92 15:14
خيلى جالب بود و خواندنى
دوستيهاتون پا بر جا و ماندنى



ممنونم عزیزم. مرسی که ما رو میخونی دوست خوبم
مامان طه
8 مرداد 92 12:47
الهی همیشه به سفر وشادی

بروزم خانومی


ممنونم دوستم
مامی امیرین
8 مرداد 92 17:30
سلام خانم گل خوبین؟
نیستین!!!
مثل همیشه پستت زیبا و پر از آرامش بود.
راستی عزیزم آدرس و نام وب ما تغیر کرده لطفا با این نام و آدرس ما رو لینک کن


سلام عزیزم، خوبیم. شماها چی؟
ببخش کمرنگ شدم خونه تون هم چندوقته نیومده بودم.
لطف داری به ما مث همیشه.
چرا عوض شد مامانی؟! خب حتماً دلیل موجهی داشته. امرت اطاعت شد گلم.
میدوم میام ببینم چه خبرا خونه تون
مامان برديا
9 مرداد 92 10:01
فريبا جون با ديدن و خوندن جامونده هاي بهاريت احساس ميكنم دوباره بايد بهت بگم تولدت مبارك يعني كي دوباره ميشه با هم حافظيه باشيم و مرور كنيم خاطره گذشته مونو...
فداي اون بافنده خيال كوچولوم بشم كه با چه شوقي از ماهي و دريا ميگفت...
چقدر خاطره خوب برام به جا گذاشتيد. ممنونتونم.



فدای تو مهدختم که چقدر با جزئیات خاطره ها رو حفظ میکنی. کاش منم حافظه م مث قدیما بود ولی خیلی سکتورام خراب شده مهدخت. ممنونم که با آغوش باز خودتون به ما این فرصت خاطره سازی رو هدیه کردین. بی نهایت آرزو دارم دیدارهامون زود زود تازه بشه. سری به کرمان بزنین، اینبار دیگه مجبور نیستین از سرچشمه رد بشین عزیزای من! از حس اینکه الان داری منو میخونی سرشارم. نگاهت نور باشه دوستم
مامان آناهیتا
9 مرداد 92 14:25
این پست ها رو خیلی وقته خوندم نازنینم. از روی موبایلم. ولی نشد کامنت بزارم. یه وقت فکر نکنی نمیام سر بزنم ها. به امید روزی که با هم بریم مشهد اونم با قطار تا تو و آناهیتا حسابی راهروهای قطار رو آباد کنین.


مرسی خاله جون، شما لطف داری. مرسی از چشای قشنگتون. منم امیدوارم روزی همسفر بشیم اونم با قطار، چه شود!!!
لی لی مامی آرشیدا
1 مهر 92 17:18
نیروانای شیرینم به دلم میشینی


خاله لی لی عزیز، شرمنده م میکنین با اینهمه مهرتون که وقت میذارین و آرشیو خونه ی ما رو هم میخونین. کاش بتونیم محبتاتون رو جبران کنیم. آرشیدای عزیزم رو حسابی ببوس