قصه ي يلدابانو!
دخترِكم!
قصه ي يلدابانو قصه ي بانوي گيس بلنديه كه سياهي و بلندي موهاش، مث شب، همه جا رو ميگيره و وقتي به تار موهاي كمندش مياويزي تا دلبرانه روش رو بسمتت برگردونه، به يه صورت قرص ماهي ميرسي كه مث صبح برفي اول زمستون سپيد و نورانيه.
خانوم بهار زيباترين روز سال رو با خودش مياره و يلدابانو زيباترين شبِ سال رو.
شبايي كه خوابت نميبره تنها قصه اي كه عاشقشي من برات بگم و توي اولين يا دومين جمله ش هيپنوتيزم ميشي و به خواب ناز ميري قصه ي خانوم بهاره كه اينجوري شروع ميشه : خانوم بهار چادر گلدارش رو سرش كرد ....
دلم ميخواد قصه ي يلدابانو رو هم اينقدر برات بگم تا آويزه ي اون يكي گوش دلت كني.
تا وقتي به اين باور رسيدي كه بعد از هر سرماي زمستوني، گرما و طراوت بهاري هست و بعد از هر شب بلندي باز هم سپيده ي صبحي، تازه به اين باور برسي كه اگه عاشق باشي و عاشقانه به همه چيز نگاه كني همون زمستون و شب هم پر از رمز و راز و زيباييه. پر از شكوهه.
همين كنتراسته كه چشم رو خيره ميكنه و دل رو مبهوت، خانوم بهار و يلدابانوي من!