امروز روز اول دیماه است
من راز فصلها را میدانم و حرف لحظه ها را می فهمم
...
ای یار، ای یگانه ترین یار
...
زیر بارون اینهمه انرژی ِ آتیشین رفتن توی اولین روز زمستون ورای تصورم بود. برای همین گفتم تا داغ داغم بیام این لحظه ها رو بنویسم و بعد سر فرصت کامنتای پر از مهر و عشق یلدایی دوستای نازنین رو پاسخ بدم.
اول صبح که پا شدم به این قصد بود که بشینم سر در این خونه و اینهمه نقل و نباتی شب یلدایی رو ببوسم سر چشمم بذارم و خونه رو باهشون آذین کنم که خاله سهیلا اومد دم در و گفت دو تا بلیط داره برای جشن یلدا!!! امروز صبح اول دی!!! گفت اگه دوست دارم لباس بپوشیم بریم باهاش. من حرفاش رو جسته گریخته شنیدم و نشنیدم. اصلاً نفهمیدم جشن از طرف کی برگزار میشه و برای چی خواهری هم دعوته و .... فقط از اونجایی که تشنه ی جشن و شادیَم گفتم ای به چشم و تندی سر و ته صبحونه رو هم آوردیم و یا علی مدد.
دم در سالن که رسیدیم حال و هوای میزبانان رو شدیداً روی موج مثبت عاشقیَت یافتم. و این در حالی بود که هنوز نمیدونستم مهمون کی هستیم. جمعیت داخل سالن هنوز زیاد نبود. رفتیم که اولاش بشینیم تا حسابی در جریان باشیم. آبجی سهیلا با چند نفری که نشسته بودن گرم حال و احوال شد و من تازه کم کم داشتم میفهمیدم که امروز کائنات عجب خواب خوشی برامون دیده.
یه انجمنی هست به اسم انجمن خیریه حمایت از بیماران مبتلا به سرطان یاس کرمان که امروز به مناسبت یلدای دیشب و عید امروز یه جشن برگزار کرده و همه ی مرتبطین انجمن از بنیان گزاران و حامیان و بیماران دعوت این جشنن و نمیدونم خدای مهربون ِ خالق رنگین کمون چه نظر مهری به ما داشت که من و تو هم مهمون این بزم شدیم. چقدر شادی، چقدر صفا و چه عشق به همنوعی توی فضا موج میزد. چقدر کف زدیم و خندیدیم و عشق کردیم. چه انسانهای شریفی رو اونجا یافتم که از قبل میشناختمشون و به چشم ندیده بودم چه دستای سبز یاری رسونی دارن. چقدر بیشتر ایمان آوردم که هیچ مکتب و مرامی جز خدمت رسوندن به نوع بشر از خونواده و همشهری و هموطن و ... نمیتونه آدم رو به منتها درجه ی آدمیتش برسونه. نیروانای من! برای اینکه به نیروانا برسی، برای اینکه روحت جلا پیدا کنه، لازمه که توی این جمعها و انجمنها باشی. لازمه که دستات رو به یاری و با عشق به سمت همنوعانت دراز کنی. هر چی از شکوه امروز بگم کم گفتم. تو با چه انرزی ای کف میزدی علیرغم اینکه اولش دوست نداشتی توی اون جمع باشی و مثل همیشه که ازدحام و شلوغی یه جورایی مضطربت میکنه میخواستی بری بیرون ولی با انرزی مثیت و شوری که آقای خواننده بپاکرد چنان جوگیر شدی و دست میزدی که حظ کردم دخترم.
خاله سهیلام مدال و جایزه ی مقام دوم مسابقات دوومیدانی و راهپیمایی بزرگسالان استان رو در رده ی سنی خودش مجدداً از طرف انجمن دریافت کرد و شادیمون رو صدچندان.
امسال سر زیباترین سفره ی یلدا نشستیم، سفره ای که پهن کننده هاش چنان دلهای بزرگ دریایی داشتن که پیش سخاوتشون کم میاوردی. هر چند یلدای دیشب پایان یافته و شکوهش رو به صبح اولین روز پیروزی روشنایی بر تاریکی بخشیده بود ولی اولین روز دیماه برامون عجیب بیادموندنی شد.
جای همه ی عزیزانمون خالی.
دستات همیشه در بازکردن گره ها باشه مث دستای سبزی که امروز بازیافتم، نیروانای من!