يه سلام آذري
مسئله ي روز مادرم اين است
كوفته ي ناهارش وا نرود
شب اما، بارش افكار هزار رنگ فرزندانش
به راه حلي نمي انجامد،
به آيه الكرسي مي آويزد.
پدرم نگران ديركرد واريز مستمري و يارانه ست
و شب،
لامپهاي اضافه را خاموش مي كند.
همسرم به كاسه هاي تاري مي انديشد كه در تنه هاي توت خفته اند.
دخترم گوش تا گوش ملافه را روي عروسكهايش مي كشد.
و من ميان اينهمه دغدغه ي زيبا،
هيچ ندارم،
جز اينكه عاشق بمانم
-----------------------------
اينو دوشنبه توي جلسه شعر شهرمون خوندم. وقتي برگشتم تا براي بابايي بخونم اول كه نميذاشتي دوتايي دو كلوم حرف بين هم رد و بدل كنيم. بعد كه هر جور بود اجازه دادي و شعرم رو خوندم گفتي حالا من يه شعر بخونم و با يه لحن جدي شروع كردي و هر صوتي كه به ذهنت ميرسيد از لبان مبارك خارج كردي. چنان با جديت ميخوندي كه نشستم همه شو گوش دادم. وقتي ديگه خودت خسته شدي گفتي مامان بريم تو اتاقم باهام بازي كن و حالا من با جديت ازت پرسيدم شعرت تموم شد! از اين احترامي كه بهت گذاشته بودم به وجد اومدي و سري به نشانه ي آري تكون دادي.