بَتمن و خورشید
روز بعد از عید غدیر، بعد از ناهار که میهمان ولیمه ی سفر حج خاله جان و شوهرخاله جان بابایی بودیم، وقتوی راه برگشتن به خونه تو وروجک هنوز یادت بود که باباجان صبح بهت قول داده میبردت بادبادک هواکنی و همینجور مستقیم زدیم به سمت بوستان خورشید، پاتوق بادبادک هوا کنان مشهد (البته ما فقط اونجا رو میشناسیم چون نزدیک خونه ی باباجان ایناست. یه بوستان تازه تأسیس خوشگل که اکثر نمادهای مبلمان شهری ای رو که تازگیها هر عید جلوه ی بسیار خاصی به شهر مشهد میده، بعدش ورمیدارن میبرن اونجا. انتهای بلوار هاشمیه که دیگه میزنه به کوه). البته سر راه جَلدی با مادرجون پریدیم از خونه مواد لازم رو برداشتیم که توی اون بعدازظهر دل انگیز دور هم بشینیم و همگی به صرف میوه و آجیل صفا کنیم.
الآن اینی که میبینین نه جلد کتابه، نه یه عکس بیربط، نه خدای نکرده یه تبلیغ از کارتونهایی که هیچ دوستشون ندارم. این بَتمن عصبانی همون کایتیه که از جشن دیروز به لطف عمو مهدی و زهره جان برامون به یادگار مونده بود. نگا کُنِن (مشهدی بخونین)
خداییش پروازی هم میکرد ها، زهره جون دستت درد نکنه که باعث شدی با این کایت یه خاطره ی قشنگ دیگه هم ثبت کنیم و بازم لذت پروازش رو از اون نخی که توی دستمونه با تمام وجود دریافت کنیم.
اینقدر باد سردی می وزید که فرار رو بر قرار ترجیح دادیم و لذت صرف آجیل و میوه رو به داخل ماشین موکول کردیم.
برای همین هم دیگه نشد کنار اون نمادهای قشنگ وایستیم و باهاشون عکس بگیریم. بابایی عکس تکی ازشون گرفت تا یادگاری بشن. ایناها: