نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

از جنس حضور

1391/8/25 12:38
نویسنده : مامان فريبا
8,782 بازدید
اشتراک گذاری

عاشق این عنوان وبلاگش بودم و محبت بی ریایی که از دل واژه هاش برای دردونه ش فریاد میشد. سفیدبرفیِ ِ موطلاییش رو که دیگه نگو. خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش و در آغوشم بچلونمش. یه بار که از سفرمون به مشهد نوشته بودم یا از یه خاطره ای مربوط به مشهد با همون صفای کلامش که پر از مهر بود، ای کاش گفته بود برای دیدار هم و من هم که لبریز تمنای دیدار بودم، اینو گوشه ی دل و ذهنم نوشته بودم که یه زینب نازنینی توی مشهد پرخاطره ی ما زندگی میکنه که اتفاقاَ همون حوالی مادرجون اینا خونه ی عشقشونه، مامان دیانا ثاقب که خودِ حس حضوره! اینبار اما این بی برنامگی قبلی برای سفر مانع از این شده بود که برم توی وبلاگ نازنینش و براش پیغام بذارم که دارم میام به دیدارت. دلم خوش بود که با این گوشی موبایل که مث همیشه کارگشا بوده جایی که هیچ ای دی اس ال و مودم و ... برای کانکت شدن نبوده، یه جستی میزنم خونه ش و خبر میدم اما از همون توی قطار تا روز دوشنبه هر لحظه ای که اراده کردم نشد، صبح دوشنبه تونستم از جنس حضور رو باز کنم اما مث تشنه ای لب آب هر چه میکردم نظراتش باز نمیشد که پیغام بذارم. آخرین پست زینب مربوط به همون صبح زود بود و من دلم روشن شد که تلاش بیشتری بکنم بیابمش. جرقه ای به ذهنم خورد و اون کمک گرفتن از دوست نازنینم الهه مامان یسنا بود که یه بار دیگه هم که همینجوری گیر کرده بودم برای پیغام گذاشتن، به یاریم شتابیده بود. قاصد همه ی خوبیها، الهه ی عزیزم با تمامت لطفش برام زحمت کشید و پیغام گذاشت و در جوابم نوشت: "مأموریت انجام شد خانوم گل!" و الهه ی نازم خودش نمیدونست که چه باغ گلیه، فداش.

دیگه منتظر بودم ببینم گوشیم زنگ میخوره یا پیام میگیره؟ که چه جوری میتونم از دوستام خبری بگیرم. آخه مامان نیروانا تک ستاره هم حالا دیگه شماره م براش فرستاده شده بود و کافی بود آنلاین بشه. خیلی انتظارم طول نکشید که پیغامی از شماره ی ناآشنایی که انگار آشناترین شماره ست روی گوشیم اومد: "سلام عزیزم، خیلی خوشحال شدم که باخبر شدم مشهد هستین. هر وقت امکانش رو داشتی بگو تماس بگیرم. زینب"

بی وقفه زنگ زدم تا آهنگ صدای یه دوست وبلاگی عزیز دیگه رو بشنوم و چقدر بخت با من یار بود که با خودش و دیانای عزیزش صحبت کردم. زینب، خودش بود، باصفا و صمیمی.

چون هنوز برنامه ی بابایی رو نمیدونستم، قراری نذاشتیم. بابایی تا شب نیومد و همین باعث شد تا زینب عزیزم خودش زنگ بزنه و پیشنهاد پیوستن ما به قرار هفتگی با دوستاشون رو بده. سه شنبه ی عزیز، شانزده آبان، ساعت ده و نیم صبح، پارک ملت، مجموعه ی تازه بازسازی شده ی بازی کودکان، ضلع بلوار معلم. بهتر از این نمیتونست باشه. با کمال میل پذیرفتم. فردا شد و به اتفاق باباجان، مادرجون و باباحامد عزم قرار کردیم و البته دیرتر از وعده. رفتیم و پیوستیم و با تمام وجود توی جمعشون و در کنار زینب و دیانای عزیزم لحظه های پاییزی داغی رو گذروندیم. تصویرهای ادامه ی مطلب نمایانگر تمام حس حضورمونه توی اون جمعی که همه حاضران واقعی بودن.

زینب عزیزم! اینهمه تأخیر من رو ببخش. تو اینقدر بزرگواری که با وجود اینهمه تأخیر، همچنان پست زیبای مشترکمون رو با تمام لطف قلمت بر تارک وبلاگ دیانای عزیزم نگه داشتی. دستت رو میبوسم و بی صبرانه منتظر دیدار دوباره تونم بهاریا! آزاده و فروغ عزیز، از شمام ممنونم که با بازی صمیمانه تون با بچه ها، روزشون رو پر از بهار کردین. به امید دیدار.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

زینب(عمه آرتمیس)
25 آبان 91 18:48
سلام
فریبای عزیزم بادیدن این عکسها اون همه صفا وصمیمیتی که باعث شده ندیده انقدردوست داشته باشم روبیشترازقبل حس می کنم
فریبا جون بی صبرانه منتظرروزی هستم که سفری به شهر ما(کرج)یاتهران داشته باشین
تا مثل دوستان حاضردراین عکس لذت باشمابودن رو حتی برای یک روز داشته باشم
البته شایدهم مابه شهرشما سفری داشته باشیم
شادباشین,به امیدآن روز

سلام زینب عزیزم، قطعاً لطف شما دوستای عزیزمه که بهم انرژی میده اگه جذبه ای در نوشته هام وجود داشته باشه. منم بیصبرانه منتظر دیدار تو عمه ی باصفای نی نی وبلاگ هستم. قدم سر چشم ما بذارین. خوشحال میشیم عزیزم. خیلی دوسِتون دارم.
مامان رادین
25 آبان 91 20:29
عجب نثر فوق العاده ای .
احسنت
و مطمینا اینچنین قلم زیبایی تنها می تونه نشانه درون پر از عشق و احساس نویسندش باشه...
باز هم تبریک

فدات عزیزم. دل من گرمه به محبت دوستای نازنینم که احساس می تراوه. خدا همه تون رو برام نگه داره دوست جونای من. میبوسمت عزیزم
شایسته
25 آبان 91 22:00
سلام مامان عزیز
من خیلی خیلی به کمکتون نیاز دارم...
من برای پایان نامه ام یه پرسشنامه درباره خواب بچه ها دارم که مامانایی که کوچولوی 4تا6 ساله دارن باید تکمیلش کنن. فکر کردم توی محیط مجازی حتما کسایی هستن که بهم کمک کنن
قول میدم که کمتر از 5 دقیقه زمان می گیره و خیلی هم ساده است.
از محبتتون ممنونم و دعاتون می کنم.
https://docs.google.com/spreadsheet/viewform?formkey=dEdlZVJTRXh5bjloajJSMm9aSTBNUmc6MQ


به روی چشم عزیزدلم ولی نیروانای من تازه داره سه ساله میشه، اشکالی نداره؟

maman yasna
25 آبان 91 22:44
Faribaye nazaninam
Cheghadr man ro khejalat midiakhe!!
In kar kenare loatf o safaye ghalbet hich bood.
Hanooz ham migam ke to goli banooye bahar

اختیار داری عزیز دلم، بخدا که اگه لطفت نبود این خاطره های خوش برامون رقم نمیخورد. خدا همیشه برای زنده نگاهداشتن خوبیها نگهت داره الهه ی ناز. دست و دلت رو میبوسم از این راه دور
مامان آرشين
26 آبان 91 8:42
چقدر خوبه كه همه ي آدماي دنيا خوب باشن، خوبي هارو ببينن، شادي كنن، از وجود هم لذت ببرن،خوووووووووب زندگي كنن... ساده، صميمي...

وای آرزوی من اینه فرنازم، هیچی بهتر از این نیست. بهترین حرف رو تو گفتی. فدات
زینب
26 آبان 91 9:05
به فریبای نازنین با تمام احساسم
با خواندن این متن زیبا و پر احساست آن هم با صدای بلند حالا دیگه احساس می کنم حتی یک کلمه هم نمی تونم بنویسم که بیان کننده حس و حال این لحظه ام باشه. قلمت رو همیشه دوست دارم و اینبار این قلم مرا با باران لطفش سیراب کرد. از عکسها چه بگویم که براستی بیان کننده آن روز زیبا و پر خاطره است و بس زیبا و زیبا. خیلی خیلی سپاس عزیز دلم از تو و نیروانای زیبایم و خانواده عزیزت. خیلی دوستتون داریم و به امید دیدارهای بیشتر و زود به زودتر.

فدات شم زینبم، همون صدای بلندِ توست که وقتی باهاش عجین شده خوب وعالی بنظرت رسیده و گرنه بی لطف تو هیچ نیست دست نوشته ی من. منم برای تک تک اون لحظه های قشنگ باز هم سپاسگزارتم. به دوستای نازنینت سلام ما رو برسون و دیانا و نو گلهاشون رو بوسه بارون کن تا یه دیدار قشنگ دیگه عزیزم
مامان پارمیس
26 آبان 91 10:01
همیشه شاد باشید. اون یه بار دیگه که قاصد خوبیها به یاری شتافت زحمتی بود که من بهتون دادم. بسیار ممنون و متشکرم از توجهتون. از الهه هم یه خاطر معرفی شما بهم . دوستون دارم و آرزوی دیدارتونو دارم

یادته عزیزم، آره دقیقاً همون بار هم ناجی افسانه ای به یاریمون شتافت. من هیچ کاره بودم فقط به الهه جان هم گفتم حظشو بردم که باعث یه اتفاق قشنگ شدم. خیلی خیلی زیاد. افتخار میکنم عزیزم و هیچ هیچ زحمتی نبوده. منم بیصبرانه منتظر دیدنتونم. کاش با الهه جان بیایین و خدا کنه اون همین زودیا بخواد چشممون رو به جمالش روشن کنه. میبوسمتون.

مامان خورشيد
27 آبان 91 7:54
واي جانم چه عزيزايي دور هم جمعند. هميشه خوش باشين.


جات خيلي خيلي سبز با دختر گلت. الهي يه روز اينجوري با هم باشيم
مامان آناهيتا
27 آبان 91 8:34
خداي من چه مسافرت پر و پيموني بوده دوست جوني. آفرين به تو كه بهترين تجربه ها رو براي نيروانام بوجود آوردي. حالا ديگه دياناي نازنين و مامانش برام خيلي آشنان چرا كه روح لطيف تو و قلب مهربونت در حضور مادر و دختر ماندگار شده.

چه اشاره ی قشنگی کردی زینبم. ما برای وصل کردن آمدیم. چه خوشحال میشم همه با هم زنجیروار دوست باشیم. سلسله ی دوستیها آرزومه
مامان مهبد كوچولو
27 آبان 91 9:04
سلام فريباي نازنين ، از وقتي كه از مشهد برگشتي ، كلي خاطره ي زيبا برامون نقل كردي ، خيلي برات خوشحالم كه روحي تازه كردي و اين چنين پر انرژي به بيان آنچه بر شما گذشته پرداختي ، آفرين به اين روح ِ پاكت كه هميشه انرژي رو به همگان هديه ميده ، ( درگوشي : من يه كم به روحت و به انرژيت حسوديم شد ) عزيز دلم آفرين به تو كه با حضورت و با اون حس ِ ناب ِ دوست داشتنيت و با اين همه تلاش تونستي به اين دنياي مجازي رنگي واقعي ببخشي ، آفرين به تو كه با اين عشق وافر و با اين قلم توانا ميتوني عشق رو به همه ي دوستاي ني ني وبلاگيت هديه كني ، دوستت دارم و بهترين ها رو از خدا برات آرزو ميكنم ، الحق كه صفا و صميميت از بين تمام عكسهاي يادگاري كه توي پست ها گذاشتي داره موج ميزنه .

عزیز دلم من بیشتر از این خوشحالم که این همه دوست نازنین دارم که از خوشی من خرسندن. این همه دل و روح پاک و بی آلایش دورم هستن که من شرمنده ی تک تکشونم. از اینکه نتونسته م و هیچوقت نمیتونم محبتهای بیدریغشون و نگاهها و کلامهای باسخاوتشون رو پاسخی شایسته بدم. تو هم از همون دوستای نازنین منی که به داشتنت میبالم. همیشه میگم من فقط به انرژی وافر شماست که دستم به نوشتن و بهتر نوشتن میره. من صمیمیتی رو که توی کامنتت موج میزنه میگیرم و پر از شور میشم و باز مینویسم. خدا نگه دار اینهمه ارواح پاک دوستام باشه. میبوسمت عزیزم. مهبدم رو ببوس. به امید دیدارتونم
سپهری
27 آبان 91 19:58
سلام عزیزم شرمنده من ادرس وبلاگت از تو ادرس هام پاک شده بود من با زینب جون دوستم مامان دیانا یک دفعه عکس نیروانا رو دیدم انقده خوشحال شدم که نگو اسمتو گذاشتم جز لیستم نمیدونم چطوری از بین رفته بود میبوسمت اقا من هم مشهد بودم کاش میدیدمت نگو که انقد به مامان زینب قول دادم و نتونستم برم که شرمنده ام بووسسس

سلام دوست خوبم، چرا شرمنده؟ دشمنتون. چه خوب دوست عزیز دوست. شما بسیار لطف داری به من و نیروانام. از این اتفاقا پیش میاد و من باید شرمنده باشم که خبر نداشتم و لینکتون نکردم احتمالاً. چه خوب که شمام مشهدین. ایشالا زود زود در کنار زینبم و با هم میبینمتون. میبوسمتون و عاشق این صمیمیتتونم
مامان نیایش
28 آبان 91 9:00
خدا رو شکر که تونستین تو اون روزهای خوب سفر با دوستان جدید ، جمع گرم و صمیمی رو برای خودتون و بچه ها فراهم کنین همش از محبتته گلم همیشه خوش باشی فریبای عزیز و ممنون به خاطر این همه شهد و شکر کز قلمت میریزد....

واقعاً جات خالي بود عزيزم و چون ميدونستم اصلاً وقت نداري بهت خبر ندادم تو هم به جمع ما بيايي. خيلي خوش گذشت. در واقع اصلن نفهميديم چطور گذشت،‌ همينجور در حال چرخيدن و اينور اونور رفتن دنبال بچه ها بوديم و حال و حول.
دوسِت دارم و نيايش نازنينت رو. باز هم كنار هم باشيم الهي