از جنس حضور
عاشق این عنوان وبلاگش بودم و محبت بی ریایی که از دل واژه هاش برای دردونه ش فریاد میشد. سفیدبرفیِ ِ موطلاییش رو که دیگه نگو. خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش و در آغوشم بچلونمش. یه بار که از سفرمون به مشهد نوشته بودم یا از یه خاطره ای مربوط به مشهد با همون صفای کلامش که پر از مهر بود، ای کاش گفته بود برای دیدار هم و من هم که لبریز تمنای دیدار بودم، اینو گوشه ی دل و ذهنم نوشته بودم که یه زینب نازنینی توی مشهد پرخاطره ی ما زندگی میکنه که اتفاقاَ همون حوالی مادرجون اینا خونه ی عشقشونه، مامان دیانا ثاقب که خودِ حس حضوره! اینبار اما این بی برنامگی قبلی برای سفر مانع از این شده بود که برم توی وبلاگ نازنینش و براش پیغام بذارم که دارم میام به دیدارت. دلم خوش بود که با این گوشی موبایل که مث همیشه کارگشا بوده جایی که هیچ ای دی اس ال و مودم و ... برای کانکت شدن نبوده، یه جستی میزنم خونه ش و خبر میدم اما از همون توی قطار تا روز دوشنبه هر لحظه ای که اراده کردم نشد، صبح دوشنبه تونستم از جنس حضور رو باز کنم اما مث تشنه ای لب آب هر چه میکردم نظراتش باز نمیشد که پیغام بذارم. آخرین پست زینب مربوط به همون صبح زود بود و من دلم روشن شد که تلاش بیشتری بکنم بیابمش. جرقه ای به ذهنم خورد و اون کمک گرفتن از دوست نازنینم الهه مامان یسنا بود که یه بار دیگه هم که همینجوری گیر کرده بودم برای پیغام گذاشتن، به یاریم شتابیده بود. قاصد همه ی خوبیها، الهه ی عزیزم با تمامت لطفش برام زحمت کشید و پیغام گذاشت و در جوابم نوشت: "مأموریت انجام شد خانوم گل!" و الهه ی نازم خودش نمیدونست که چه باغ گلیه، فداش.
دیگه منتظر بودم ببینم گوشیم زنگ میخوره یا پیام میگیره؟ که چه جوری میتونم از دوستام خبری بگیرم. آخه مامان نیروانا تک ستاره هم حالا دیگه شماره م براش فرستاده شده بود و کافی بود آنلاین بشه. خیلی انتظارم طول نکشید که پیغامی از شماره ی ناآشنایی که انگار آشناترین شماره ست روی گوشیم اومد: "سلام عزیزم، خیلی خوشحال شدم که باخبر شدم مشهد هستین. هر وقت امکانش رو داشتی بگو تماس بگیرم. زینب"
بی وقفه زنگ زدم تا آهنگ صدای یه دوست وبلاگی عزیز دیگه رو بشنوم و چقدر بخت با من یار بود که با خودش و دیانای عزیزش صحبت کردم. زینب، خودش بود، باصفا و صمیمی.
چون هنوز برنامه ی بابایی رو نمیدونستم، قراری نذاشتیم. بابایی تا شب نیومد و همین باعث شد تا زینب عزیزم خودش زنگ بزنه و پیشنهاد پیوستن ما به قرار هفتگی با دوستاشون رو بده. سه شنبه ی عزیز، شانزده آبان، ساعت ده و نیم صبح، پارک ملت، مجموعه ی تازه بازسازی شده ی بازی کودکان، ضلع بلوار معلم. بهتر از این نمیتونست باشه. با کمال میل پذیرفتم. فردا شد و به اتفاق باباجان، مادرجون و باباحامد عزم قرار کردیم و البته دیرتر از وعده. رفتیم و پیوستیم و با تمام وجود توی جمعشون و در کنار زینب و دیانای عزیزم لحظه های پاییزی داغی رو گذروندیم. تصویرهای ادامه ی مطلب نمایانگر تمام حس حضورمونه توی اون جمعی که همه حاضران واقعی بودن.
زینب عزیزم! اینهمه تأخیر من رو ببخش. تو اینقدر بزرگواری که با وجود اینهمه تأخیر، همچنان پست زیبای مشترکمون رو با تمام لطف قلمت بر تارک وبلاگ دیانای عزیزم نگه داشتی. دستت رو میبوسم و بی صبرانه منتظر دیدار دوباره تونم بهاریا! آزاده و فروغ عزیز، از شمام ممنونم که با بازی صمیمانه تون با بچه ها، روزشون رو پر از بهار کردین. به امید دیدار.