طعم اولين نون بهشتي در پرواز بادبادكها
توي قطار خيلي وقت داري كه بشيني و بري توي فكر، براي خودت برنامه بريزي، به لحظه هاي خوش پيش رو فكر كني و اگه در شبكه موجود بودي به عالم و آدم و همه ي اونايي كه مدتيه دلت ميخواد خبري ازشون داشته باشي اس ام اس بدي يا بچرخي توي وبلاگ كه اين آخري توفيق بزرگيه جداً بشرط اينكه وسط كار لنگش نموني؛ توي قطار عبور لحظه هاي زندگي رو قشنگ حس ميكني و سمفوني هو هو چي چي اون خيلي به ريتم اصلي زندگي نزديكت ميكنه؛ توي قطار بي اختيار ياد مسافر كوچولوي آنتوان سن تگزوپري مي افتي و اون نوار كاست ترجمه ش به صداي هميشه زنده ي شاملو. ياد سؤالاي قشنگ شازده كوچولو كه "اينا دارن كجا ميرن؟" "چرا دارن برميگردن؟" "جايي رو كه بودن خوش نداشتن؟" و پاسخ شنيدنش كه "فقط بچه هان كه ميدونن كجا دارن ميرن. فقط بچه هان كه از پشت شيشه هاي قطار براي هم دست تكون ميدن، فقط بچه هان كه ...". و درست همينطوره، تو از مسافرت با قطار لذت وافري ميبري دختركم به همون دلايلي كه توي قصه ي شازده كوچولو شنيده م. پارسال هم كه رفتيم مشهد و تو يك سال كوچيكتر از الانت بودي همينقدر لذت ميبردي، البته اگه بُكُن نكُن هاي آدم بزرگي! كه من باشم بهت آزادي عمل بيشتري ميداد مسافر كوچولوي من!
به تنها كسي كه دلم ميخواست خبر بدم كه داريم ميريم به زيارتش زهره ي عزيزم بود، مامان نيايش. چون ميدونستم ايام محدودي ممكنه مشهد باشه نميخواستم ريسك سورپرايز لحظه ي آخر رو بپذيرم و ترجيح ميدادم از زودتر بهش خبر بدم تا اونم فرصت برنامه ريزي داشته باشه. دلم پيش زينب مامان ديانا و نسترن مامان نيروانا تك ستاره هم بود و افسوس ميخوردم كه وقتي نشد برم وبلاگشون پيغام بذارم تا بشه همو پيدا كنيم. اون لحظه هاي قطار تا آخراي شب پيامك بازي و ارسال انرژي هاي مثبت عشقولانه و تثبيت قرار و مدار ِ ديدار با زهره و نيايش خيلي خيلي ميچسبيد. خصوصاً كه اين قرار توي دل يه جشنواره ي قشنگ كلوپ پرخاطره ي پاندا موسوم به جشن بادبادكها بسته ميشد و اين يعني يك تير و هزارها نشان براي ما كه ميخواستيم در آنِ واحد به هزار و يك چي برسيم كه البته هزارتاش تو بودي نيرواناي من و شادماني تو! دلم روشن بود كه قرارهاي ديدار با اون دو تا دوست ديگه م هم به زيباييِ تمام بسته ميشه. اوني كه كارت دعوت فرستاده بود همه چي رو از قبل مهيا كرده بود.
بعد از صبح ِ رسيدن و سورپرايزي كه به ميون اومد و پشت اون سورپرايز ديدار عمو حميد و خاله روياي نازنين كه خيلي دلتنگشون شده بوديم، گذروندن يك و نيم روز قشنگ پر از خاطره ي شيرين با مهموناي ديگه ي مادرجون، فرح عزيزم و مهري خانوم كه تمامت مهر و محبته، همسراي محترمشون و از همه مهم تر آرتين، دوست عزيز تو كه البته ناخوشي اون طفل معصوم، شب عيد دلمون رو خيلي نگرانش كرد، داشتيم به لحظه ي ديدار ديگري نزديك ميشديم اونم درست بعد از خداحافظي از مهمونايي كه دلبسته شون شده بوديم.
دوباره لحظه هاي نابي در پيش بود كه فكرشم كامم رو شيرين ميكرد. هميشه بايد به شيريني سلامها فكر كرد و اينكه خداحافظي هم ميتونه شيرين باشه به اميد يه سلام ديگه به اوني كه داري باهاش خداحافظي ميكني. اينو عمداً نوشتم چون تو دختر پراحساس نازنين ِ من، از سري ِ پيش كه مادرجون و باباجان رو توي فرودگاه بدرقه كرديم و ديدم كه بغض كردي، برات احساس دلتنگي رو تعريف كرده بودم و گفته بودم اين حسي كه الان داري اسمش دلتنگيه. از اون به بعد با هر كي خداحافظي ميكني بي وقفه ميگي "دلم براتون تنگ ميشه" و همچين دل همه رو آب ميكني و ما هميشه بهت همين اميد رو ميديم كه " ايشالا بازم ميبينمشون و اگه به شادي خداحافظي كني زودتر دوباره بهشون ميرسيم"
القصه فرشته ي گلبهاري با دختر و همسر نازش بهمون افتخار دادن و اومدن دنبالمون و بردنمون كلوپ پاندا تا بادبادك هوا كنيم و كودكي كنيم و همينجور سيب لذت باشه كه از بهشت برچينيم و ببريم. خداييش اون لحظه اي كه با صداي موزيك شاد و بهمراه شما دخترا بادبادك هوا ميكردم خودم رو توي اوج آسمون و وسط بهشت ميديدم. خيلي بهم چسبيد. تو هم حظ وافري بردي نيرواناي من! جيغ هيجاني ميزديم و ميدويديم بي ترس از ديده شدن و انگشت نما شدن. ممنون از همه ي كائنات براي اين لحظه هايي كه به ما هديه شد و در قله ي همه ي خوبها و خوبيها، زهره ي عزيزم. قلمم بيشتر از تصويرها نميتونه شاديمون رو اونروز بيان كنه، هرچند به دليل ديررسيدن دوربين، عكس زيادي توي فضاي بادبادك بازي نداريم و من با اجازه ي زهره جان، همين عكس رو از وبلاگ نيايشم برداشتم كه كلكسيون شادياي اونروزمون، اينجا و در ادامه ي مطلب تكميل بشه.
تقديم به ساحت پرمهر زهره و نيايشم، اولين نون بهشتي اين سفر، همراه با دوستايي كه نگاهشون همينجور نور ميپاشه به اين خونه و تو نازنين كه صاحب اين خونه ي عشقي!
پي نوشت :
از ديدگاه اجتماعي بگم كه اين جشنواره خيلي خوب بود و البته به نظر ما يه نقصهايي داشت كه پس از مطرح كردنش با مسئولين كلوپ به اين نتيجه رسيديم كه مشكل از بي تجربگي ما و در واقع اولين تجربه ي شركت ما توي اينجور جشنواره ها بوده كه خودمون بادبادك نساخته بوديم ببريم تا توي مسابقه شركت داده بشيم و صد البته اطلاع رساني نادرست مسئولين رو در تماس تلفني زهره جان ناديده گرفتيم و بخشوديم. ما همونجا دو تا كايت آماده خريديم به چه رمانتيكي، يكيش بَتمن و ديگري اسپايدرمن! و از ديدگاه لطيف دخترامون دو تا عصباني!( خب اين طرح همه ي كايتهايي بود كه اونجا فروخته ميشد ديگه!) و هي هواشون ميكرديم فكر ميكرديم داريم مسابقه ميديم نگو سياهي لشكر بوديم و به نگاه قشنگتر، مجلس گرم كن هاي جشنواره! البته صفايي كه ما برديم از برنده شدن براي مدال طلاي بالاترين مسابقات جهاني هم بيشتر بود. زهره جونم، عزيزم، ممنونتم كه اون بادبادك خوش پروازه رو به ما دادي ببريم يادگاري، توي پست بعدي ميگم چرا