نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

طعم اولين نون بهشتي در پرواز بادبادكها

1391/8/23 14:20
نویسنده : مامان فريبا
8,931 بازدید
اشتراک گذاری

توي قطار خيلي وقت داري كه بشيني و بري توي فكر،‌ براي خودت برنامه بريزي، به لحظه هاي خوش پيش رو فكر كني و اگه در شبكه موجود بودي به عالم و آدم و همه ي اونايي كه مدتيه دلت ميخواد خبري ازشون داشته باشي اس ام اس بدي يا بچرخي توي وبلاگ كه اين آخري توفيق بزرگيه جداً بشرط اينكه وسط كار لنگش نموني؛ توي قطار عبور لحظه هاي زندگي رو قشنگ حس ميكني و سمفوني هو هو چي چي اون خيلي به ريتم اصلي زندگي نزديكت ميكنه؛ توي قطار بي اختيار ياد مسافر كوچولوي آنتوان سن تگزوپري مي افتي و اون نوار كاست ترجمه ش به صداي هميشه زنده ي شاملو. ياد سؤالاي قشنگ شازده كوچولو كه "اينا دارن كجا ميرن؟" "چرا دارن برميگردن؟" "جايي رو كه بودن خوش نداشتن؟" و پاسخ شنيدنش كه "فقط بچه هان كه ميدونن كجا دارن ميرن. فقط بچه هان كه از پشت شيشه هاي قطار براي هم دست تكون ميدن، فقط بچه هان كه ...". و درست همينطوره، تو از مسافرت با قطار لذت وافري ميبري دختركم به همون دلايلي كه توي قصه ي شازده كوچولو شنيده م. پارسال هم كه رفتيم مشهد و تو يك سال كوچيكتر از الانت بودي همينقدر لذت ميبردي، البته اگه بُكُن نكُن هاي آدم بزرگي! كه من باشم بهت آزادي عمل بيشتري ميداد مسافر كوچولوي من!

به تنها كسي كه دلم ميخواست خبر بدم كه داريم ميريم به زيارتش زهره ي عزيزم بود، مامان نيايش. چون ميدونستم ايام محدودي ممكنه مشهد باشه نميخواستم ريسك سورپرايز لحظه ي آخر رو بپذيرم و ترجيح ميدادم از زودتر بهش خبر بدم تا اونم فرصت برنامه ريزي داشته باشه. دلم پيش زينب مامان ديانا و نسترن مامان نيروانا تك ستاره هم بود و افسوس ميخوردم كه وقتي نشد برم وبلاگشون پيغام بذارم تا بشه همو پيدا كنيم. اون لحظه هاي قطار تا آخراي شب پيامك بازي و ارسال انرژي هاي مثبت عشقولانه و تثبيت قرار و مدار ِ ديدار با زهره و نيايش خيلي خيلي ميچسبيد. خصوصاً كه اين قرار توي دل يه جشنواره ي قشنگ كلوپ پرخاطره ي پاندا موسوم به جشن بادبادكها بسته ميشد و اين يعني يك تير و هزارها نشان براي ما كه ميخواستيم در آنِ واحد به هزار و يك چي برسيم كه البته هزارتاش تو بودي نيرواناي من و شادماني تو! دلم روشن بود كه قرارهاي ديدار با اون دو تا دوست ديگه م هم به زيباييِ تمام بسته ميشه. اوني كه كارت دعوت فرستاده بود همه چي رو از قبل مهيا كرده بود. 

بعد از صبح ِ رسيدن و سورپرايزي كه به ميون اومد و پشت اون سورپرايز ديدار عمو حميد و خاله روياي نازنين كه خيلي دلتنگشون شده بوديم، گذروندن يك و نيم روز قشنگ پر از خاطره ي شيرين با مهموناي ديگه ي مادرجون، فرح عزيزم و مهري خانوم كه تمامت مهر و محبته،‌ همسراي محترمشون و از همه مهم تر آرتين، دوست عزيز تو كه البته ناخوشي اون طفل معصوم، شب عيد دلمون رو خيلي نگرانش كرد، داشتيم به لحظه ي ديدار ديگري نزديك ميشديم اونم درست بعد از خداحافظي از مهمونايي كه دلبسته شون شده بوديم.

دوباره لحظه هاي نابي در پيش بود كه فكرشم كامم رو شيرين ميكرد. هميشه بايد به شيريني سلامها فكر كرد و اينكه خداحافظي هم ميتونه شيرين باشه به اميد يه سلام ديگه به اوني كه داري باهاش خداحافظي ميكني. اينو عمداً نوشتم چون تو دختر پراحساس نازنين ِ من، از سري ِ پيش كه مادرجون و باباجان رو توي فرودگاه بدرقه كرديم و ديدم كه بغض كردي، برات احساس دلتنگي رو تعريف كرده بودم و گفته بودم اين حسي كه الان داري اسمش دلتنگيه. از اون به بعد با هر كي خداحافظي ميكني بي وقفه ميگي "دلم براتون تنگ ميشه"‌ و همچين دل همه رو آب ميكني و ما هميشه بهت همين اميد رو ميديم كه " ايشالا بازم ميبينمشون و اگه به شادي خداحافظي كني زودتر دوباره بهشون ميرسيم"

القصه فرشته ي گلبهاري با دختر و همسر نازش بهمون افتخار دادن و اومدن دنبالمون و بردنمون كلوپ پاندا تا بادبادك هوا كنيم و كودكي كنيم و همينجور سيب لذت باشه كه از بهشت برچينيم و ببريم. خداييش اون لحظه اي كه با صداي موزيك شاد و بهمراه شما دخترا بادبادك هوا ميكردم خودم رو توي اوج آسمون و وسط بهشت ميديدم. خيلي بهم چسبيد. تو هم حظ وافري بردي نيرواناي من! جيغ هيجاني ميزديم و ميدويديم بي ترس از ديده شدن و انگشت نما شدن. ممنون از همه ي كائنات براي اين لحظه هايي كه به ما هديه شد و در قله ي همه ي خوبها و خوبيها، زهره ي عزيزم. قلمم بيشتر از تصويرها نميتونه شاديمون رو اونروز بيان كنه،‌ هرچند به دليل ديررسيدن دوربين، عكس زيادي توي فضاي بادبادك بازي نداريم و من با اجازه ي زهره جان، همين عكس رو از وبلاگ نيايشم برداشتم كه كلكسيون شادياي اونروزمون، اينجا و در ادامه ي مطلب تكميل بشه.

 تقديم به ساحت پرمهر زهره و نيايشم، اولين نون بهشتي اين سفر، همراه با دوستايي كه نگاهشون همينجور نور ميپاشه به اين خونه و تو نازنين كه صاحب اين خونه ي عشقي!

 

پي نوشت :

از ديدگاه اجتماعي بگم كه اين جشنواره خيلي خوب بود و البته به نظر ما يه نقصهايي داشت كه پس از مطرح كردنش با مسئولين كلوپ به اين نتيجه رسيديم كه مشكل از بي تجربگي ما و در واقع اولين تجربه ي شركت ما توي اينجور جشنواره ها بوده كه خودمون بادبادك نساخته بوديم ببريم تا توي مسابقه شركت داده بشيم و صد البته اطلاع رساني نادرست مسئولين رو در تماس تلفني زهره جان ناديده گرفتيم و بخشوديم. ما همونجا دو تا كايت آماده خريديم به چه رمانتيكي،‌ يكيش بَتمن و ديگري اسپايدرمن! و از ديدگاه لطيف دخترامون دو تا عصباني!( خب اين طرح همه ي كايتهايي بود كه اونجا فروخته ميشد ديگه!) و هي هواشون ميكرديم فكر ميكرديم داريم مسابقه ميديم نگو سياهي لشكر بوديم و به نگاه قشنگتر، مجلس گرم كن هاي جشنواره! البته صفايي كه ما برديم از برنده شدن براي مدال طلاي بالاترين مسابقات جهاني هم بيشتر بود. زهره جونم، عزيزم، ممنونتم كه اون بادبادك خوش پروازه رو به ما دادي ببريم يادگاري، توي پست بعدي ميگم چرا چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (28)

مامان آرشين
23 آبان 91 14:31
نوشته هات حس خيلي خوبي بهم ميده. وقتي از شازده حرف ميزني، وقتي از كائنات حرف ميزني، احساسات ماورائيتو خيلي دوست دارم.. چيزي كه تو اين دنيا كمتر آدمايي حسش ميكنن و امان از اين آدم بزرگا كه هميشه...!!!! به اميد دوستي بيشتر البته اگه مايل باشين

فرناز عزيزم، ما دل هم رو ميفهميم و اين آخر سعادته. اينكه يه ديدگاه مشترك بزرگ و قشنگ داريم. اينكه عاشق شازده كوچولوييم كه من هنوز و هنوز به تك تك عبارات و جملاتي ازش كه توي ذهنم مونده فكر ميكنم و حال ميكنم. كاش همه مون بچه بمونيم و آدم بزرگا رو مجاب كنيم به موندن توي دنياي ماورائيِ بچگي. بودن در كنار شما دوستاي خوب ماورائيم بزرگترين سعادت زندگي منه،‌ هميشه گفتم و ميگم. افتخار ميكنم به دوستي باهاتون و اميدوارم تك تكتون رو به همين زيباي ببينم و در آغوش بگيرم. كائنات آرزوهاي ما رو برامون هديه مياره مطمئنم
مامان آرشين
23 آبان 91 14:37
من توني ني وب دنبال آدمايي از جنس شما ميگردم كه اصل براتون مهمه خوبيها رو حس ميكني و زيبا بيان ميكني

كوچيكتم فرنازم. تو خيلي بزرگواري
زینب(عمه آرتمیس)
23 آبان 91 17:01
فریباجون باهمه حرفهای فرنازعزیزم موافقم
واقعا باخوندن نوشته هات حس خوبی پیدامیکنم
باخوندن این پست منم خودم رو درکنارشماحس کردم وتوشادیتون شریک بودم
امیدوارم روزی شما عزیزانم رو دریه فضای شادببینم
به امیدآن روز

دوسِتون دارم زینب و فرناز عزیزم، لطفتون خیلی از سر من زیاده. ممنون محبتتونم. افتخار منه که حتی لحظه ی کوچکی رو مهمونتون کنم به شادی. منم آرزوی دیدارتون رو دارم به همین زیبایی که در این دیدار نصیبم شد
مامان نیایش
23 آبان 91 17:50
سلام سلام به به
ببین کی اومده
چه قدر این عکست نازه نیروانای خوشگلم خوش اومدی مامانی گل
خوشحالم که آپ کردی الان همش رو میخونم خط به خط و بعد نظر میذارم

سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت .
نمیدونی چه نفس راحتی کشیدم از پسش براومدم و البته امیدوارم حق مطلب رو ادا کرده باشم عزیزم. تقدیم به تو خط به خطش
مامان نیایش
23 آبان 91 17:52
قطار سواری واقعا طعم خوبی داره برای منم یادآور خاطرات شیرینی هست خاطرات دوران عقد و سفر به تهران هر چند وقت یک بار خیلی زیبا نوشتی و توصیفش کردی اون روز هم که پیامکت رو دیدم خیلی هیجان زده بودم از اومدنتون ولی اولین چیزی که به زبونم اومد از قطار سواری بود همیشه خوش باشی دختر نازم

حق داشتی عزیزم که اول از همه قطارسواریش رو حال کنی و به یاد و زبون بیاری. یادآوری خاطرات شیرین عقد خب خیلی لذتبخشه. منم برام خیلی جالب بود که قطارسواری رو باهام درک کردی و برای همین هم حس پاراگراف اول این پست منو در بر گرفت برای نوشته شدن. تو هم خوش باشی گلم در کنار دختر گلمون نیایش
مامان نیایش
23 آبان 91 17:55
قربون اون دلتنگی هات عزیزم نیایش هم الان دیدت میگه دلم برای این دوستم هم تنگ شده اسمش چی بوود؟!!!!!میگم نیروانا میگه آیه نیروانا خیلی خوب بود خیلی دلم براش تنگ شده عزیز دلم ما هم دلتنگتونیم

به نیروانا میگم نیایش برات نوشته دلش تنگ شده برات، تو میخوای براش چی بنویسم میگه : اِمِیل (ایمیل). دوباره ازش میپرسم چی بنویسم میگه : اِل اِم اِن اُ پی. به نظرم نیاز به رمزگشایی داشته باشه این پیامش میبینی چطور آدم رو ضایع میکنن

مامان نیایش
23 آبان 91 17:59
گلم وقتی میگم نوشتن از این خاطرات زیبایی که با وجود نازنین هایی مثل شما خلق میشه ، نیاز به یه قلم توانا و جذاب و دلنشین داره شکسته نفسی میکنی قربونت برم که اینقدر زیبا نوشتی هر چی خوب یو مهربونیه از وجود خودت میباره فریبا ای دل آرام زیبا

الان من سرخِ خجالت شدم عزیزم. این قلم اگه میتونه به حرکت دربیاد به عشق عزیزاییه که با نگاه مثبت و قشنگشون به ردپاهاش بهش انرژی میدن، فقط همین و بس. کوچیکِ محبتتم دل انگیز
مامان نیایش
23 آبان 91 18:01
میگم اون مجلس گرم کن های جشنواره رو خیلی خوب اومدی
کارت درسته یعنی دستت درست یعنی قلمت درست

فدای دقتت گلم. خداییش فی البداهه از فکرم گذشت که انگار نقش ما اونجا تنها همین بود ولی اگه اونا میدونستن با برگزاری ِ این جشنواره شون چه مجلسی توی دلِ ما برپا کردن، اگه اونا میدونستن
مامان نیایش
23 آبان 91 18:03
بادبادک یعنی همون کایت چه قابلی داره گلم شما خیلی خیلی بیشتر از این ها برای ما ارزش داری کاش سعادت داشتم خیلی بیشتر از این از وجودتون از وجود تو مهربون و نیروانای نازم بهره مند میشدم دوستتون داریم
خب برم ادامه

میگم همینجوری نگاهت رو جاری میکنی رو خطوط و نقل و نبات می تراوی دوستم. شرمنده تم به خدا. مهربارون شدم به جان عزیزت. فول انرژی
مامان نیایش
23 آبان 91 18:09
خیلی خیلی عکس های قشنگی بود از دیدنش واقعا لذت بردم و دوباره منو برد به اون روز قشنگ البته تنها من نه ... نیایشم هم اومده کنارم و داره بی نهایت لذت میبره از دیدن عکس ها و هی با هیجان داره از اون روز برام تعریف میکنه از نقاشی و بازی و بادبادک بگیر تا اون موشه که نیروانا رو ترسوند !!!ممنونم فریبای مهربونم اینقدر قشنگ نوشتی عالی عالی بی نهایت ممنون گلمنیایش میگه بنویسم که نیروانا خیلی دوست دایم

فدای چشما و نگاه قشنگ جفتتون. آره منم تک تک اون خاطرات با عکسها برام زنده میشه و البته از هر سوژه ای بیشتر از یه عکس بود که گفتم خیلی طولانی نشه پست و از بینشون انتخاب کردم. انگار ایمیلت رو برام فرستاده بودی نه گلم؟ سعی میکنم همه ش رو برات بفرستم که داشته باشی. میبوسمتون. مام خیلی دوسِتون داریم.
راستی دارم سعی میکنم ترس از اون دندونای موشی رو از دل نیروانا ببرم. گلناز جونم توی وبلاگش یه عکس از دختراش گذاشته با طرح چهره ای شبیه همون موشی که دیدیم و من عمداَ گذاشتم نیروانا هی بهش نگاه کنه و ترسش بریزه با دیدن عکسای صورت واقعی هانا و صورت طراحی شده ش. قربون همه ی دوستام برم الهی که همه جوره فیضشون بهمون میرسه

مامان نیایش
23 آبان 91 18:39
میگم اخرش هم من این نیایشی رو درست بغل نکردم نهخیلی عکس ها قشنگه save کردمشون ممنون ازتون عزیزم چه قدر اینم عکس دو نفره شون کنار خونه زیبا شده نه خیلی خوبه کاش نیایش اون تخمه ها دستش نبود البته میشه تو فتو شاپ برداشتش ببوس نیروانام رو ایشالا بهتر شده باشه راستی اینجا امروز خیلی سرد شده الان 5 درجه است اینجا اونجا هم حتما خیلی سرده نه خیلی مراقب باشید می بوسمت


قشنگ میبینی گلم. نه بابا به این خوبی بغل کردی عزیزم. حالا قرینه ی قرینه هم نشد چه عیب داره. آره میبینی! هر دو تا عکس دو نفره شون قشنگه. البته یکی دو تا دیگه هم هستش که از اینا ولی بهتر نبودن. اون تخمه هام البته قابل چشم پوشیه گلم. عوضش نگاهشون رو ببین چه قشنگه!
وای از سرما! تو رو خدا شمام مواظب خودتون باشین. نمیدونم چند درجه س. نقداً سه نفری مزه ش رو نوش جان کردیم و سرماخوردیم خانوادگی.
برای تو و خونواده ی عزیزت تابستان تابستان گرما آرزو دارم توی این پاییز سرد.
مامان بردیا
23 آبان 91 21:29
کودکی کن نیروانای عزیزم که این روزها زود تبدیل به خاطره میشن.شادیتو میخوام عروسک
فریبا جون این پست جدید منو یاد رمان بادبادک باز انداخت که سر شار از حس کودکیه.اگر تا الان نخنوندیش پیشنهاد میکنم بخونیش.

ممنون خاله مهدختم، نه نخوندمش. چشم در اولین فرصت سعی میکنم عزیزم. لطف کردی پیشنهاد دادی.فدات
دخملی
24 آبان 91 4:00
الهی......
اینقد قلمت رو دوست دارم که اگه نقطه بزاری قصیده میخواند....
از این دیدارها چقد خوشحال میشم...
چقد دوست دارم همه با هم دوست باشن..
شادیهایتان افزون.....

الهی باران رحمتت هماره بر من میباره، باران محبت دوستان. شادی تو هم افزون دوست عزیزم


مامان ساينا
24 آبان 91 7:45
چه زيبا گفته بودي دوست جوني مثل هميشه ... انگار كه ما هم جز همون سياهي لشكرا و شايد جشنواره گرم كن ها بوديم با اين قلم زيبايت...هميشه به سفر و شادي ... خوش باشيد

اختیار داری صالحه جونم شما تاج سرِ مایین. توی قلب مایین. شما در قلب مجلس گرم کنها بودین و هستین. مفتخرم به همه نگاه قشنگ. شمام همیشه خوش باشین. ساینام رو ببوس.
مامان خورشيد
24 آبان 91 7:54
الهي هميشه خوش باشين و سفرهاتون پر بار و پر خاطره. ما هم سال قبل با قطار رفتيم بندرعباس و قشم و خورشيد كه زياد مسافرت رو دوست نداره انقدر لذت برد كه مرتب هفته اي يكبار يادآوري مي كنه كه با قطار بريم يه جايي. البته من چون همراه مامان و باباي عزيزم بودم اجازه اينكه به خورشيد امر و نهي كنم نداشتم و حسابي آزاد بود و كيف كرد. بادبادك هوا كردنم كه صفايي داره و تفريحيه كه هيچوقت كهنه نميشه و خسته نمي كنه. لحظه هاتون همه بهشتي

مرسی عزیزم.تأخیر منو ببخش.
خوشحالم که خورشید عزیزم هم مسافرت با قطار رو دوست داره. خدا قسمت کنه با هم همسفر قطار بشیم و بعدشم بریم بادبادک هوا کنیم. آی میچسبه ها! قول میدم منم کمتر امر و نهی کنم خاله جون. بوس برای شما و خورشیدم
سارا مامان آرام
24 آبان 91 8:17
چقدر زیباست دیدار با یک دوست مجازی که در دنیای واقعیت بسیار مهربان تر و دوست داشتنی تر از تصورات ماست

عزیزدلم همیشه شاد باشید
عکس ها بسیار زیبا و دوست داشتنی بودن

مرسی عزیزم، کاملاً درست گفتی، همیشه واقعیت دوستای مجازی ای که دیدم بارها و بارها دوست داشتنی تر از تصورم بوده. خدا کنه یه روز شما رو هم ببینم. ممنونم از نگاه قشنگت و ببخش که دیر جوابتون رو مینویسم عزیزم
مامان نیایش
24 آبان 91 8:43
سلام عزیزم صبح به خیر امروزم رو دوست داشتم با دیدن دوباره ی عکس های این فرشته کوچولو ها شروع کنم البته از خونه ی نیروانام ممنونم بازم ازت به خاطر این همه محبتت و ممنون که همیشه پر انرژی هستی و بهم انرژی میدی ایشالا که کسالت ها بر طرف بشه و مراقب خودتون باشین نیروانای گلم رو ببوس قربون اون ال ام ان اُ پی ش بشم من!!گرفتم رمزش رو نیایشم هم داره حروف رو یاد میگیره از این قسمتش خیلی خوشش اومده نیروانام آخر ِخلاقیت ِ مرحبا به این پیچوندنش البته دخملی ضایع نمیکنه فقط میخواد یه کم ما دوگوله رو به کار بندازیم مثلا میگه love man niyayesh o park!!!!حال کردی رمز گشایی کردم برات بهش بگو مامانی نیایش هم میگه i love u جیـــــــــــگر آره ایمیلم رو فرستاده بودم عزیزم. خودت رو توی زحمت ننداز هر وقت شد عزیزم ممنونم بازم ازت میدونم که جاش پیش شما امنه و بازم روزی که افتخار دیدنتون رو داشته باشم می تونم عکس و فیلمش هاش رو بگیرم فدات

عزیزم که انرژی صبحت رو صبح خوندم و گرفتم ولی حالا دارم جواب میدم. گلاب به روتون ناخوشی یه روی دیگه ش رو رو کرد و امروز دوباره خونه نشین بودم به پرستاری. تنها دلخوشیم همین خونه بود که بیام و انرژی بگیرم.
دمت گرم با این رمز گشاییت خاله جون. عجب دوگوله ای داری مرحبا. به نیایشم بگو I Love You خیلی بیشتر. چی بگم که هر چی جواب محبتات رو بدم کمه. میبوسمتون و آرزو میکنم ببینیمتون زودتر از اونی که بشه فکرشو کرد
مامان مهبد كوچولو
24 آبان 91 9:11
هميشه به سفر و خوشي ، خوشا به حال نيروانا كه خودش رو به همه ي جشنواره ها در همهي شهرها ميرسونه ، در واقع آفرين به همت ماماني نيروانا !

قربونت فرنازم. راست میگیا، خودم بهش توجه نکرده بودم خوب. کاش یه جشنواره ی نی نی وبلاگ هم داشتیم با حضور همه ی اعضا نه !
نجمه
24 آبان 91 10:29
واقعا چه زيبا مي نويسي فريباي نازنين واقعا كه قلم پرتوان و گرمي داري اگرچه به خاطرمشغله ها امروزي ديگه مثل اون موقع ها پيش هم نيستيم ولي اينقد قشنگ مي نويسي كه انگاري باهاتم وقتي از بادبادكا نوشتي يه لحظه روح منم پرواز كرد كلي كيف كرديم دستت درد نكنه كه توي اين هياهوي بي پايان زندگي لحظه اي هم شيريني بودن باهم رو هرچند مجازي برايم تكرار كردي

فدای نگاه قشنگت نجمه ی من، تو هم اینقدر زیبا برام نظر گذاشتی که من شرمنده ت شدم. از صبح نرسیدم جوابت رو بدم. اینه وقتی دیدم برای بار دوم نظر گذاشتی بیشتر شرمنده شدم و به احترام تو نازنینم از آخر به اول شروع کردم به پاسخ و تأیید نظرات. تشنه با هم بودن با توام همیشه
الهه مامان یسنا
24 آبان 91 10:31
سلام. من از بین اون ابرایی که بادبادکاتون رو فرستادین بینشون دارم مینویسم. اینقدر قشنگ تمام اون احساس و لذت رو بیان کردی که انگار من هم با شما اونجا بودم.
نیروانا کودکیت به تمامی همه ستارگان جهان زیبا باد


قربونت ستاره ی دنباله دار. یاد قشنگت توی این این سفر خیلی باهام بود. خدا قلمی بده از اون بنویسم به زودی. فدای مهربونیات
زینب
24 آبان 91 11:13
امیدوارم همیشه خوش بگذرونید. منتظرتون هستیم تا این دفعه بریم طبیعت اطراف مشهد رو بگردیم اونم تو پاییز و زمستون

آی گفتی زینب جون، این برنامه ی صبح مشهد که باباجان به تماشا مینشست هی طبیعت پاییزی اطراف مشهد رو نشون میداد، هی ما دلمون ضعف میرفت. خیلی دعا میکنم یه روز با هم توی این طبیعت باشیم و کیف کنیم. مرسی عزیزم
مامان امیرناز
24 آبان 91 11:35
سلام عزیزم مثل همیشه عالی نوشتی ایشالا همیشه پر از حس خوب باشی

سلام، لطف داری دوست نازنین. ممنونم. شمام همیشه به شادی باشین
مامان زهرا
24 آبان 91 13:57
فریبا جون
بازهم مثل همیشه زیبا نوشتی
مطمئنم سالهای دور وقتی نیروانا این مطالب را می خونه کلی لذت می بره و از شما سپاسگذار خواهد بود
تجربه دیدارتون را خیلی زیبا نوشتی و از همه زیبا تر عکس یادگاری دو خانواده عالی بود

خوشحالم که به همتون خوش گذشته
عکس ها هم مثل همیشه عالی بودند

مرسی عزیزم، شما مثل همیشه زیبا خوندین. خدا کنه اینطوری باشه و من برقشادی رو توی نگاه نیروانا ببینم وقتی این نوشته ها رو میخونه. فداتون


نجمه
24 آبان 91 14:46
واقعا چه زيبا مي نويسي فريباي نازنين واقعا كه قلم پرتوان و گرمي داري اگرچه به خاطرمشغله ها امروزي ديگه مثل اون موقع ها پيش هم نيستيم ولي اينقد قشنگ مي نويسي كه انگاري باهاتم وقتي از بادبادكا نوشتي يه لحظه روح منم پرواز كرد كلي كيف كرديم دستت درد نكنه كه توي اين هياهوي بي پايان زندگي لحظه اي هم شيريني بودن باهم رو هرچند مجازي برايم تكرار كردي ممنون

وای خدای من نجمه ی عزیزم.ممنونم برای اینهمه لطفت. چقدر دلم همیشه برات تنگ میشه و برای لحظه های قشنگی که با هم داشتیم. زیر یه سقف زندگی کردن با تو برای من سعادت بزرگی بود که همیشه یادآوریش شادمانم میکنه. دعا میکنم شادی جاودان نصیبت باشه حتی توی لحظه هایی که همدیگه رو نمی بینیم. دعا میکنم توی هیاهوی بی پایان زندگی باز هم از لذت با هم بودن و دیدار چهره به چهره ی هم سرمست بشیم. فدای مهربونیات
maman yasna
24 آبان 91 16:21
Salam fariba Jon Ye bar vasat nazar gozahtam vali engar sabt nashode eybi nadare dobare minevisam ...
Nirvanaye man tamame koodakiat be manande setaregan pornoor bad.por az letafate abrha bad.be manande khorshid derakhshan bad. 


عزیزم الهه جون، من کوتاهی کردم ببخش. همین الان نظرت رو تأیید کردم عزیزم. خیلی قشنگه، من داشتم برای تو پاسخ مینوشتم و تو نظر قشنگ دوباره. از دیروز نیروانا به قول خودش بجای پی، آبِ پی میزنه و من مرخصی و خونه بودم به پرستاری. هر وقت اجازه بده گریزی میزنم به اینجا که عجیب وابسته ش شدم. تأخیر منو ببخش. نظرات رو دارم از آخر به اول جواب میدم اینه که دیر بهت رسیدم الهه ی خوبیها. فدات
خاله ی نیایش جون
25 آبان 91 1:17
سلام به فریبای گل و نیروانای نازنین
دوستانی که سعادت دیدنشونو نداشتم
خیلی زیبا نوشتید مثل همیشه
چه روز قشنگی بوده و الان چه خاطره ی خوبی شده
امیدوارم همه ی روزهاتون زیبا و پرخاطره باشه
و همیشه شهرمون رو به قدم هاتون مزین کنید
عکسها هم خیلی خوبن . دستتون درد نکنه .. خیلی پست قشنگی بود .آفرین به این دو تا دخمل گل ... ایشالا همیشه خنده رو لباشون باشه
ممنون بابت اینکه این خاطره رو به این زیبایی ثبت کردید.

سلام خاله فریده ی عزیزم، اینبار هم سعادت دیدارتون رو نداشتم ولی فکر کنم اُوِردوز میکردم شما رو هم میدیدم، آخه گنجایش من خیلی کمتر از محبت و لطف زهره ی گلم و شما خواهر دوست داشتنیشه. به مراتب قشنگ بود روزمون عزیزم، جاتون سبز. امیدوارم روزی به همین قشنگی شمای دوست داشتنی رو هم از نزدیک ببینم. میبوسمتون
مامان آناهيتا
27 آبان 91 8:10
مسافر كوچولوي من هم عاشق قطاره. انگار همشون يه روزي شازده كوچولو بودن. هنوز سوار قطار نشده ولي روزي نيست كه آرزوي سوار قطار شدنش رو تكرار نكنه. چقد خوشحال شدم كه اين مسافرت براتون جور شد و از كم سعادتي ما بود كه با هم بودن نصيبمون نشد بانوي بهار. خيلي خوشحالم كه ديدارها دوباره تازه شد و نيايش نازنين و مامان گلش باز هم در زندگي نيرواناي نازم درخشيدن. خدا همه تون رو حفظ كنه.

فدای شازده کوچولوت بشم من، اون طرز نگاهش رو وقتی عصر قبل از رفتنمون در حال صحبت از قطار و بلیطش بودم توی ماشینتون یادم نمیره. انتظاری که توی نگاهش بود تا ببینه قضیه چی میشه و همسفر میشیم یا نه، یادم نمیره. خدا کنه یه روز این مسافر نازنین هم به آرزوی قشنگش برسه و از اون بهتر با هم همسفر بشیم توی یه قطار پرخاطره. جاتون خالی واقعاً پیش دوستای اونور استانیمون خیلی کیف کردیم درست مثل وقتی با تو و آناهیتا لحظه های باشکوهی رو سپری میکنیم. خدا شما عزیزان رو هم برای ما نگه داره


سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
27 آبان 91 11:18
سلام عزیزم. من از دوستان زهره جون و نیایش جون هستم. زهره جون حق داره ازتون تعریف میکنه. وبلاگ و دختر قشنگی دارید. انشالله همیشه برای هم دوستهای خوبی باشید. خوشحال میشم من و آرتینم رو هم تو جمع خودتون راه بدید.

سلام سعیده ی عزیزم. خوش اومدی. زهره جون صفای وجود خودشه هر چی بهش مربوط میشه خوب درمیاد. خدا کنه اینطوری مام متبرک باشیم همیشه از وجودش. امیدوارم دوستیای همه مون پایدار باشه. باعث افتخار ماست پیوستن به شما و آرتین نازنین. هر چی جمع ت عالی تر. دستتون رو به گرمی میفشارم. به امید دیدارتونم