نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تقدیر دو فرشته

1391/8/26 13:16
نویسنده : مامان فريبا
9,690 بازدید
اشتراک گذاری

اولین بار از روی یه لینک دوستان، توی نی نی وبلاگ پیداش کردم. با کلی هیجان، وجب به وجب وبلاگش رو خوندم و روح پاکش رو بهمراه روی ماه تک ستاره ش رصد کردم. مطمئن بودم این اشتراک فکر توی نامگذاری دخترامون، یعنی اینکه خیلی بهم شبیهیم. نیرواناهای هر دوی ما با یه باور راسخ به جان لایتناهی و آرمان رسیدن به جاودانگی با درهم آمیختگی با نقطه ی آغاز و پایان کائنات که همون نور بیکران خداوندیه، نیروانا نام نهاده شده بودن، اینو حتم داشتم. همین، اشتیاق من رو برای بوسیدن و در آغوش گرفتن یه نیروانای دیگه صدچندان میکرد. دلم میخواست نیروانا هم همنام خودش رو ببینه و دیدن واکنش اون برام خیلی مهم بود. همیشه فکر میکردم ساکن تهرانن ولی وقتی از کلوپ پاندا گفته بودم و نسترن جان گفته بود خونه شون نزدیک کلوپه، قلبم تپید که یعنی روزنه ی امیدی هست برای دیداری نه چندان دور و دیر. چهارشنبه شده بود و کم کم داشتیم به برگشتن فکر میکردیم. دو روزی بود که الهه جان برای نسترن و زینب عزیزم پیغام گذاشته بود و من خدا خدا میکردم نسترنم هم آنلاین بشه و پیغام رو ببینه. دل توی دلم نبود ،چون میدونستم بخاطر رسیدگی بیشتر به تک ستاره ش دیر به دیر آن میشه، اینو خودش نوشته بود توی وبلاگ. و دلشوره های من پاسخ شیرینی گرفت وقتی همون اوایل صبح با صدای گوشی موبایلم به صدای آشنا و سرشار از محبت و عشقی رسیدم که انگار زیباترین موسیقی دنیاست. به خدا صدای نسترنم خیلی قشنگ بود و انگار از خود ماورا توی گوشم نواخته میشد. وقتی ازم خواست مهمون خونه شون بشم و گفتم بیرون برای بچه ها بهتره گفت "چاییامون نمک نداره" و باز بیشتر به این یقین رسیدم که خیلی مث خودمه. قرار رو پنجشنبه صبح، ساعت ده، همون کلوپ گذاشتیم با هدف اینکه بیشتر به بچه ها خوش بگذره و آرزوی دیدار کردیم. همون چهارشنبه افتادم به جمع و جور کردن چمدون و اینکه کارای قبل از رفتنمون رو انجام بدم تا فردا صبح دیگه با خیال راحت بتونم به نسترن و نیروانا برسم. غافل از اینکه شب هنگام تقدیر دیگه ای برامون رقم میخوره. عصر چهارشنبه خیلی بهونه گیری میکردی و نق و نوقت زیاد شده بود. دیگه داشتیم کلافه میشدیم که به پیشنهاد عمو حمید مهربون بردیمت پارک. از پارک برگشتیم و لباس پوشیدیم به قصد ضیافت شام خونه ی مامانِ رویای عزیزم. اونجا بود که دیدیم دماغت داره آویزون میشه و من اضطراب گرفتم که تا فردا چی پیش میاد. همون لحظه ی اول دوا و درمونت رو شروع کردیم و تا صبح نخوابیدم. البته نخوابیدنم تنها به دلیل مریضی تو نبود عزیزم. بگذریم.

صبح دیگه ساعت داشت به نه و نیم نزدیک میشد و تو هنوز خواب بودی. گفتم به نسترن یه خبری از اوضاع بدم که کفش و کلاه نکنه نیروانا کوچولو رو که یه وقت اگه نتونستیم بریم شرمنده ش نشم. زنگ زدم و شرح ماوقع دادم و گفتم از اونجایی که خیلی دلم میخواد ببینمشون اگه تو بیدار شدی و اوضاعت یه کم مساعد بود یه سر میریم در خونه شون به دیدار ولی خیلی مزاحم نمیشیم که یه وقت نیروانا تک ستاره هم مریض نشه. باز لطف نسترن جون و صفای دلش که از کلامش هویدا بود باعث شد وقتی حدودای ده و نیم بیدار شدی به خودم جسارت بدم و زنگ بزنم خونه شون و بگم میاییم خونه تون و یه کوچولو هم میاییم تو. فکر این که میرم توی خونه ای که زیبایی و روح سبزش رو پیش از این یافته بودم شادم می کرد. از دیدگاه من، نسترن، مامان خوش سلیقه ی خوش ذوقی بود که برای کوچیکترین بهونه ای برای دختر نازش جشن کوچکی با هنر دست خودش براه مینداخت و یه عکس و خاطره ی قشنگ توی وبلاگ تقدیر یک فرشته به ثبت میرسوند و حالا من داشتم میرفتم تا از نزدیک اینهمه زیبایی رو ببینم. تو هم وقتی بهت گفتم میخواییم بریم یه نیروانای دیگه رو ببینیم یه لحظه به فکر عمیقی رفتی و چشات برق زد. پوشیدیم و رفتیم و درست همونطور که فکر میکردم و بسی باشکوهتر به نسترن و نیروانا و خونه ی عطرآگینِ عشقشون رسیدیم. خیلی هیجان داشت دیدن قاب عکسی با همون عکسِ درباره ی وبلاگ تقدیر یک فرشته روی میز خونه ای که نیروانای ناز تک ستاره شه. نسترن با عطر و رنگی عین نسترن بهار بود و با اون لحظه های آسمونی ای گذروندیم وقتی با شورِ هر چه تمامتر درباره ی اینکه چرا اسم فرشته ش رو نیروانا گذاشته حرف میزد، وقتی با عشقِ تمام نیرواناها رو قربون صدقه میرفت و آماده شون میکرد عکس بگیرن و وقتی برام از همه ی دلمشغولیاش میگفت و به قول خودش انگار سالهاست همدیگه رو میشناسیم. بیش از دو ساعت تمام با هم بودیم که انگار لحظه ای بیش نبود.

نسترن عزیزم هرچی از لطف و صفات بگم هیچی نگفتم. الهی تک ستاره ی خونه ت همیشه بدرخشه و نور باشه. الهی خونه تون همیشه پر از رایحه ی شادی ِ بهار باشه. الهی بزرگ شدن و هر روز نورانی تر شدن فرشته ت رو ببینی و الهی همیشه باشیم تا دو تا نیروانای ما تقدیر دو فرشته رو به جاودانگی و نور رقم بزنن.

عکسای ادامه ی مطلب تقدیمتون که در واقع فیگورهای متفاوت این دو تا فرشته ی همنامه در کنار هم.

پسندها (2)

نظرات (20)

تــــــــک خـــاله کــوثر جــونـــی
26 آبان 91 16:21
واقـــــــــــــــــــعا جالب بود

و

در ضــــــــــــــــمن، خیــــــــــــــلی هــــم با احـــــــــــــــــــــــساس نوشــــــــــــــــــــــته بودیـــــــــــــــد...

این قسمتــــــــــــــــــش رو دوســــــــــــــت داشــــــــتم:
"یعنـــی روزنه ی امیــــدی هســـت برای دیــــداری نه چنـــدان دور و دیــــر."

- جمـــــله ای کاملا امیـــــدوار کننـــده و آرامــــش دهنــــــــــده

خیلی لطف داری دوست عزیزم، ممنونم از توجه زیبات. کاش آدرس گذاشته بودین خدمت میرسیدم برا تشکر
مامان بردیا
26 آبان 91 17:44
فریبا...فریبا جونم...فریبای خوبم...شما شیراز نمیاید؟منم ازاین قرارا دلم میخواد خب...

خوشا شیراز و وضع بیمثالش :x
چرا دلم نخواد عزیز دلم، عاشق شیرازم، عاشق دوست باصفایی مث مهدختم. شمام اگه اینورا بیایین رواق منظر چشم ما و آشیانه ی شما. به امید دیدار تو دوست نازنینم و بردیای چشم آسمونیتم، هر جا که باشه عشقه
زینب(عمه آرتمیس)
26 آبان 91 22:31
((موطن آدمی رابرروی هیچ نقشه نشانی نیست,موطن آدمی درقلب کسانی است که دوستش دارند))
و شما فریبای عزیزم مهم نیست که کجای این کره خاکی زندگی می کنید ,مهم اینه که درقلب آدمهایی مثل من هستید وخواهیدبود.


چه موطن گرم و امني دارم من، خدايا شكرت
منم نديده دوسِت دارم زينب عزيزم. باعث افتخارمه بودن در قلب كسايي كه دوسِشون دارم. آرزو ميكنم ببينمت، زودِ زود.
سارا مامان آرام
27 آبان 91 8:39
خدا هر دوتاشون رو حفظ کنه و این دوستیها همیشه پایدار بمونه

آمین عزیزم. شما و دوستیتون رو هم برامون جاودانه کنه الهی.
مامان آناهيتا
27 آبان 91 8:43
خوش به حال خودم كه هر وقت اراده كنم مي بينمت. خودت و جيگر طلام رو. مگه نه؟

جانا سخن از زبان ما میگویی. جااااانمی جاااااان

الهه مامان یسنا
27 آبان 91 9:19
من هم اون روزنه امید رو میبینم برای دیدار نه چندان دیر و دور

دلم قنج رفت الهه جون، حس میکنم این وصل رو. به زودی. جاااااان.
الهه مامان یسنا
27 آبان 91 9:32
سلام گلم خصوصی

چه همه حس و رویداد مشترک عزیزم. فرصت بشه از احوال این روزام بنویسم. حرفت رو مستقیم ابلاغ کردم و تا جواب برسه خدمتت میفرستم. فدات
مامان احسان
27 آبان 91 9:46
سلام فریبا جان چه جالب من با هر دوتون در ارتباطم و هر دو نیروانا گلی رو عاشقونه دوست دارم

چه عالی دوست خوبم. نیرواناهام عاشقونه دوسِتون دارن. عشق در مقابل عشق. منم دوسِتون دارم
بنفشه
27 آبان 91 13:16
خاله جون گفتید تولد نیروانا جون کی بود ؟ اگه می شه برام به صورت خصوصی نظر بدید و بنویسید . ممنون . ببوسید نیروانا جون را از طرف من . بوسسسس

میبوسمت بنفشه ی بهاری. یازده آذر تولدشه گلم. توی درباره ی وبلاگ هستش. بوووووس
مامان آناهیتا
27 آبان 91 15:24
راستی, منم کیف می کنم وقتی هم اسمی های آناهیتا رو توی دنیای مجازی پیدا می کنم. اخیرا یه آناهیتا پیدا کردم که فقط دو ماه تفاوت سنی با هم دارند. این دنیا هم عالمی داره. مگه نه جوزی؟

وااای چه عالی خیلی لذتبخشه جوز جان
مهری ولیان
27 آبان 91 19:40
سلام بر فریبای نازنین و پر انرژی !
قبل از هر جمله ای دعا می کنم این دو نیروانا ی عزیز و همه ی بچه های دنیا سالم و شاد باشند و در کنار خانواده هاشون خوشبخت ............
نوشته های زیباتو می خونم و لذت می برم و امیدوارم همیشه سالم باشی و نویسا!
ا ز حضورت بر صفحه ی شعرم خوشحال شدم ودوست دارم جضورتو در کنارم (شمال) ببینم
منتظر حضور مهربون وگرمت هستم.


سلام بر خاله مهری نازنین، سرمنشأ تمام انرژیهای مثبت!
به دعای خالصانه و از سر مهرتون آمین بلند میگم. پر از افتخار و مباهاتم که نگاه مهری وارتون رو به نوشته های کوچکانه ی من می افکنین. فرصت نشد تمام شعرهای قشنگتون رو بنوشم. باز خدمت میرسم تا همچنان روح تازه کنم در هوای شعرتون. بیصبرانه دیدار دوباره تون رو آرزو میکنم. چه در کویر چه در جنگل و دریا. میبوسمتون فراوان.

سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
28 آبان 91 8:27
فریبا جون ممنون که ما رو هم در جمع دوستاتون راه دادید. من خودم هم اهل مشهد هستم. خانواده ام هم مشهد زندگی میکنند. باعث افتخارمه که تعداد دوستای حاضر در مشهدم روز به روز بیشتر بشن.
نوشته ات انقدر قشنگ بود که من با خوندن هر کلمش خودم رو تو اون موقعیت قرار میدادم. همیشه لباتون پر خنده و شادی باشه.

قربونت عزيزم، لطف داري. منم خوشحال ميشم و افتخار ميكنم كه توي شهر پرخاطره ي مشهد دوستاني داشته باشم مهربانتر ز نسيم
ايشالا هرچه زودتر هم رو ببينيم و از ديدار هم لبريز از شادي و انرژي بشيم. ميبوسمت نازنين
مامان نیایش
28 آبان 91 9:04
جاودانه باشید عزیزان دل ...نیروانا ها ...فرشته ها
و مامانای گلتون و دوستی تون هم همیشگی خیلی قشنگ نوشتی مثل همیشه شاد و سلامت باشی و خنده رو لبای قشنگتون پایدار

آخ زهره ي گلم. عاشق اينم كه همه مون زنجيره وار و ستاره وار با هم دوست باشيم. مثل روشهاي شبكه كردن كامپيوترها فكرشو بكن
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
29 آبان 91 11:11
به افتخار فریبا جون و نیروانا
که تو این سفر کوتاه چقدر دوستای خوبشون را دیدند

همیشه سفرهای خوبی براتون ارزو می کنم

فداي مهربونيات ،آخ كه يادم رفته بود بيام سراغت عزيز دلم. ببخش. اومدم اومدم
نسترن(مامان نیروانا)
1 آذر 91 18:56
الهی من قریون این دو تا فرشته برم که مثل ماه میمونن...خیلی زیبا نوشتی فریبا جان و ممنونم بابت این همه لطف و محبتت خانومی...دوستون دارم...با اجازه من از عکسا کپی میگیرم

فدای تو نسترن عزیزم، زیبا میخونی گل خانوم. مام خیلی دوسِت داریم خاله نسترن مهربون. آهنگ صدات همه ش تو گوشمه. فقط تونستم نصف عکسا رو برات بفرستم. هنوز کلی عکس برای تو زیبنب عزیزم باید بفرستم که نرسیدم. میبوسمت. نیروانام رو ببوس عزیزم


مامان فاطیما بانو
11 آذر 91 10:56
وای که چقدر با احساس و عمیق می نویسید

خوشحال می شم که دوستی مثل شما داشته باشم
با اجازه لینکتون می کنم

نگاهتون عميقه عزيزم. ممنونم. خيلي لطف كردين اين يادگاري قشنگ رو گذاشتين و افتخار دادين و لينكمون كردين. در اولين فرصت با افتخار به جمع دوستامون ميپيوندمتون عزيزم
زهره
5 بهمن 91 15:58
salam ba ejazaton linketon kardam.


خيلي لطف كردي عزيزم. منم با افتخار بهت ميگم به جمع ما خوش اومدي
ღ تـک خاله ی کـــوثر جــونی ღ
20 بهمن 91 1:41
سلام فریبای گلم ...

بطور عجیبی، هوس کردم بیام وبلاگ نیروانایی جون و بگردم دنبال اولین نظری که واسه شما نوشتم و در واقع اولین روزی که با شما آشنا شدم ...

و متوجه شدم اون روز 26 آبان بوده و واسه این پست ... ... اگه اشتباه نکنم

آخــــــــــــــ که چقدر شما می گفتی، کاش آدرسی داشتی... و من هم مات و حیرون می موندم که چی جواب بدم...
ذهنم به جایی قد نمی داد ...
و نمی تونستم جواب قانع کننده ای بدم...
نیرو ی جاذبه واقعا قویی دارید...
... یکی از دلایلی که وبلاگ ساختم، این حرف شما بود

اون روز ها رو دوستشون دارم و هنوز طعم خوش اون روز ها رو حس می کنم

و

به قول مامان نیایش جونی، دوستی هامون پایدار

سلام، سلام، فدات مهربونم. قشنگ یادمه و وقتی نزدیکیای یلدا برام پیغام گذاشتی با عنوان "مامان یه فسقلی" خداییش سورپرایزم کردی جانانه. تو رو خدا الان با خودت نگی چه بی معرفتیه این، حالا که آدرس دارم اینهمه دیر میاد سراغم. جدی جدی این چند روزه حسابی درگیر بودم و آخر هفته ای هم تازه الان اینترنتی یافتم.
از اینهمه محبتی که همه جوره بهم داری به خدا کم میارم. این جاذبه ی قشنگ توست که منم میکشه. پایدار بمونی عزیزم که با بودنت، دوستیمون قطعاً پایداره. خدا چراغ خونه ی دلت و خونه ی فسقلی نازنینت رو هماره پرفروغ نگه داره. کوچیکتم خوش مرام

زهره
24 بهمن 91 17:36
عزیزم من لینکت کردم منولینک نمی کنی؟؟؟؟؟؟

تو رو خدا ببخش عزیزم، من هی میگفتم یه لینک رو یادم رفته بذارم هر چی گشتم توی نظرات نتونستم پیدات کنم. افتخار دادی بازم بهم سرزدی مهربون. همین الان و با تمام وجودم. بوس و بازم عذرخواهی
مینا مامان آرمانی
18 اسفند 92 12:43
خیلی جالب بود. خدا هر دوشونو نگهداره...مثل من که همه آرمان ها رو توی وبلاگم لینک کردمو.... آره واسه منم جالبه این قضیه. فریبا جون تو این زمینه تفاهم داریییییییییییییم
مامان فريبا
پاسخ
فدات عزیزم. ممنونم از اینکه ما رو میخونی. اومدم خونه تون برات پیغام گذاشتم ولی ثبت نمیشه. اینجا پیغامم رو بهت میرسونم. امیدوارم که بخونی عزیزم: "عزیییییییزم، چه روز خوبی اومدم پیشت. مرسی که با نظرای خوشگل و پر از مهرت منو به این خونه ی آرمانی فراخوندی مهربون. الهی هر روز، روز تجدید خاطره و گرامیداشت عشق قشنگتون باشه. درود و فرخنده بادِ من تقدیم تو و همسر گرامیت "