گزارش پروژه
قابل توجه دوستاي عزيزم كه منتظر نتيجه ي پست هاي وقتي كوچولو بودم ... و گزينه ي چندم؟ هستن و خودت كه بعدها قراره در جريان اين پروژه ها قرار بگيري:
پروژه ي دستشويي همچين آروم و كَجدار و مريز در جريانه. هر وقت عشقت بكشه ميگي و برچسبشم جايزه ميگيري و هر دومون حالشو ميبريم. هيچ اصراري هم نميكنم كه حتماً خبرم كني. خوشحالم كه به اين درك رسيدي كه از قبل بهم بگي و اون وقتي هم كه از دستت در ميره بخاطر سرگرميت به بازي و تي وي ه. بس كه بازيگوشي جيگرگوشه! فقط به نظرم همچنان به كمك شورتهاي آموزشي اونم با قابليت جذب بالا نيازه تا در فضايي آرام و بدون تنش به پيروزي برسيم. كه يعني بازم سرمايه گذاري و گشتن توي سايت و مغازه ها بدنبال تأمين آسايش همگاني
و اما اون گزينه اي كه داريم راه حلش رو تست ميكنيم، گزينه ي سومه؛ البته نه اون مهدكودكي كه من فكر ميكردم بهتره، بلكه اوني كه دوستام تجربه ي بهتر بودنش رو داشتن و بهم راهنمايي دادن براي انتخابش. از شنبه ي پيش شروع كرديم و البته بسيار محتاطانه و با سرعت كم. از اونجايي كه ساعت اتمام خواب شبانه ي تو لنگ فردا ظهره و مصادف ميشه با آغاز خواب نيمروز بچه هاي مهد، فقط ميتوني ساعت 2 تا 4 بعدازظهر كه دوباره بچه ها از خواب پا ميشن و فعاليت بعدازظهر شروع ميشه بهشون بپيوندي و كِيف كني. خب كي از مهدكودكِ پاره وقت با اين وصف بدش مياد قربونت برم. يزد كه بوديم ميگفتي كِي بريم مهدكودك! و ما ذوقان و شادان، شنبه رو وعده ميداديم. ديروز اما پيش از ظهر هم بردمت. به زور از خواب ناز بيدارت كردم و مقدماتش رو دوان دوان و با هزارتا دستپاچگي فراهم كردم و بردمت. خيلي سخت بود. مثل هفته ي پيش راضي نبودي و با كمال ميل نرفتي ولي رفتي. ظهر با تلفن مربي مهربونت برگشتم پيشت. بچه ها خوابيده بودن و تو حوصله ت سر رفته بود و بهوونه ميگرفتي. گريان بودي و دلم بدرد اومد. با هم رفتيم بانك و بعد خونه و دوباره 2 بعدازظهر بابايي بُردِت و به گفته ي اون هم خيلي راضي نبودي از رفتن. ميگفتي "من خاله ق رو دوست ندارم" و من حدس زدم براي چي؛ آخه از ايشون كمك خواسته بودم براي آموزش دستشوييت و خب اون بنده خدا هم لابد هي بهت يادآوري كرده و برده دستشويي و تو هم خوشت نيومده. خصوصاً كه لگن هم نداشتي اونجا و تا خاله بهت گفته اينجا جيش كن دور و برت رو نگاه كردي و گفتي "لگنم كو؟"پس اون گناهي نداشته طفلك، براي همين گفتم فعلاً بيخيال جيش و دستشويي بشن تا بعد از اينكه ايشالا به اميد خدا به مهد عادت كردي به اون هم برسيم. امروز هم زودتر رفتي و باز از خواب ناز بيدار شدي و با اكراه.
خيلي خوشم مياد كه برام ميگي توي مهد چه اتفاقي افتاده، حداقل اوني كه برات مهمتر و برجسته بوده رو عنوان ميكني. ياد صالحه ي عزيزم ميافتم كه مراسم نخودچي خورون با ساينا رو دلش ميخواد.
اينا رو برام تعريف كردي تا حالا:
شنبه 14 مرداد روز اول :
نيروانا : مامان مهدكودك سوزن داره
من: ؟!
سه شنبه 17 مرداد [موقع مسواك زدن] :
مامان خاله ق ميگفت خوشگلا بايد برقصن
من : خب تو رقصيدي؟
نيروانا: نه
- : چرا؟ تو كه خوشگلي. بايد ميرقصيدي!
- : نه، من خوشگل نيستم.
(اين روزا هر كي با هر صفت قشنگي خطابت ميكنه با تأكيد نه ميگي و نفي ميكني. چنان ميزني توي ذوقش كه من حس ميكنم لبخندي رو كه هنوز شكوفا نشده روي صورت طرف ماسيده)
ديروز 22 مرداد [در حاليكه توي وان حمومت با دستات موج درست ميكردي و با هيجانِ تمام اينور اونور آب ميپاشيدي]
- : مامان، خاله ها ميگن بچه ها برين توي كلاس. بچه ها بايد توي كلاس باشن.
- : آره عزيزم، مهدكودك هم قانون داره. ساعت كلاس بايد توي كلاس باشين تا وقتي كه خاله ها بگن.
و بازم ديروز:
مامان، خاله به يه پسري گفت بي تربيت، بي تربيت خيلي بده.
- : آره عزيزم، به خاله بگو نگه بي تربيت، بگه آقا پسر كار بي ادبي كردي.
(و البته اولش آمپر نگرانيم رفت بالا كه خدايا كاش مربي ها بيشتر بدونن چي درسته چي غلطه و توي حرف زدن و كاراشون بيشتر دقت كنن و بعد باز خوشحال شدم كه آموزه هاي پيشينت خوبه و ميتوني بد و خوب رو در حد خودت تشخيص بدي)
و اين ماجرا همچنان ادامه دارد...