نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

گزارش پروژه

1391/5/23 11:44
نویسنده : مامان فريبا
6,605 بازدید
اشتراک گذاری

قابل توجه دوستاي عزيزم كه منتظر نتيجه ي پست هاي وقتي كوچولو بودم ... و گزينه ي چندم؟ هستن و خودت كه بعدها قراره در جريان اين پروژه ها قرار بگيري:

پروژه ي دستشويي همچين آروم و كَجدار و مريز در جريانه. هر وقت عشقت بكشه ميگي و برچسبشم جايزه ميگيري و هر دومون حالشو ميبريم. هيچ اصراري هم نميكنم كه حتماً‌ خبرم كني. خوشحالم كه به اين درك رسيدي كه از قبل بهم بگي و اون وقتي هم كه از دستت در ميره بخاطر سرگرميت به بازي و تي وي ه. بس كه بازيگوشي جيگرگوشه! فقط به نظرم همچنان به كمك شورتهاي آموزشي اونم با قابليت جذب بالا نيازه تا در فضايي آرام و بدون تنش به پيروزي برسيم. كه يعني بازم سرمايه گذاري و گشتن توي سايت و مغازه ها بدنبال تأمين آسايش همگاني چشمک

و اما اون گزينه اي كه داريم راه حلش رو تست ميكنيم، گزينه ي سومه؛ البته نه اون مهدكودكي كه من فكر ميكردم بهتره،‌ بلكه اوني كه دوستام تجربه ي بهتر بودنش رو داشتن و بهم راهنمايي دادن براي انتخابش. از شنبه ي پيش شروع كرديم و البته بسيار محتاطانه و با سرعت كم. از اونجايي كه ساعت اتمام خواب شبانه ي تو لنگ فردا ظهره و مصادف ميشه با آغاز خواب نيمروز بچه هاي مهد، فقط ميتوني ساعت 2 تا 4 بعدازظهر كه دوباره بچه ها از خواب پا ميشن و فعاليت بعدازظهر شروع ميشه بهشون بپيوندي و كِيف كني. خب كي از مهدكودكِ پاره وقت با اين وصف بدش مياد قربونت برم. يزد كه بوديم ميگفتي كِي بريم مهدكودك! و ما ذوقان و شادان، شنبه رو وعده ميداديم. ديروز اما پيش از ظهر هم بردمت. به زور از خواب ناز بيدارت كردم و مقدماتش رو دوان دوان و با هزارتا دستپاچگي فراهم كردم و بردمت. خيلي سخت بود.  مثل هفته ي پيش راضي نبودي و با كمال ميل نرفتي ولي رفتي. ظهر با تلفن مربي مهربونت برگشتم پيشت. بچه ها خوابيده بودن و تو حوصله ت سر رفته بود و بهوونه ميگرفتي. گريان بودي و دلم بدرد اومد. با هم رفتيم بانك و بعد خونه و دوباره 2 بعدازظهر بابايي بُردِت و به گفته ي اون هم خيلي راضي نبودي از رفتن. ميگفتي "من خاله ق رو دوست ندارم" و من حدس زدم براي چي؛ آخه از ايشون كمك خواسته بودم براي آموزش دستشوييت و خب اون بنده خدا هم لابد هي بهت يادآوري كرده و برده دستشويي و تو هم خوشت نيومده. خصوصاً كه لگن هم نداشتي اونجا و تا خاله بهت گفته اينجا جيش كن دور و برت رو نگاه كردي و گفتي "لگنم كو؟"پس اون گناهي نداشته طفلك، براي همين گفتم فعلاً‌ بيخيال جيش و دستشويي بشن تا بعد از اينكه ايشالا به اميد خدا به مهد عادت كردي به اون هم برسيم. امروز هم زودتر رفتي و باز از خواب ناز بيدار شدي و با اكراه.

خيلي خوشم مياد كه برام ميگي توي مهد چه اتفاقي افتاده، حداقل اوني كه برات مهمتر و برجسته بوده رو عنوان ميكني. ياد صالحه ي عزيزم ميافتم كه مراسم نخودچي خورون با ساينا رو دلش ميخواد.

اينا رو برام تعريف كردي تا حالا:

شنبه 14 مرداد روز اول :

نيروانا : مامان مهدكودك سوزن داره

من: ؟!

سه شنبه 17 مرداد [موقع مسواك زدن] :

مامان خاله ق ميگفت خوشگلا بايد برقصن

من : خب تو رقصيدي؟

نيروانا: نه

- : چرا؟‌ تو كه خوشگلي. بايد ميرقصيدي!

- : نه، من خوشگل نيستم.

(اين روزا هر كي با هر صفت قشنگي خطابت ميكنه با تأكيد نه ميگي و نفي ميكني. چنان ميزني توي ذوقش كه من حس ميكنم لبخندي رو كه هنوز شكوفا نشده روي صورت طرف ماسيده)

ديروز 22 مرداد [در حاليكه توي وان حمومت با دستات موج درست ميكردي و با هيجانِ تمام اينور اونور آب ميپاشيدي]

- : مامان، خاله ها ميگن بچه ها برين توي كلاس. بچه ها بايد توي كلاس باشن.

- : آره عزيزم، مهدكودك هم قانون داره. ساعت كلاس بايد توي كلاس باشين تا وقتي كه خاله ها بگن.

 

و بازم ديروز:

مامان، خاله به يه پسري گفت بي تربيت، بي تربيت خيلي بده.

- : آره عزيزم، به خاله بگو نگه بي تربيت، بگه آقا پسر كار بي ادبي كردي.

(و البته اولش آمپر نگرانيم رفت بالا كه خدايا كاش مربي ها بيشتر بدونن چي درسته چي غلطه و توي حرف زدن و كاراشون بيشتر دقت كنن و بعد باز خوشحال شدم كه آموزه هاي پيشينت خوبه و ميتوني بد و خوب رو در حد خودت تشخيص بدي)

 و اين ماجرا همچنان ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان نیایش
23 مرداد 91 11:59
سلام عزیزم گلم خیلی وقته می خوام جویای احوال پروژه تون بشم ولی خب گفتم حتما خودت گزارش میدی که دیدم بعلهخب خدا رو شکر که تا حدی موفقیت آمیز بوده و داره پیش میره ایشالا که بهترین راه همیشه پیش پاتون باشه و پیش پای همه مادر و پدرها تا بتونن بدور از هر گونه نگرانی برای خودشون و ناراحتی و دغدغه برای کوچولوهاشون به پیروزی برسنمنم تصمیم گرفته بودم برای یه سری سوالاتی که توی ذهنم موج میزنه با یه مشاور کودک مشورت کنم و بعد نیایش رو مهد بزارم و بقیه مسائل..... اونی رو هم که خیلی ازش تعریف شنیده بودم یافتم ولی برای حدود یه ماه دیگه وقت داده !!!الهی که همگی بتونیم این جگر گوشه هامون رو به بهترین نحو ممکن تو راه درست زندگی قرار بدیم و خدا خودش کمک هممون باشه ان شاالله
نیروانای با هوش و با ادب و خوش ذوقم رو بوسه بارون کن تا بعد بازم ایشالا گیرش بیارم


سلام عزيزم، قربون نگاهت. ما اينجورييم ديگه، لاك پشتي حال ميكنيم. بچه مون هم همينجوري شده. تغييرِ يهوييِ شرايط به مذاقش خوش نمياد.
منم به اين دعاي قشنگت آمين ميگم. الهي كه همه مون بتونيم با آگاهي و توانايي بچه هامون رو به رشد و بالندگي برسونيم. براي نيايش هم خاص دعا ميكنم كه مامانش ماهه، باباش خورشيد و خودش تك ستاره ي آسمون زندگي. عمرتون بلند
مامان ساينا
23 مرداد 91 14:18
خوشحالم كه نيروانا مهد رو دوست داره...من مي خوام راجع به اولين مربي هاي مهد هر كودك يه تحقيقي بكنم يه نفر ديگه هم اينو بهم گفت كه كودكش از اولين مربيش خوشش نمياد...خيلي جالبه فريباجون به نظر شما دليلش بردن نيروانا به دستشويي هستش كه نيروانا معذبه...اما شايد يه دلايل ديگه ايي هم باشه
دلايلي كه بچه ها قادر به گفتنش نيستن و فقط ذهن ناخودآگاه آنها را درگير مي كنه


جدي عزيزم؟! چه تحقيق خوبي، منم در جريان نتايج بذار. من از برخورد خوب خاله و مهربوني اي كه توي كلامش به من و نيروانا داره و خب تعريف شما و دوستاي ديگه م به اين نتيجه رسيدم كه بايد دليلش دستشويي باشه. حالا اگه دليل ديگه اي هم هست كه خيلي جالبه و دوست دارم بدونم. بيشتر روش تأمل ميكنم. البته من صاف به خاله ق گفتم نيروانا ميگه شما رو دوست نداره و چون فكر ميكنم به اين دليله فعلاً دستشويي نبرينش و خب اون بنده خدام خنديد و همه چي به خير گذشت. ديگه بقيه ش رو بايد تحقيق كنيم انگار آره؟ مرسي بابت يادآوريت

الهه مامان یسنا
23 مرداد 91 17:53
سلام بابا خیلی فعال شدی تند تند پست میذاری نزدیک بود عقب بمونم ازش
خوشحالم که برای پروژه دستشویی بهترین راه واسه نیروانا رو انتخاب کردی آخه میدونی که هر بچه ای یه جور واکنش نشون میده و این هنر مادره که تشخیص بده که بچه اش چطور راحت تر میتونه با شرایط جدید کنار بیاد. به من خیلیه گفتن که اشتباه میکنی که موقع بیرون بردن هم هنوز پوشکش میکنی ولی دیدم اینطوری بای یسنا راحت تره. به ققول خودت لاک پشتی رفتم جلو ولی نتیجه اش خوب بود.
امیدوارم که نیروانای عزیزم با مهد جدیدش خوشحال تر باشه. چقدر خوب که همه چیو تعریف میکنه منم دلم خواست
راستی تا یادم نرفته واسسه چی اومدم بگمعزیز نمیدونم در جریان بودی که میخواستم واسه یسنا تخت جدید بگیرم یا نه. واسش مدلی رو انتخاب کردم که خیلی ساده بود و قرار بود سفید باشه ولی از اونجایی که دلم میخواد بهترین کار رو واسش انجام بدم خواستم نظرت رو بپرسم گلم.کمد یسنا سفید و نارنجیه و اتاقش کاغذ دیواری کرم با گلهای نارنجی ملایم داره همه میگن تم نارنجی اتاقش زیاده واسه همین میخواستم تخت سفید بگیرم که متعادل تر بشه به نظرت رنگ دیگه ای هم میتونه مکمل نارنجی باشه که جلوه بهتری به اتاق بده. ؟چون میدونم خیلی خوش سلیقه ای مزاحمت شدم


سلام عزیزم، جونم برات بگه گفتم آخر هفته ای مهمون دارم ممکنه نرسم آپ کنم دوستان دست خالی از وبلاگمون بیرون نرن
دوم اینکه خیلی لطف داری که دلگرمم میکنی به روش متخذه. ممنونتم نازنین.
و سوم اینکه شرمنده م نکن تو رو خدا الهه جون، ماشالا خودت مملو از سلیقه ای. سفید قشنگه و لیمویی هم خوبه. البته اگه عکسشو ببینم خیلی بهتره. تو مسابقه فکر کنم شرکت نکرده بودی، آره؟ همچین خیلی خیلی ذوق میکنم اتاق یسنام رو ببینم خواهر

مامان سارینا
24 مرداد 91 0:55
خاله گلی با اجازه این مطلب رو بعد میخونم و نظر میذارم چون دلم میخواد خوب و دقیق بخونمش . دوستتون دارم


قربون چشات خاله. اين وقت شب حق داري. خسه نباشي عزيزم. منتظرتيم
مامان زهرا
24 مرداد 91 10:51
1. نماز و روزه هاتون قبول
2. امیدورام هر چه زودتر پروژه دستشویی با موفقیت به پایان برسه
3. دوران ابتدایی مهدکودک خیلی برای مادر سخت است ...( البته وقتی به صورت کامل رفت) امیدوارم بتونید با ناراحتی های روحی و روانی خودتون کنار بیایید ... یک جور عذاب وجدان از اینکه دلبتدتون را از خودتون جدا می کنید



سلام،‌مرسي عزيزم،‌از دلگرمي و راهنماييات ممنونم. شمام براي ما دعا كنين و طاعاتتون قبول
مامان پارمیس
24 مرداد 91 14:26
سلام فریبا جون. از خوندن وبلاگتون بسیار لذت میبرم و قلمتون رو خیلی دوست دارم.دختر خیلی ناز و فهمیده ای دارید.البته با وجود مادر دانایی مثل شما غير از این انتظاری نیست. امیدوارم این پروسه هم به خیری و خوشی بگذره.


سلام عزيزم،‌ منت ميذاري و پر از افتخارم ميكني كه منو ميخوني. دست و چشمت درد نكنه. اختيار داري. اينطورام كه ميگي نيست. شما بزرگواري. برامون خيلي دعا كن عزيزم.
دوسِتون داريم. پارميس عزيزم رو ببوس
مامان حسني
25 مرداد 91 9:10
فريبا جان اين پروژه مثل شيرگرفتن نيست به زمان نيازداره تا هم بچه ها عادت كنن هم احاساسات مختلف دفع را بفمن سرفرصت انچه كه گذشت را مي نويسم
اين خوبه كه نيروانا مهدرا دوست داره منم به دنبال يه مهدخوب هستم دعا كن يه جاي واقعا خوب براش پيداكنم ازحالا نگرانم



حق با توست عزيزم. آره دقيقاً به همين نتيجه رسيديم و تا دلت بخواد زمان داديم به سركارِ‌خانوم و خودمون. برامون دعا كن. منم دعا ميكنم يه مهدِ خوب برا حسني پيدا كني. نگران نباش. دغدغه هستن ولي شيرينن
مریم
25 مرداد 91 10:13
من خیلی منتظر این پست بودم


ممنونتم عزيزم. خيلي لطف داري منو ميخوني
مامان آناهيتا
31 مرداد 91 11:08
فريبا جان زحمتت عزيزم به اين خانم عدل يه پيشنهاد بده كه دوره TTC براي مربياش با هنرمندي نيانا گلي بزاره. خدا خيرت بده.

ببين زينبِ عزيزم، ميشه بگي TTC چيه!؟ من سوادم قد نميده
مامان آناهيتا
31 مرداد 91 15:25
Teacher Training Center


مامان آناهيتا
31 مرداد 91 15:56
معذرت:
Teacher Training Course


خواهش عزيزم
مامان خورشید
21 شهریور 91 14:29
نگران نباش با تربیت خوب حتما چیزهای خوب رو میگیره و اینکه تعریف می کنه، کمک می کنه راهنماییش کنی. اما تجربه من اینه که خیلی مربی رو براش بی اهمیت نکن. یه جور وسطشو بگیر که هم مشکل حل شه و هم مشکل دیگه ای درست نشه. بیخود نیست که داریم پیر می شیم بس که باید فکر کرد و با دقت با عزیزترین ها صحبت کرد.

راست ميگي دوستم، به چه نكته ي مهمي اشاره كردي. ممنونم