سبزانگشتي
بسلامتي سال 90 رو تحويل داديم رفت. نميدونم چرا ولي انگار قراره اين اولين پست سال 91 باشه:
ماشهايي كه كاشتي مثل فيروزه (بقول مامانم وقتي ميخواد نهايت سبزي يه چيز رو برسونه) سبز شده بود و عجب سبزه ي قشنگي از كار در اومد.
تو تيستوي سبزانگشتي مني مو طلايي!
كلاس پنجم دبستان كه بودم درست يادم نيست همون روزِ تولدم يا يه روز قبلش به همكلاسيا گفتم تولدمه و از اونجايي كه شاگرد درسخون كلاس بودم و محبوب دلها!!! بچه ها برام سنگ تموم گذاشتن و تولدكي گرفتن.
[همه ي همسن و سالهاي من ميدونن كه اونموقع اصلاً تولد و جشن تولد مُد نبود. و اين جملات كليشه اي رو بگم كه ا نسل سوخته اي بوديم كه بعلت جريان جنگ، در ِ همه ي شاديهاي بچگي برومون بسته شده بود؛ حتي اگه اونقدر دور از جنگ بوديم كه فقط اخبارش به ما مي رسيد، داداشي كه دم و دقيقه مي رفت جبهه هميشه يادآور اين قصه ي ماندگار بود و رسانه هايي كه سرتاپا اين جريان رو فرياد ميزدن و البته آثار اين جريان اينقدر فراگير بود كه لازم نباشه براي دركش تو خود ماجرا باشي.]
داشتم مي گفتم دوستاي مهربون همكلاسيم برام كادو آوردن و خيلي جالبه كه همه شون كتاب بودن و اكثرش كتاب داستان. "تيستو سبزانگشتي" اسم يكي از اون كتاب قصه هاست، بهين دوستم كه خودش تو خونه اي زندگي ميكرد كه مث خونه ي رؤياهاي من بود اونو بهم داد. داستانش ماجراي پسربچه ي موطلايي ايه به اسم تيستو تو يه خونواده ي خوشبخت و يه خونه ي اشرافي و شاد كه انگشتاي روياننده اي داشت، جوري كه كافي بود انگشتاش رو تو خاك فرو كنه تا پر از گل و گياه و سبزه بشه. اون با اين قدرتي كه داشت سعي ميكرد غمها و بدبختيا رو از همه جاي شهرش ببره، از بيمارستان، زندان، قبرستان، ... هر جا كه مي ديد رنگ غم داره دست بكار ميشد و تبديل به يه باغ پر از گلش ميكرد و اينجوري كساني كه توي اون محيط بودن به شادي و خوشبختي مي رسيدن...
من اين كتاب رو خيلي دوست داشتم و بارها ميخوندمش و هر دفعه ميخوندمش دلم ميخواست آخرش يه جور ديگه تموم شه. آخه آخرش تيستو با قدرتش دو تا نردبون از گل و گياه تا بلندي آسمون درست كرد و ازش بالا رفت و ديگه برنگشت، كره اسب كوچيكي كه داشت با خوردن چمنهاي باغشون يه جمله روش بجا گذاشته بود :" تيستو يك فرشته بود!"
برگردم به ماشهايي كه كاشتي. همراه مادرجون و بابايي بار و بنديل بستيم بسمت كرمان كه عيد رو همه دور هم خونه ي مامان بزرگي و آقاجون باشيم. از كله ي سحر يادداشت نوشتم و همه چي رو چك كردم كه چيزي از قلم نيفته. ميخواستم اون سبزه ي قشنگ رو هم ببرم سر سفره ي مامان بذارم، اما ميدوني چي شد... يادم رفت. اولش خيلي افسوسش رو خوردم ولي بعد گفتم اونقدرا هم مهم نيست كه اوقات خوشم رو بخاطرش تلخ كنم. ديشب كه برگشتيم خشكيده بود اما تا ديديش يادت اومد و با صداي بلندي كه شادي توش موج ميزد گفتي مامان جوونه ها، و منم هنوز از دهنت در نيومده اينجوري تو ذوقت زدم و البته قصدم اين بود كه نكته اي رو بهت آموزش بدم: ببين آبشون نداديم خشك شدن.
خاطره ي اولين جوونه هايي كه با انگشتاي كوچولوت كاشتي، اينجا برات ثبت كردم موطلايي! اگرچه خشك شدن كه البته مث همه ي سبزه هاي عيد سرنوشتشون در هر صورت همين بود مگه اينكه يه جايي گوشه ي باغچه ميكاشتيمشون كه خب نشد.
يادت باشه انگشتاي سبزي داري كه دلم ميخواد مث تيستو هرجا كه ميري گل و شادي رو با خودشون ببرن. هميشه بهار بمون، بهار من!
راستي امروز تولد وبلاگته خوشگلك! به خودم و خودت كه نقش اول اين خونه اي تبريك ميگم. خدا كنه كه تا بزرگ ميشي اين خونه پايدار بمونه.