نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تولد شاهانه

مثل همیشه تب  و تابم که برای تولدت چه کنم و چه نکنم آرومم نمیذاشت. امسال داداشی  هم به قضیه اضافه شده بود و دلم میخواست کاری کنم کارِستون. از طرفی قانون تولدای مهد هم تغییر کرده بود و بجای هر هفته پنجشنبه ها، شده بود آخر هر ماه که حالا هر تعداد که متولدین اون ماه بودن دسته جمعی. از سالهای پیش یادم بود که متولدین آذر کلاستون کیا بودن. اواخر آبان که با مامان آتمین صحبت کردم متوجه شدم آتمین 30 آبانه ولی دیر شده بود که آخر آبان تولد بگیریم و با هفته ی اول آذر هم موافقت نشد. این بود که قرار شد تا پایان آذر صبر کنیم. یه کم توی ذوقمون خورده بود و این قانون جدید مهد به نظر برای این تعبیه شده بود که کم کم برنامه ی تولد کمرنگ بشه. آخه تولد...
10 دی 1394

بدون عنوان

به تو گفتم  "گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پرشکوفه گردم." و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب در آمد اشی مشیِ شش ساله ام ! تولدت مبارک   -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پی نوشت: دوستای نازنینم، خاله های بهتر از گل نیروانام، ممنونم از همه ی پیامها و ابراز محبتهای گرماگرم و صمیمانه تون که مثل همیشه منو ذوب میکنه. نمیدونم چه رازیه که درست روز تولد نیروانام گوشیم سکته میزنه. این دومین باره که این اتفاق میفته و دفعه ی قبل تولد چهار سالگیش بود.  از اونروز در دست تعمیره وهنوز باز...
11 آذر 1394

همایش نویسندگان کوچک

حسن ختام پروژه ی زیبای "کتاب" که اولین پروژه ی امسالتون توی مهرآیین بود برنامه ی "همایش نویسندگان کوچک" نام گرفت. ما پدر و مادرها دعوت شدیم تا هر یک با کمک فرزندمون یه کتاب تألیف کنیم و تو من رو برای همراهیت انتخاب کردی و به بابا مأموریت دادی مراقب اهورا باشه. بعد از دو هفته تیمارداری اهورا و چهار شب مداوم درست نخوابیدنهام بابت ویروس و دندون و ... زنگ تفریح بزرگی بود که کاملا استحقاقش رو داشتم. ممنونم دخترکم که بهم این فرصت رو دادی که توی اون فضای شاد و کاملا کودکانه به روح و روانم آرامش و انرژی دوباره بدم. بین میز و صندلیا که راه میرفتم حس میکردم گالیورم که توی سرزمین لی لی پوت ها قدم میذاره. اولین باری نبود که با هم کتاب مینوشتیم. یه...
9 آذر 1394