نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

زهی شرم که ما راست خدایا!

یهو از بالای تخت پاتو سرازیر کردی سمت زمین که بیایی پایین و من نفهمیدم چطور جلوشو بگیرم که توی فنجون چای داغی که از دست اهورا اون گوشه ی پایین تخت گذاشته بودم نره. توی یه لحظه همه چی به هم ریخت و من از ترس اینکه پات تاول نزنه و سریع یه کاری بکنم و از طرفی هم بخاطر بارداری مزدا نمیتونستم بغلت کنم، داد و فیریادکنان کشوندمت سمت آشپزخونه که آب سرد بریزم رو پات، اهورام از داد و بیداد من با اضطراب و گریه دنبالمون می دوید و عصبانیتم رو بیشتر میکرد. با کلی داد و جیغ و هی هول دادن اهورا که از روی صندلی نندازدت پایین پروسه ی رفع خطر سوختگی پات رو تموم کردم ولی فکرکنم چنان دل تو و اهورا رو بجاش سوزوندم که مستحق این فکر تأمل برانگیز تو بودم... وق...
23 فروردين 1395

دهمین یازده!

و اینک خورشید یازدهم و ده سالگی نهال عشقی که دیگر درختی ستبر است, رستا و ایستا در کشاکش طوفانها. هماره سبز باد و سربلند! دخترکم امروز دهمین سالگرد پیوند من و باباحامده. امیدوارم روزی برسه که تو هم احساس و هیجان من رو در چنین شرایطی درک کنی. 
11 فروردين 1395

نوروز من, هر روز من!

نوروز بمانید که ایّام شمایید! آغاز شمایید و سرانجام شمایید! آن صبح نخستین بهاری که ز شادی می آورد از چلچله پیغام، شمایید! آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار آن گنبد گردننده ی آرام شمایید! خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما، عشق شما، بام شمایید! نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟ اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید! عشق از نفس گرم شما تازه کند جان افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید! هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق، هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید! امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید! گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است، در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید ایّام ز دیدار شمایند مبارک نورو...
7 فروردين 1395

مزدایی که در راه است

سخت نامنتظر بود عزیزدلم ولی بالاخره وقتش رسیده بود که پرده از رازی که با بابایی حدود چهار ماه و اندی حفظش کرده بودیم برداریم.  وقتی متوجه شدیم ماهی کوچولوی شناور توی دلم یه وروجک دوست داشتنی عین اهورا ست یه کادوی کم نظیر از طرفش برای تو و اهورا گرفتیم تا شب بازش کنی و روز 25 بهمن برات پر از عشق بشه.  وقتی کادو و نامه ی مزدا و تصویر سونوگرافی رو دیدی عین آدم بزرگا زدی توی پیشونیت که   "خاک تو سرم، یکی دیگه!؟" و بعد با ذوق به شکمم نگاه کردی و اومدی سمتم و بغلم کردی.  برات گفتیم که اونی که توی راهه یه داداشه و اسمش "مزدا" ست و مزدا یعنی دانای بزرگ و همون خدایی ست که نیاکان ما به یکتایی میپر...
7 اسفند 1394
10363 2 10 ادامه مطلب

واژه ساز نیروانایی

-مامان میدونی مادربزرگ به انگلیسی چی میشه؟  -آره, تو میدونی؟  -میشه mummy capital [تعجب کردم, یعنی اون grand mother ی که ما یاد گرفته بوذیم منسوخ شده ؟!؟؟] -جدی میگی ؟ چه جالب! زمان ما میگفتن grand mother -خودم ساختمش, آخه مادر میشه mummy, بزرگ هم میشه capital - [خلاقیتت رو بنازم عزیزم. حظ کردم اینقدر ] ...
26 بهمن 1394

تب یادگار

اولین تبخال عمرت این هفته ای که گذشت و پر از تب بودی گوشه ی لبت نشست. یه هفته ی تمام خوابیدی و بیحال بودی. این هفته بیشتر از هر وقت دیگه ای تا بهت میرسیدم میشنیدم که "مامان خیلی دوستت دارم" و کلی پروازم میداد روی ابرا.  امیدوارم همه ی ناخوشیای زندگیت گذرا باشه عزیزم و هر چه کمتر و کمتر. خواستم از صورت قشنگت با تبخال عکس بگیرم اجازه ندادی و گفتی "اه, حتما میخوایی بذاری تو وگلابم." دوست نداری چیزایی که به نظرت نازیباست رو ثبت کنم اما من ایمان دارم وقتی بزرگ شدی همه شون برات دلپذیر و خوشایند خواهد بود دلبرک جان. ...
8 بهمن 1394

تولد خواهر برادرانه

درسته که تولدت رو حسابی توی مهد جشن گرفتیم و خوش بودیم اما نمیشد که یک سالگی داداش اهورا  بدون هیچ جشنی برگزار بشه، میشد!؟  این بود که یه جشن تولد خواهر برادرانه هم خونه ی پدری و با حضور همه ی خاندان آقاجون (روحش شاد) برگزار کردیم. دوست داشتم جشنتون شب یلدا باشه ولی خب چون همه اون شب نمیتونستن حضور داشته باشن انداختیمش شب تولد پیامبر با این متن دعوت: " برای فرزندان پاییزی مان در ابتدای چله ی سپید زمستان،جشنی به سبزی بهار و سرخی تابستان برپامیداریم، به فرخندگی میلاد مسیح و محمد (ص). شما هم دعوتید که شادمانی مان را دوچندان سازید. وعده ی ما، دوشنبه 7 دی ماه 94، از ساعت 6، خانه ی پدری" با وجود محدود بودن فرصت...
11 دی 1394