تولد شاهانه
مثل همیشه تب و تابم که برای تولدت چه کنم و چه نکنم آرومم نمیذاشت. امسال داداشی هم به قضیه اضافه شده بود و دلم میخواست کاری کنم کارِستون. از طرفی قانون تولدای مهد هم تغییر کرده بود و بجای هر هفته پنجشنبه ها، شده بود آخر هر ماه که حالا هر تعداد که متولدین اون ماه بودن دسته جمعی. از سالهای پیش یادم بود که متولدین آذر کلاستون کیا بودن. اواخر آبان که با مامان آتمین صحبت کردم متوجه شدم آتمین 30 آبانه ولی دیر شده بود که آخر آبان تولد بگیریم و با هفته ی اول آذر هم موافقت نشد. این بود که قرار شد تا پایان آذر صبر کنیم. یه کم توی ذوقمون خورده بود و این قانون جدید مهد به نظر برای این تعبیه شده بود که کم کم برنامه ی تولد کمرنگ بشه. آخه تولد دسته جمعی اونم توسط مامان ها و نه مهد یه کم سخت بود. هماهنگی سلیقه ها و برنامه ها و ... . بهت گفتم نیروانا امسال توی مهد تولد نمیگیریم ولی تو اشکت دراومد و من دلم سوخت. کلی با تم شطرنجی ای که بهت پیشنهاد داده بودم رویاپردازی کرده بودی و دلت توش بود. بهت گفتم تولدت دیگه با آتمین نمیشه، با هلیاست، اشکالی نداره و تو با کمال میل پذیرفته بودی. آذرماه کلا مهدتون تق و لق بود. از طرفی شیوع آنفلوانزای خوکی و شپش و هشدارهای مکرر رسانه ها والدین رو ترسونده بود از سپردن بچه ها به مهد و از طرفی فوت ناگهانی بابای مربیتون و غیبت حدود سه هفته ای اون باعث شده بود امور کلاستون در حد کجدار و مریز بر پا بشه.
توی خانواده هم مراسم عزاداری پایان ماه صفر برپا بود و کلاً نمیتونستم روی برگزاری جشن تمرکز کنم. تعطیلات پایان ماه صفر که تموم شد دیدم آخرین هفته ی آذره و دیگه فرصتی نمیمونه واسه برگزاری مراسمی که تو دوست داشتی توی مهد داشته باشی. با عجله، شماره ی مامان هلیا رو از مهد گرفتم و تماس گرفتم و هماهنگ کردیم و اون طفلی هم که میدونست اهورایی هست و من با وجود اون کمتر فرصت انجام کاری دارم تقریبا کل زحمات رو از چاپ کارت دعوت و سفارش کیک و تهیه ی سور و ساط جشن بعهده گرفت. مامان آتمین هم در جریان گذاشتیم و اونم به ما پیوست. برای طرح یه تم مشترک که باب طبع سه تا وروجک باشه وقت نبود و هیچی بهتر از پرنسسای دیزنی که البته با یه پرنس همراه باشن نمیتونست کارگشا باشه. قرار گذاشتیم هر کدومتون هر شخصیتی که دوست داشتین لباسش رو بپوشین و روی کیک هم عروسک همون رو بزنیم. طرح کیک هم من از اینترنت گرفتم و پیشنهاد دادم. با یه هفته تعویقی که مهد توی کارمون بخاطر جشن یلدا و غیبت مربی تون انداخت کلی فرصت یافتیم و دم رو غنیمت دونستیم.
نازنینم، آخرین تولدت توی مهد با حضور دو تا دوستی که همیشه اسمشون توی خونه مون هست و تجربه ی یه کار نسبتاً تیمی ما مادرا خیلی پرخاطره شد. شماهام با اون لباسای فاخری که اصلاً فکرشم نمیکردیم با هم جور بشن و چیز خوبی از کار دربیاد خوش درخشیدین. ای کاش قدر این لحظات و این روزای عزیز رو بدونی و بدونیم. ای کاش همیشه فرصت رو برای ساختن خاطره غنیمت بدونیم.