قصه ی ما و طوفان و جام
از وقتی کرمان ساکن شده بودیم بابایی شروع کرده بود به یافتن مجامع و محافل هنری و کمابیش حضور فعالی در عرصه پیدا کرده بود.
قصه از اونجا شروع شد که حدود یک ماهی به عید نوروز بابا یه پوستر طراحی شده ی تلفیقی از نشانها و لوگوهای مربوط به جام جهانی برزیل همراه با معرفی مؤسسه نیکوکاری ای که قصد اهدای اثر رو داشت بهم نشون داد و گفت قراره با همکاری بچه های تحت پوشش اون مؤسسه، این پوستر تبدیل به یه تابلو معرق چوب بشه و بره جام جهانی. بچه ها در واقع آدم بزرگای همسن و سالهای ما بودن که شرایط و حوادث روزگار باعث شده نتونن به شیوه ی آدمایی که روی چهارستون بدنشون قرص ایستادن به زندگیشون ادامه بدن. آدمای بزرگی که سمبل تمام "ما می توانیم" هستن. خلاصه بابایی گفت که این یه کاریه که خیلی زمان میبره و باید با بچه ها تمام وقت کار کنه تا بتونن به جام برسوننش. و این یعنی عید و تعطیلات عید مث چند سال دیگه ای که گذشت طبق روال معمول عیددیدنی و مسافرت و ... برگزار نمیشه. دلم نمیخواست حالا که ساکن کرمان هستیم و میتونیم حسابی از دید و بازدید عید و دیدن اقوام لذت ببریم بازم عید رو به شیوه ی سالهای پیش بگذرونیم ولی بیشتر دلم میخواست که بابا اون کار قشنگ رو انجام بده. لذت دیدن نتیجه ی اون کار شاید بیشتر دلم رو راضی می کرد. به امید خدایی گفتیم و آرزوی موفقیت کردیم.
توی پست های مربوط به عید نوروز نوشته بودم که شرایط کاری بابا جوری بود که عید چه جوری گذشت و در واقع بابا تمام مدت مشغول همکاری با بچه های مؤسسه بود. منم کمابیش در جریان پیشرفت یا چالشهای کارشون بودم و خدا خدا می کردم اثرشون به موقع آماده بشه. تو هم که حالی می کردی همراه بابا بری مؤسسه و با بقول خودت شاگردای بابا اوقات بگذرونی و حسابی تحویلت بگیرن و شاد باشی. گذشت تا اینکه تابلو حاضر شد و با ایده ی قشنگ بابا تبدیل به یه اثر خاص تر شد و آماده شد برا رفتن. پیگیر که میشدم در حال نامه نگاری و معرفی شدن و اینجا اونجا پیگیری شدن بود واسه عزیمت. دعا می کردم که اونهمه وقت و انرژی که بابا بهمراه تک تک توان یابان مؤسسه، پای کار گذاشته بودن نتیجه بده و یه وقت بلاتکلیف نمونه و خدا رو شکر که همینطور شد. اون اثر زیبا توی تهران همراه با سرود تیم ملی و آثار هنری دیگه ای که هنرمندای شهرای دیگه خلق کرده بودن توی یه مراسم باشکوه رونمایی شد در حالیکه متأسفانه هیچکدوم از خالقان اثر در اون مراسم حضور نداشتن. مجری جشن که آقای .احسان علیخانی بوده به حاضرین جلسه گفته چنان محکم کف بزنین که صداش به گوش توان یابان کرمانی برسه و خب چقدر خوب بود که بچه ها خودشون مستقیم از اون جمع انرژی و انگیزه ی بیشتر واسه کار می گرفتن. بابایی طبق معمول از اینکه اون همه زحمت بچه ها اونجوریکه باید معرفی و قدرشناسی نمیشه دلگیر بود. از اینکه مسئولین باید به نحو شایسته تری که حداقل انگیزه ی ادامه ی کار رو از بچه ها نگیره ازشون تجلیل کنن. حرف بابا اینه که توی جامعه ای که خیلیا علیرغم داشتن تنی سالم و نیروی بدنی بسیار، دست خواهش به سمت این و اون دراز میکنن، این آدما با نقص جسمی و شرایط بد اقتصادیشون دارن مث یه مرد, محکم و استوار کار میکنن و حق تشویق و تجلیلشون بیشتر از ایناست. ما همیشه آرزو می کردیم کاش اون توان یابان بتونن همراه اثرشون به برزیل برن...
خلاصه زد و پنجشنبه ی هفته ی پیش که رفته بودیم به بچه ها سری بزنیم شنیدیم که قراره ترتیبی داده بشه که بچه های مؤسسه در مراسم بدرقه ی تیم ملی به برزیل که دوشنبه شب توی سالن استادیوم دوازده هزار نفری آزادی برگزار میشد شرکت کنن و بابایی هم به همراه خانواده که من و تو باشیم دعوته! من به دو دلیل که یکیش کلاس آموزشی بسیار مهم سر کارم بود و دومیش بارداریم و خطراتی که پرواز ممکن بود واسه م داشته باشه عذرخواهی کردم و قرار شد تو و بابا همراه بچه ها برید. بابا هی میخواست از زیرش در بره و من هی دلگرمش میکردم که بره. بابا دلسرد بود از اینکه توی مراسمی که در کرمان واسه تشکر از بچه ها گرفته شده هیچ کمک مادی بهشون نکردن و فقط به لوح تقدیر بسنده شده. بچه هایی که واسه این کار چه شب ها که بیدار مونده بودن. بچه هایی که شدیداً به کمک نیاز داشتن، ... و من میگفتم حالا همینم بد نیست. قضیه ی مو و خرسه، تو حداقل باهاشون باش و تا آخر همراهیشون کن که دلگرم باشن و این شد که دوشنبه عصر ساعت 15:30 دقیقه، تو و بابایی بهمراه توان یابان مؤسسه، توی پرواز هواپیمایی ماهانِ کرمان-تهران آماده شدین که بپرین استادیوم آزادی تا ملی پوشای سرزمین رو به سمت جام جهانی برزیل بدرقه کنین.
ساعت پنچ و نیم عصر زنگ زدم که خیالم راحت بشه هواپیما نشسته، گوشی بابا در دسترس نبود، گفتم حتماً یه جایی توی یه نقطه ی کور تهران هستین و چند دقیقه بعد سعی میکنم. بابا ساعت شیش تماس گرفت و در جواب من که پرسیدم رسیدین؟ گفت نه اصفهانیم!!! خندیدم، فکر کردم داره مسخره بازی درمیاره که مثلاً الان وسط راهیم و حالا که داره زنگ میزنه معلومه که باید رسیده باشین؛ از طرفی هم میگفتم شاید اصفهان توقف داشته و بعد میره تهران، اینه که باز پرسیدم جدی میگی؟ یا مسخره م میکنی؟ با خنده گفت نه بابا جداً اصفهانیم، تهران طوفان و گرد و خاک بود نتونست بشینه برگشتیم اصفهان!!! وا رفتم، مسلسل وار پرسیدم آخه چرا؟ جشن چی میشه؟ تا کی باید بمونین؟ ... و خب هیچکدوممون جوابی واسه ش نداشتیم. تصور من از طوفان، گرد و غبار محلی ای بود که به ندرت واسه خاطرش نمیشه هواپیما رو نشوند. یه دلم میگفت کاش دوباره پرواز به جریان بیفته و به مراسم برسن و یه دلم نگران بود که نکنه اتفاقی واسه شون بیفته. دلم میخواست همون لحظه صحیح و سالم پیشم باشین. از اونجایی که سرچشمه مونده بودم، کار که تعطیل شد رفته خونه ی دوستم که خونه مجردیای اقامتم در سرچشمه بود، ماجرا رو گفتم و منتظر خبری از بابایی بودم که چی میشه. میدونستم توی این زمانی که خودش نگرانه و درگیر یه مسئله ست زنگ زدنا و پرس و جو کردنای بیشتر من در حالیکه هیچ کاری ازم برنمیاد فقط اذیتش میکنه و همین بود که دیگه زنگ و پیامی هم نزدم. ساعت 8 خبردار شدم که دوباره توی هواپیمان بسمت تهران. آرزوم فقط این بود که به سلامت برسن. حساب و کتاب میکردم که شروع مراسم 10 شبه و خب هنوز وقت دارن. شب موقع شام اخبار ساعت 9 اول از طوفان گفت. شوکه شدیم، هیچ فکر نمی کردم قضیه اینقدر جدی بوده باشه. چقدر خدا بهتون رحم کرده بود. توی دلم غوغا بود که خبری بشه ازتون که به سلامتی نشستین. بعد نوبت به اخبار ورزشی رسید و اینکه ساعاتی پیش مراسم شروع شده! ای بابا مگه قرار نبود 10 شب شروع بشه؟! چه حیف، خدایا برسن، ...
بابا که خبر داد رسیدین روحم شاد شد. حالا دغدغه ی بعدیم رسیدنتون به مراسم بود که صد حیف که نرسیدین. دلم واسه بچه هایی که اونهمه ذوق داشتن که بدون پا یا با نقص پا می رفتن تا پاطلاییای کشورمون رو از نزدیک ببینن و شعار "همه با یک ریتم" جام رو با تمام حضورشون فریاد بزنن گرفت. نمیدونم حکمت خدا چی بود که نخواست دل این بچه ها با این مراسم جلا بگیره، شاید که خودش جلای بیشتری رو در جای دیگه ای به شکلی عالی براشون در نظر گرفته باشه، دلم تنها به همین شاده.
هر چی که بود نگرانیای من روز پنجشنبه هم ادامه داشت. تنها با یاد خدا و توکل به اون منتظر بودم پیشم برگردین. ظاهراً پرواز برگشت هم بی ماجرا نبوده و فقط سپاس خدای مهربانم رو که همه تون صحیح و سالم دوباره قدم روی زمین و چشم من گذاشتین.
نیروانای من!
سهم ما از مراسم بدرقه ی ملی پوشان جام جهانی تنها یه تیکه فیلمه از اخباری که پخش شد و من همه ش فکر میکردم در حالی می گیرمش که تو و بابا اونور شیشه ی تلویزیون توی صحنه حضور دارین اما سهم ما از جام جهانی فوتبال 2014 چیزی بیش از اینهمه خبر و حادثه و اتفاقه. سهم ما از جام جهانی برزیل اونهمه عشقیه که هر کدوم به نوعی خرج کردیم تا ذره ذره ی چوبهای سرخدار قهوه ای توی دل خاکی چوب گلابی بشینه و اونهمه سمبل و نماد جام رو با شعار All in one rhythm روی عصاهای چوبی ای که یه عالمه حرف دارن از این گوشه ی خاکی دنیا به اون گوشه ی قهوه ایش برسونه. سهم ما سرود همدلی ایه که با هر چه در توان داشتیم همنوا با همه ی مردم جهان فریاد زدیم تا ما هم بگیم که باور داریم مقصد نگاه همه ی ما انسانها یکیه با اینکه از هزار و یک راه رفته و نرفته, به هزار و یک شکل خواسته و نخواسته, بسوی اون گام برمیداریم. سهم ما از جام سهم کمی نیست, سرمستی یک عمره.