آغاز شير گاو مزرعه
٣٠ روز یعنی
٤ و اندی هفته یا
٧٢٠ ساعته که اولین جدایی زندگیت رو تجربه کردی نازنین. تو اولین جدایی رو و من نمی دونم سخت ترین رو یا ...
از وقتی که پا به ماه ٢٤ زندگیت گذاشتی زمزمه هایی شروع میشد که منو مضطرب می کرد. داشت زمانش فرا میرسید و من رو مصمم میکرد که ...ترین تصمیم زندگیم رو که به هر دوتامون مربوط میشد بگیرم. با اون وابستگی شدیدی که تو داشتی جدا کردن تو از آغوش خودم و شیر خودم شاید سخت ترین کار ممکن می نمود ولی تو فرهیخته تر از اونی بودی که همه تصور میکردن و حتی خود من. البته بازتاب این جدایی رو توی خشمهایی که ازت بروز میکنه ناگهان و یا بهونه های بیموردی که میگیری، هنوز میشه دید ولی همه ی اینها حقته و طرف حق به جانب قضیه تویی. ما با هم صحبت کردیم و دلیل و منطق اوردیم که نیروانای ما بزرگ شده و دیگه نباید مَش بخوره. عيني ترين دلیل ما تولد تو بود، لاکی که به ناخن زدی، کیکی که بریدی، شمعی که فوت کردی و رقصی که برپا کردی و ... اینها برای این بود که تو دو سالگیت رو باور کنی. پایان شیرخوارگیت رو. و تو این قله ی بلند طاقت فرسا رو فتح کردی و ما رو روسفید، کوهنورد کوچک من! ميدوني، بيشترين محروميت رو من ميكشم كه از ديدن چشمهاي قشنگت و معصوميت نگاهت وقتي شير ميخوردي محروم شدم. و اين محروميت بيشتر از يك ماهه كه بوقوع پيوسته، چون تو تقريباً از هفته ي دوم ماه 24 فقط يك وعده و اونم براي خوابيدن شبانه شير ميخوردي و اون وقتي بود كه همه جا تاريك بود. برات مينويسم كه بدوني دلبند كوچك من، قهرمان نوپاي من، كوهنورد قله ها، من همراه تو هستم، هميشه و هنوز؛ و همراه تو توي اين ماجراي دل بريدن رنج كشيدم. چيزي كه مهمه اينه كه واقعيات زندگي رو بايد قبول كرد. از گذشته ها ياد كردن و غصه خوردن اصلاً درست نيست. ما دو سال از وجود هم لذت برديم و خدا كنه كه توي ساليانِ پيش رو هم همچنان از بودنِ هم لذت ببريم. مهم همينه. سپاس خداي را كه به من اين سعادت رو داد كه بتونم اين ابتدايي ترين و در عين حال حياتي ترين وظيفه ي مادري رو بجا بيارم و تو رو سرشار كنم از عشقي كه تمام وجودم رو فرا گرفته. به خودم افتخار ميكنم كه روزي بياد و تو يك كار شايسته بكني و يكي بگه شير مادرت حلالت، يا رحمت به شيري كه خوردي. (نميدونم آيا تو روزگار آينده هم همچين دعاهاي خيري باب باشه يا نه.)
جان كلام نازنين من! گرچه به ظاهر آغوش گرمم رو كمتر نثارت ميكنم ولي دلم هميشه بيقرارته.
آري آغاز، دوست داشتن است. آري آغاز ِ دوست داشتن است.
مثل هميشه ممنونم از همه ي مامانهايي كه با راهنمايي و دلدارياشون منو تو فتح اين قله ي سخت تنها نذاشتن و از همه مهم تر مامان سايناي عزيزم، دستت رو به گرمي ميفشارم دوست خوب من!
الان حس نوشتن ندارم ولي شايد يه روزي جزئيات اين پروسه رو براي اينكه واسه بقيه مامانا شايد بدرد بخوره بنويسم و براي تو كه به يادگار بمونه كوچولواَك!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعداً نوشت:
ماجراي از شير گرفتنت رو خلاصه ميگم:
باهات حرف زدم و برات توضيح دادم كه ديگه بزرگ شدي و بجاي شير بايد غذا بخوري، شير گاو مزرعه بخوري، ....
تو خيلي به من و شير من وابسته بودي ولي به طرز شگفت آوري در طول سه روز تونستم وعده ي شيرت رو به يه وعده اونم فقط قبل از خواب شب برسونم. روزا بهت وعده ي شب ميدادم و بعد از خواب هم بابا حامد پيشت ميخوابيد كه بوي منو نفهمي و شير نخوايي. يكي دو باري بيدار ميشدي و بابايي بهت آب ميداد و نازت ميكرد، البته يه بار شب گريه هم كردي ولي همون بود و بعد ياد گرفتي كه آب بخوري. اين وضعيت تا حدود سه هفته اي ادامه داشت تا اينكه از سفر مشهد كه برگشتيم تو قطار شب بدون شير خوابيدي و شب بعدشم تو راه سرچشمه بوديم تو ماشين خوابت برد و من كه ديدم حدود 70 ساعتيه كه شير نخوردي به بابايي گفتم وقتشه كه ديگه ادامه نديم. اينجوري نه من فهميدم آخرين باري كه بهت شير ميدم كي هست كه هي ناراحتي كنم و نه تو. ديگه شبا تو بغل من يا بابا خواب ميرفتي و البته گاهي بهوونه ميگرفتي ولي خب ديگه فهميده بود كه اثري نداره. روي سينه م هم چسب زخم زدم كه اوخ شده ولي باور كن از شدت غصه اي كه روزاي اول كه شيرت رو كم ميكردم داشتم واقعاً سينه م زخم شده بود و وقتي شير ميخوردي آه و ناله م بهوا ميشد. نيروانا، تو باور كرده بودي كه مش اوخ شده. يه بار كه ديگه مش خوب شده بود خواستم راستش رو بگم حسابي بهوونه كردي كه ميخواي و من بعد از اون مجبور شدم ادا دربيارم و هي آخ و اوخ كنم. خدا و تو منو ببخشين. اين روزا به ديدن مش راضي هستي و همينكه ببيني و ناز كني و ببوسي برات خيليله. ازت دريغ نميكنم نازنينم.