نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

باز اول مهر

1394/7/3 7:59
نویسنده : مامان فريبا
12,771 بازدید
اشتراک گذاری

کاش دوباره بهت نزدیک بشم نازنینم, به دخترک زیباروی قصه های این خونه. هر چی اینجا ازت کمتر مینویسم توی دنیای واقعی روزمره مون انگار گمت کرده م.

این روزا من مامان بدجنس و ژولی پولی ای هستم که دلت نمیخواد داشته باشیش. نمیخواهی با من باشبی و هر لبخند و کلام محبت آمیز دیگران رو به جان میپذیری و از من دورتر میشی. با خودم میگم این همه آیا از توجه و رسیدگی من به اهورای کوچولو و بیش از همه حساسیتم توی ساکت بودن تو برای اوقات خوابش سرچشمه میگیره!؟ و جوابم بله ست, جواب نهان تو بله ست و دیروز عیان هم کردی که کاش اصلا داداش و خواهری نداشتم و تنها بودم.  بریم اهورا رو بدیم کسی که بچه نداره! من مادر عادلی نیستم آیا!؟ 

شبا که رفتارای روزم رو با خودم مرور میکنم ازت شرمنده میشم و حتی لحظه لحظه های روزا. گاهی دلم میخواد هر چی کتاب تربیتی خوندم دور بریزم و از همه ی گروه ها و شبکه های اجتماعی مادرانه خودم روحذف کنم و ادای مادرای آگاه و پردغدغه برای بهترین تربیت فرزند رو درنیارم. از خودم بدم میاد که هنوز توی کنترل خودم کمترین مهارتی ندارم. چه ضعیف چزونی شده م من, زورگو و بی انصاف. چیزی که هرگز در خودم ندیده بودم, در رابطه با هیچ انسانی و حالا گاهی رفتارایی در رابطه با تو ازم سر میزنه که دلم میخواد سر به بیابون بذارم. اونوقت میشینم پیشت و ازت عذر میخوام و تو هم گاهی میپذیری, گاهی اشک توی چشات حلقه میزنه و گاهی میخواهی ازم باج بگیری.

اینجا در محضر معصومت اعتراف میکنم که خیلی کم آورده م عزیزکم, من اینقدر بد نبوده م هیچوقت و نمیدونم چرا اوضاع داره اینطوری پیش میره. اینا رو با اشک برات مینویسم. من از مادر بودن خودم واقعا خجالت میکشم. من که بخاطر بیشتر با تو بودن و بیشتر هوای تو رو داشتن , بخاطر تنها نبودن تو و فراهم کردن امکان تجربه ی خواهری برای تو اهورای نازنین رو از خدا هدیه گرفتم حالا با تمام وجود میبینم که چندی ست همه چی صد و هشتاد درجه متفاوت پیش میره. و این همه از ضعف منه و از کوچیک بودن ظرف وجودم.

این اول مهری تمام قد در محضرت خم میشم و ازت عذر میخوام, از خدا میخوام که توانم رو و ظرفیتم رو هر چه بیشتر کنه تا باز به روزای پرافتخار مادری پیشین برگردم. روزایی که سرم در مقابل خدای خودم, خودم, تو و دیگران بلند بود در کلاس اول مادری.

پسندها (3)

نظرات (6)

مامان الهه
3 مهر 94 9:17
فریبا جونم غصه ام شد این پستت رو خوندم....نمیدونم چی بگم ولی یه سری رفتارایی که نوشتی از سنشون نشأت میگیره اینکه بودن پیش عمه و خاله رو ترجیح میدن به بودن در کنار ما واقعا از ینشونه....نگران نباش یسنای من هم که یکی یه دونه باقی مونده همینطوره و وقتی به عمه و خاله میرسه دیگه مامان نمیشناسه و سعی میکنه تمام وقتش رو با اونا پر کنه...منم یه روز بهترین مامان دنیام و لحظه بدش اعلام میکنه دیگه دوسست ندارم تو بدترینی....اینا رو به دل نگیر دوست مهربونم تو بهترین مامان دنیایی.... ولی منم موافقم باهات که از هرچی گروه و شبکه اجتماعی مجازی در رابطه با کودک و فرزند پروری هست دلم میخواد بیام بیرون و عذاب وجدان نداشته باشم شایدم اینکارو کردم یه روزی
محبوبه مامان الینا
4 مهر 94 18:13
فریبای عزیز لطفا خودت رو سرزنش نکن عزیزم همینکه به این قضیه واقفی نشون دهنده درایت و سطح فکر بالای شماست همینکه جرات داری و اینجا مینویسی نشون دهنده جسارت و حسن نیت بسیار بالای شماست...همه چی آروم و عالی میشه فقط خودت رو سرزنش نکن دوست خوبم...بزار انرژی مثبت تو خونه جریان پیدا کنه با محکوم کردن خودتون چیزی درست نمیشه نیروانایی که من میشناسم چون دست پرورده خودته مث خودته و درکش خیلی از ین چیزا بالاتره عزیزم فقط یه کوچولو بیشتر هواشو داشته باش مامان مهربون
مامان ساینا و سبا
5 مهر 94 17:07
سلام فریبای عزیزم...چقدر زندگیمون تو یک مقطعی شبیه هم شده ولی به جرات می تونم بهت بگم که همه اینها گذراست ... فقط و فقط فراموش نکن که نیروانا هنوز بچه هست و وجود اهورا در زندگیتون این حس را براتون بوجود نیاره که نیروانا بزرگ شده یا اینکه باید مثل خودتون بفهمه خیلی از مسائلی که مثلا وقتی اهورا خواب هست...زیاد بهش سخت نگیر ... مطمئن باش اهوراجان با شرایط جدیدش خیلی خوب کنار می آید و قطعا یک لحظه هم دوری خواهریش را تحمل نخواهد کرد با همه شرایط سختی! که نیرواناجون براش بوجود می آره...ولی تجربه من بهم فهماند که بگذارم شرایط قبلی ساینا همان گونه که بوده پیش بره فقط به مرور زمان یکسری مسائل کمرنگ تر خواهد شد... منم مامان بده هستم ....مامان بدقیافه و شلخته و... هستم و هنوزم هستم ولی می دانم که همینها را هم به مرور خواهند فهمید ...وقتی که بابای ساینا بهش توضیح میده که چرا مامان آرایش آنچنانی نمی کنه چرا لباسهای رنگارنگ نمی پوشه ، خیلی خوب می فهمه ولی دوباره با دیدن یک مامان زیباتر! فراموش می کنه و باز تکرار می کنه و گاهی باعث رنجش من هم میشه ولی باباش خیلی زود به دادمون میرسه و براش توضیح میده...و من مطمئنم که وقتی بزرگتر بشه اینها را خیلی خوب درک خواهد کرد.
مامان ساینا و سبا
5 مهر 94 17:11
معذرت می خوام اگر خیلی نوشتم ولی دقیقا یکسال پیش من هم همین احساسات را داشتم ولی جرات نوشتنشون را نداشتم...آفرین به جسارتت برای بیان این مطالب ببوس نیرواناجان و اهورای گل
مامان بانو
6 مهر 94 10:37
دلت همیشه قرص و پر باشه عزیزم فکر کنم اکثر ما مامانا این تجربه را کم و بیش کردیم و می کنیم برای من وقتی این پیش میومد که می خواستم در اوج کمال باشم و همه چی ایده آل . ولی هروقت می گم خوب من همینم و فرزندم هم همین. اوضاع خیلی آرومتر میشه دیگه واقعا نمی خواهم ایده آل باشم و برترین و فرزندم هم. دلم عادی بودن را می خواهد و هر وقت بتونم عادی باشم دنیا هم عالی میشه می بوسمتون شاد و سلامت باشید
مامان فريبا
7 مهر 94 13:21
دوستای عزیزم, عاشقتونم, میبوسم دل و دستای مهربونتون رو که اینهمه همدلی تون رو با یه دنیا انرژی خوب بهم میرسونن. با تمام وجود سپاسگزارتونم.