شیرین نیست ولی هست
تشویش و اضطرابت رو این روزا حسابی حس میکنم، با اینکه خیلی سعی میکنیم اضطراب و نگرانی هایی که گاه و بیگاه درونمون رو فرا میگیره بروز ندیم و همه چی مث جریان عادی زندگی برات آروم و عادی باشه. اما همین نقل مکان کردنمون به خونه ی مامان بزرگی و آقاجون، همین رفت و آمد ساعتای ملاقات هر روزه ی بیمارستان که به تو اجازه ش رو نمیدن و این انتظاری که توی وجود همه ی ماهاست که بالاخره چی میشه انگار کافیه که ذهنت درگیر باشه و اگر چه تو هم رو نمیکنی که نگران چی هستی ولی جسته گریخته حرفی میزنی که یادآوریم میکنه تو هم درگیر قضیه ی آقاجونی.
حدود 40 روزه که امانت جسم بیهوش آقاجون رو با همه ی وجود پاس میداریم و همه ی دعا و آرزومون اینه که یه بار دیگه برگرده ...
مامان دلم برای آقاجون تنگ شده، مامان آقاجون جیش و پی هم میکنه؟ مامان من دویست بار دعا کردم آقاجون خوب بشه ولی چرا نمیشه، مامان آقاجون کم کم داره میره پیش خدا ...
اینا تشویش های توست که گاه و بیگاه بیان میکنی.
برای بابا و خاله مهلای مهد گفته بودی که خاله فریما توی کلاس ورزش از دوستات خواسته که برای آقاجون نیروانا دعا کنین خوب بشه و یه تصویر و خاطره ی قشنگ از دعای دسته جمعی برات ساخته...
گفته بودم که این چندماهه ی اخیر حسابی با آقاجون اُخت شده بودی و تقریبا یکی در میون خونه شون بودی. اگرچه گاهی باهاش کل کل میکردی و کارتون به کشمکش میرسید ولی عشق عمیقی که بینتون بود باعث میشد اکثر وقتا موقع خداحافظی ازش اشکت دربیاد که دلم برای آقاجون تنگ میشه و اشک آقاجونم دربیاری. من لذت میبردم از اینکه خدا این فرصت رو بهمون داده که عشق ناب پدربزرگ نوه ای رو لمس کنی. خوشحال بودم که دیگه سرچشمه زندگی نمیکنیم و تو میتونی وقت بیشتری رو باهاشون باشی و دعا میکردم روزی از راه میرسید که در کنار مادرجون و باباجان مشهد هم بتونیم یه عالمه فرصت دیدار داشته باشیم...
حالا گاهی که میبینم دلتنگی با هم میشینیم فیلم و عکس آقاجون رو میبینیم. دیشبم افتاده بودی توی عکسای موبایلم و عکسی رو که از وضعیت الانش توی بیمارستان گرفته بودم نگاه میکردی. بغض کردی و باز گفتی دلم براش تنگ شده و خوابیدی...
یه حسی درونم میگه که باید برای تجربه ی تلخ تری آماده ت کنم. شمع وجود آقاجون داره رو به خاموشی میره. خدایا کمکمون کن ...