هیجان این روزها
با تمام وجود حس میکنم که مسئله ی جدید خانواده ی ما حسابی ذهن و دلت رو مشغول کرده. یه جاهایی نگرانم که قضیه رو لو ندی، یه جاهایی هم دلم میخواد تو خبر خوش رو بگی. اینروزا بیشتر کیفور میشم از حرفا و کارات، البته بجز اون لو دادن ناگهانیت که توی خونه ی مانترا ازش نوشته م.
خونه ی پسردایی مهمونی بودیم. صاف رفته بودی سراغ اسباب بازیای دختراشون و یه عروسک گذاشته بودی توی کالسکه و اومده بودی توی پذیرایی می چرخوندی. وقتی شروع کردی به خودنمایی و عروسک نمایی دیدم که ای دل غافل عروسکه بارداره! و تو هم بعید میدونم بی منظور اون رو انتخاب کرده باشی وروجک! همونطور که ازش تعریف میکردی و زبون می ریختی و بقیه قربون صدقه ت میرفتن ماجرای خونه ی افسانه میومد توی نظرم و دلم سیر و سرکه بود که الانه که اینجام رازم هویدا بشه و همینطور نگاهمو دوخته بودم بهت تا هر وقت چشمت بهم میافته ابرو بالا بندازم که حواست باشه. تو هم خوب حواست جمع بود و برای اینکه بفهمونی حواسم هست در اومدی که این عروسکه توی شیکمش نی نیه، توی شکم مامان من که نی نی نیست! الهی فدات شم که این نهایت رازداریِ تو بود که اونشب ازت دیدم. بعدم ریز نگاهم کردی که تأیید و تشویق بگیری و بهت لبخند زدم. حضار همه سری به تأیید تکون دادن و از اونجا که به پای آرزوها و رویاهای بچه گونه ت گذاشته بودن هیچ شک نکردن. آقاجونم دراومد که توی شیکم من نی نیه و تو گفتی که نه آقاها که نی نی ندارن و در پی خنده ی حضار منم تندی بحث رو عوض کردم تا به جاهای خطرناک نرسه. اونشب توی راه برگشت که همراه مامان بزرگی و آقاجون می رفتیم خونه شون توی گوشم پرسیدی بگم؟! و بهت گفتم توی گوش مامان بزرگی بگو. گفتی و زنگ صدای شادمانه ی مامانم که یواشکی باهات پچ پچ می کرد به وجدم آورد.
...
خونه ی دختردایی که می رفتیم باز از قبلش کلی بهت یادآوری کردم که حواست باشه رازداری کنی و خدا رو شکر سرگرم مداد تراشیدن با مدادتراش به قول خودت جادویی دختراشون شدی و قضیه به خیر گذشت. باز با مامان و آقاجون بر می گشتیم خونه که توی راه به آقاجون تذکر میدادی حواسش به دست اندازا باشه نی نی اذیت نشه. شگفت زده شده بودم. آخه از کجا میدونستی! قربون صدقه ی نی نی می رفتی و مامان و آقاجون دلشون غنج می رفت. تازه یه نطق دیگه هم کردی:
مامان وقتی تو توی بیمارستان بودی به بابا میگم از نی نی عکس بگیره برا من بیاره، تو هر وقت فهمیدی پسره یا دختر به بابا بگو بهم بگه.
...
دیروز با آبجی شهلا و سمیرا زدیم بیرون خرید. من و شهلا رفتیم توی مغازه و سمیرا و تو توی ماشین موندین. نیم ساعتی خریدمون طول کشید و باز برگشتیم توی ماشین که بریم یه فروشگاه دیگه. ترولی به دست خرید می کردیم و راه می رفتیم. یه جایی توی گوشم گفتی به خاله سمیرا گفتم نی نی داریم. خب اینجا رو انتظار داشتم بگی ولی عکس العملی که از سمیرا ندیده بودم حاکی از اون بود که زیاد جدی ش نگرفته و اونم گذاشته به حساب خیالبافیات. توی راهِ برگشت سمیرا شروع کرد به تعریف کردن حرفایی که در غیاب ما توی ماشین زده بودین:
بهش گفته بودی سمیرا تو وقتی بزرگ میشی پیر میشی؟
سمیرام گفته آره بزرگ میشم و بعدش پیر میشم.
گفته بودی که نه، اول ازدواج کن، بچه بیار، بعدش پیر شو؛ مث مامان من که توی شیکمش نی نی داره!
یعنی آخه من کف کردم به این ظرافت و قشنگی سر صحبت رو باهاش وا کرده باشی وروجک!
بعد خاله سمیرا و خاله شهلا خندیدن و منم خندیدم. انگار واقعاً باورشون نشده بود که خبر جدیه و وقتی که رو کردم فریاد شادمانیشون و اینکه یهو سمیرا وسط رانندگی روشو برگردوند عقب که مطمئن بشه راست میگم هیجانزده م کرد. خوب شد که اون لحظه ماشینی به سمتمون نمی اومد اونم نزدیک چهارراه شلوغ و شب.
...
حس میکنم تو جریان زیبای حیات و چرخه ی اون رو خوب درک میکنی. اینهمه آمادگیِ تو رو مدیون مهرآیینم و پروژه ی "من" که بعنوان اولین پروژه بهش پرداخته بودین.
خورشید مهرشون درخشان! مهربخشی تو هم مدام!