جامانده از بهار
ماه دوم تابستونم رسید و من نتونستم خاطره های زیبا و بهاری آخرین روز شیراز و زیباترین روزای مشهد رو برات موندگار کنم. از حضرت حافظ و جناب ملک در وهله ی اول و نازنینای خودم مهدخت و بردیا، همچنین زینب و دیانا و زهره و نیایش با همه ی عزیزایی که توی اون روزا و سفرامون به خاطرات و عکسامون شیرینی خاصی بخشیدن معذرت میخوام. تا دیرتر نشده تجربه های زیبای تو رو لیست میکنم و عکسای یادگاری رو قاب دیوار خونه ت.
روز تولدم آرامگاه حافظ، تو درگیر مسئله ی آرامگاه و پیش خدا رفتن شدی و نمیدونم چقدر خوب تونستم برات توضیح بدم که مفهوم اون مکان چیه. بعدشم شروع کردی به بافتن رشته های خیالت پیش خاله مهدخت که چه با اشتیاق به گفته ها و بافته هات دل میسپرد.
یادش بخیر دیدار پر از لطف و صفای مهدخت عزیزم با خواهرش مهناز گل و خونواده ی گرم و صمیمیش و ماجراهای اون عصر و غروب و شب. هر کجا هستین درود!
و سفر مشهد هم به لطف نیایش و زهره ی عزیزم و زینب و دیانای گلم شاید بهترین سفر مشهدی بود که تا حالا داشتیم. تو عشقِ پارک عزیزم هم خیلی لذت بردی، انگار سفر، سفرِ تو بود. زهره ی مهربونم از نگرانیِ اینکه نکنه مثل عید نتونیم همدیگه رو ببینیم همون شب اول با اونهمه گرفتاری و مشغله از پس اونهمه ترافیک به همراه بابامهدی و نیایش قشنگم، خودشون رو به ما رسوندن و توی پارک لاله، لاله بارون شدیم. فردا شبش به لطف و صفای زینبم و دل صافش که نخواسته بود دیدارمون رو تا یکشنبه به تأخیر بندازه، مهمون محبت بی مانندش شدیم، بازم توی پارک لاله بهمراه بابا ابوذر و دیانای گلم. اون روزا و شبا از اینکه می دیدم نوشتن برای تو باعث شده من و تو اینهمه دوست خوب پیدا کنیم قند توی دلم آب میشد.
یکشنبه ی عزیزی که به مدد بارون دیشبش از دل انگیزترین روزای بهار بود به پیشنهاد عالی زینبم راهی پارک وکیل آباد شدیم و اونروز تو برای اولین بار توی عمرت پا به آب رودخونه زدی و اینقدر از این تجربه لذت بردی که به زور از توی آب میکشوندیمت بیرون که نکنه پادرد بشی همین بار اولی. بازم به لطف زینبم و درایتش که لباس اضافه ورداشته بود گذاشتیم خودت رو خیس کنی و با دیانای گلم حسابی توی آب به لحظه هاتون طراوت ببخشین. بعدشم پدالوسواری با حضور افتخاری دیانام که خیلی بیادموندنی شد با عکسایی که زینب ازمون گرفت.
دوشنبه ظهر من و تو با هم برای اولین بار سوار قطار شهری مشهد شدیم مسافر خوش تیپ! و عصر رو توی باغ باباجان دو تا اولین تجربه ی قشنگ دیگه که باز توی دومیش با هم مشترک بودیم. اولین رنگین کمان واقعی عمرت رو بعد از رگبار زیبای اون عصر دیدی. و شب هم مراسم آبیاری باغ رو هر دو مون برای اولین بار تجربه کردیم. چه صفایی داشت!
آخرین عصر و شب حضورمون توی مشهد هم به خوش ذوقی زینبم به گشت و گذار توی باغ گلهای تازه افتتاح شده و بعدش هم بازی به صرف ازدحام(!) پارک ملت در کنار دیانا و نیایش گلم گذروندیم. دیدن شما سه تا با هم برام یه دنیا شادی داشت. از اینکه تونسته بودم دو تا دوست خوش قلم و دو تا مادر بی نظیر و دخترای بی نظیرترشون رو بهم برسونم حس خیلی خوبی داشتم اگرچه شلوغی و گرمای اونشب پارک ملت نفس گیر بود.
اولش هم برات گفتم این سفر خیلی آروم و پرتنوع بود؛ هرچند از لذت دیدار عمو حمید و خاله رؤیای گل به حد یه دل سیر بی بهره موندیم ولی دوستای مهربونم نذاشتن که دلتنگی بر ما مستولی بشه و سفرمون رو پر از رنگ مهر کردن. دست و دل همه شون بوسه بارون.
راستی داشت یادم می رفت، بامزه ترین تجربه ای که توی این سفر داشتی پی بردن به لهجه ی مشهدی و حس تفاوت اون با لهجه ای که از من و بابایی سراغ داری بود، اونم وقتی دیانای شیرین زبونم حرف میزد برات آشکار شد و دیگه هی بهش گیر میدادی، نه که خودت یه رگ مشهدی نداری یَرِه!
و خب تجربه ی نه چندان شیرین ولی برای تو جالب دیگه این بود که تونستی قرص ببلعی. پیرو سرماخوردگی و سرفه های مکررت، قرص زادیتن برات تجویز شد و تو هم انگار دنیا رو بهت داده بودن که بزرگ شدی و مث مامان بزرگی میتونی قرص بخوری.
خوشحالم که بالاخره تونستم این خاطرات و تجربه های مهم زندگیت رو برات بنویسم هر چند از بهار جا موندن و هر چند عکساشون ناقصه و بعد بهش اضافه خواهم کرد!
حافظیه 92/02/15 (مهدخت عزیزم، همه، عکساییه که تو برام فرستادی. ممنون تو و عمو سعیدم)
پارک وکیل آباد 92/03/12 (زینب عزیزم ببخش که هنوز نرسیدم برات عکسا رو ایمیل کنم. آخه هنوز نتونستم از لپ تاپ ورشون دارم برسونمشون به دروازه ی اینترنت! اینا همه عکسای دوربین شماست که برام فرستادی مهربون و من هنوز شرمنده ام برای اینهمه تأخیر)
پی نوشت :
آخ جون اینا رو هم انگار ریخته بودم توی فلشم برسونم دروازه ی وب! علامت سؤالای اون عصر حافظیه ی توست دور و بر آرامگاه و آدابی که مردم بجا می آوردن.
پی نوشت 2:
اینم عکسای آخرین عصر و غروب مشهد خردادی که گذشت، به شرحی که نوشتم: