غرورآفرین کوچک من
این بار کنجکاوی من و بابا موجب خلق این حکایت بامزه شد. در راه برگشت به خونه دراومدیم که توی مهد چی شده که پات زخم شده و چسب زدن و تو میگفتی خورده به اسباب بازیِ زرد و مام پیگیر که اسباب بازی زرد چی بوده؟ که گفتی مهره! بعد باز پرسیدیم خب وقتی زخم شد گریه هم کردی؟ اولش گفتی نه ولی از اونجایی که خیلی صداقت داری و نمیتونی حرف ناراست رو بیش از چند لحظه تحویل بدی گفتی یه کم گریه کردم و بعدشم گفتی: "نیوشا و نغمه و دریا نگرانم شده بودن!" جونم که این حس ها رو قشنگ درک میکنی. اونوقت من پرسیدم کسری چی؟ اون نگرانت نشد؟ و تو گفتی چرا ازم پرسید چی شده نیروانا! یه کم که از این سؤالم گذشت گفتی:
"من گریه ی مردونه کردم!"
پرسیدم یعنی چه جوری؟
و گفتی
"فقط اشکام رو آوردم بالا !!!"
با بهتِ تمام توی ماشین بلند بلند قربونت رفتم و سرنشیای عزیز هم وقتی متوجه شدن که چه نقل و نباتی پاشوندی با خنده و شادی قربونت رفتن.
مادرجون و باباجان عزیزِ مشهدی دو روزیه که صفای وجودشون رو چراغ خونه ی جدیدمون کردن. سایه شون بر سرمون به بلندای آفتاب!
جونم فدات شیرزن کوچولوی من!