روزشمار مهرآیین
انتقالی سال پیش بابایی به آموزش و پرورش کرمان و رسیدن تو به سنی که دیگه باید توی جمع همسن و سالای خودت رشد می کردی و کم رنگ شدن امیدم از وضعیت فعلی پرورش نونهالان سرچشمه به شرح حالهایی که توی پستای روزشمار مهدت مردادماه پارسال نوشتم و آرشیو شده، رؤیایی رو که از پارسال توی ذهن می پروروندم به واقعیت بدل کرد و تصمیمم من به رفتن قطعی شد. بابایی هنوز شوکه بود و همین بود که با اینکه اردی بهشت ماه ثبت نامت کرده بودم برای مهد، شک داشته باشم که بالاخره میریم یا نه. میدونی دل کندن از این خونه ی سرچشمه با حیاط دلگشا و خاطرات نابش و از همه مهم تر کارگاهی که بابایی کنجش برای خودش دست و پا کرده بود برای بابا خیلی سخت بود و همه ش با ناباوری به مسئله ی هجرتمون نگاه می کرد. من خدا خدا میکردم که به دل بابایی بندازه که همه چی درست میشه و توی این تصمیم منو همراهی کنه. و خدا صدای منو شنید و کمک کرد تا نگرانیای بابا کمرنگ بشه و خودش سکان این امر رو بدست بگیره و مدیریت کنه. دنبال خونه بگرده، رنگ و نقاشی کنه، زحمتای گنده ی اثاث کشی رو به دوش بگیره و ... و البته بازم یهو شک کنه که آیا تصمیممون درست بوده!
در هر صورت درست بعد از اون مریضی سخت خردادماهت، روز اول تیر، آغاز مهرآیین بود و خدا بهت شفایی داد که بتونی از اولین روز شروع ترم تابستونه ی اجباری مهد برای جدیدالورودها، حضورت رو ثبت کنی.
دل توی دلم نبود که واکنشت رو ببینم، پروژه ی مهد پارسالت رنگ عدم موفقیت داشت و من همه ی انرژیم رو گذاشته بودم که این پروژه موفقیت آمیز باشه.
روز اول)
وارد که شدیم استقبال گرم و محبت آمیز خاله ها پذیرای ما شد. از اسمت و قشنگی اون و خودت تعریف کردن و تو هم از این تعریف و تمجید مسرور شدی و نازت بیشتر شد. داشتم میبردمت توی کلاس که پام رو چسبیدی. من و خاله به روی خودمون نیاوردیم و اول کلاس وایستادیم که قطار تشکیل بِدن برید چاشتتون رو بخورین. منم سرِ قطار شدم و سعی کردم تو رو هم همراه کنم. خیلی از قطاربازی خوشت نیومد و تک نفره همراهیمون کردی تا آشپزخونه. بابایی که وارد مهد شده بود تو رو تنها گذاشتم و رفتم سمتش. بعد تصمیم گرفتیم بیشتر نمونیم و بذاریم خودت رو توی جمع پیدا کنی. صورتت رو بوسیدیم و خداحافظی کردیم.
برگشتم خونه ی خواهرم و منتظر که ظهر بشه.
اونروز رو مرخصی گرفته بودم عزیزدلم!
روز دوم)
گِل بازی و کلی عشق و حال. یه کاردستی هم درست کرده بودین که ظاهراً یه موش بوده که تا من از سر کار برگردم با قیچی حالشو جا آورده بودی، عکساش موجوده!
روز سوم)
نیمه ی شعبان و تعطیل
روز چهارم)
به دلیل آماده نبودن شرایط برای آب بازی، بازم گِل بازی
روز پنجم)
هر چی بابایی تلاش کرده بود از خواب بیدار نشده بودی و سفت چسبیده بودی به رختخواب. عادت به اینهمه فعالیت چند روز پشت سر هم نداشتی انگار خوابالو! و به گمان ما آب بازی اون روز مهد رو از دست داده بودی
روز ششم)
پنجشنبه بود و من تعطیل. داشتم بساط چاشتت رو آماده می کردم که صدات رو شنیدم. بیدار شده بودی و از رختخواب طرفم می اومدی که مامانی من بیدار شدم برم مهدکودک. و فقط خدا میدونه چقدر سپاسشو گفتم از این صحنه ای که دیدم. عصرش که برگشتی خیلی بامزه برام ادای راه رفتن و پریدنای فیل و کانگورو و سرباز و ارتعاشات ژله رو در میاوردی و همگی کیف می کردیم.
روز هفتم)
جمعه بود و از خواب که پا شدی نق میزدی. با خودم فکر می کردم یعنی بهوونه ی مهد داره!؟
روز هشتم)
ار تجربه ی دیدن لاک پشت واقعی توی مهد غرق اشتیاق و هیجان بودی.
روز نهم)
چیزی یادداشت نکردم!
روز دهم و یازدهم)
به دلیل دلتنگی بابا و به خاطر اسباب کشی سرچشمه بودیم. مهد بی مهد
روز دوازدهم)
چیزی یادم نیست! اِ چرا یادم اومد. برای اولین بار آب بازی کرده بودین. نمیدونم چه جوری بوده ولی ظاهراً بچه ها روت آب پاشیده بودن و تو هم که تی تیش، بهت برخورده بود.
روز سیزدهم)
پروژه ی "اسباب بازی" کلید خورده بود و در شروع پروژه یه عروسک زیبا با لیوان مقوایی و نخ و تیکه های پارچه و دکمه بهمراه یه سیخ خلال دندونی از جوجه کبابای گِلی برام هدیه آوردی. قرار بود شنبه اسباب بازی ای که از همه بیشتر دوست داری ببری مهد و برای بقیه ی بجه ها در موردش توضیح بدی. مام نگران که در جریان اسباب کشی چون فقط مایحتاج اندکی برای گذران زندگی در سطح دانشجویی برده بودیم کرمان و کلیه اسباب و مایملکت مونده بود سرچشمه چی همراهت کنیم ببری. البته بگم "داشتانا"ی دوست داشتنی- عروسک بالرینی که کادو خاله گلناز برای تولد سه سالگیت بود و خودت براش اسم انتخاب کرده بودی- باهامون بود و نگرانی مون رو خاتمه داد.
وقتی توی آشپزخونه دور و برم میپلکیدی شروع کردی به خوندن:
ماشینمو کوک کوک کوک میکنم
جلو میره چرخ چرخ میزنه
ویراژ میده ویژ ویژ ویژ میکنه
(ظاهراً درراستای پروژه ی اسباب بازی بوده)
...
اوستا عمو کجا میری
دارم میرم سینما
منو میبری
آره میبرم
با چی میبری؟
با ماشین
ماشینا روشن
قام قام قام
اوستا عمو
...
با قطار
قطارا روشن
...
اوستا عمو
...
با هواپیما
...
(ظاهراً حمل و نقل و وسایل مربوطه رو داشتین یاد میگرفتین)
روز چهاردهم)
فیتیله، جمعه تعطیله
روز پانزدهم)
آب بازی نکرده بودی. ظاهراً خوشت نیومده از این بازی. با اینکه عاشق آب و حمومی ولی این مدل که توی حیاط روی هم آب بپاشین برات خوشایند نبوده. ازت که پرسیدم چرا آب بازی نرفتی گفتی حوصله نداشتم. دفعه های بعد میخوای چه بهوونه ای بیاری مموش!
راستی داشتانا رو هم معرفی کرده بودی و اینکه جنسش پارچه ست و چشم و دهن و موهاش از نخه و کارش رقص باله ست و ...
روز شانزدهم)
اسباب بازی پلاستیکی باید معرفی میکردی و بابایی هم یکی دو تا ظرف پلاستیکی از آشپزخونه ای که آوا کوچولو برات هدیه آورده همراهت کرده بود.
توی حیاط دست همو گرفته بودین و آسیا بچرخ بازی کرده بودین.
روز هفدهم)
برای معرفی اسباب بازی چوبی و فلزی وسایل موسیقی ت رو همراهت کرده بودیم و معرفیشون کرده بودی.
روز هجدهم)
عصر دیروز برای تولد عسل اومده بودی سرچشمه و دیشب هم برگشتن سخت بوده، لاجرم بازم موندی سرچشمه
روز نوزدهم)
با یه شوق و ریتم و ادای خاصی این شعر رو که ظاهراً توأم با بازی گروهی بوده برام میخوندی و ادا در میاوردی:
من بچه میخوام خاله بزغاله
بچه نداریم خاله بزغاله
پس اینا چی ان خاله بزغاله؟
دسته گلن خاله بزغاله
یکیشو میخوام خاله بزغاله
کدومو میخوای خاله بزغاله؟
نیوشا رو میخوام خاله بزغاله
چه جوری بیاد خاله بزغاله؟
اینجوری بیاد خاله بزغاله ( و هر بار با هر اسم ادای پریدن خرگوش و کانگورو و ... رو در میاوردی با اون انگشتای کوچیک سبابه ت که بغل گوشات چسبونده بودی، فدات شم)
با تصور این بازی دسته جمعی و شور و نشاط بچه ها به مربیای مهد غبطه خوردم. یادمه از وقتی خودم رو شناختم آرزوم این بوده که مربی مهد باشم.
حالا دیگه یه شناخت حدودی از دوستای مهدت داریم: کسری که خیلی دوسِت داره اونقدر که وقتی یکی دو روز مهد نمیری نیشگونت میگیره و لُپت رو میکشه! نیوشا که همه ش نیوشا کوچولو خطابش میکنی و ظاهراً دلت رو برده. محمدصالح، علی، دریا و باران که اسماشون هست ولی وصفاشون رو هنوز زیاد نشنیدیم.
روز بیستم)
به مناسبت ماه رمضان پنجشنبه ها هم تعطیله، فیتیله!
روز بیست و یکم)
فیتیله، جمعه تعطیله
روز بیست و دوم)
قصه ی بز زنگوله پا رو برای اولین بار شنیده بودی و برام با آب و تاب تعریف کردی، از آرد به دست و پا مالیدن آقا گرگه و ...
قیافه ت وقت قصه گفتن خوردنیه حبه ی انگورم!
میدونی نمیدونم چرا خودم دوست نداشتم قصه ی زنگوله پا برات بگم. ترس داشتم که ترس از گرگ و واقعیتای بد زندگی روح لطیفت رو بیازاره و غافل از اینکه نمیدونم چه جوری گرگ بدجنس توی تخیلات تو رخنه کرده بوده. حالا قصه ی زنگوله پا باورت رو از گرگ و استعاره ی بدجنسیش قوی تر کرده و منم حساسیتم کم شده. بالاخره روزی خودت برخی تلخیا رو میچشی و چه بهتر که اشاره ی ذهنی داشته باشی برای آمادگی در رویارویی با واقعیات تلخ.
راستی بازم آب بازی نرفتی. انگار من بیشتر از تو ذوق دارم برای این بازی. به حدس خاله، سردت میشده که نخواستی بازی کنی.
روز بیست و سوم)
یادم نیست دیروز چی برام از مهد گفتی.
و امروز، بیست و چهارمین روز، قراره اولین گردش علمی عمرت رو بری کوچولوَک! بازدید از یه اسباب بازی فروشی به عنوان حسن ختام پروژه ی اسباب بازی.
امیدوارم بهت خوش بگذره و برداشتای قشنگی بکنی دانشمند کوچک من!
همه ی آرزوم اینه که لحظه لحظه ت به شادی بگذره چرا که شادی و آرامش حق مسلم توست، حق مسلم همه کودکانه!
عکسای تک و توکی از ماجراهای این روزات دارم که سعی میکنم بذارم. سیم شارژر باتری دوربین لق میزنه و خاطرات مصور ما هم به تبع اون! امید که بابایی سیم جدید بخره تا مصورانه هامون بیشتر بشه.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
عکسا رو اضافه کردم