مهاجران
این روزا حس خیلی عجیبی دارم. یه نوستالژی زیبا به این کارتون بچگیامون با منه. اصلاً این روزا خودِ ایناییم نیروانا:
فقط یادمه خونواده ی لوسی برای پیدا کردن زمین و کار مهاجرت کرده بودن استرالیا و خونواده ی تو، خانوم کوچولو، به دنبال فضایی بازتر برای پرورش تو. و یه فرق دیگه هم هست و اون این که مهاجرت ما در حد لالیگا نیست، در حد باشگاهی بسیار بسیار کوچیکه، یعنی فقط از سرچشمه به کرمان!
اون هفته ای که مریض شده بودی و اولین سین ر میم رو تجربه کردی برای من سختی و بلاتکلیفی مضاعفی داشت چون از حدود یک ماه پیش برآن شده بودیم که اول تیر، زندگی جدیدمون از دیار کرمان کلید بخوره و مریضی تو هزار فکر و خیال توی سرم انداخته بود، از طرفی تشویقم میکرد به ترک این خونه و دیار قشنگمون که تفاوت آشکار آب و هواییش با سایر نقاط و رفت و آمدای مکرر ما باعث بیماری طولانی مدت بهاره ت شده بود و از طرفی نگرانم میکرد که شاید نشانه ای باشه برای انصراف از رفتن. هر چی که بود شاید بشه گفت تصمیم ما قطعی تر از اونی بود که حتی خودمون فکرشو میکردیم. لاجرم مهاجرت کردیم و الان سه هفته ست که داریم تلاطم سخت ولی قشنگی رو تجربه می کنیم. حالا یه کم موسیقی این کارتون رو گوش کن تا حست با من یکی بشه و بازم برات بگم دخترکم!