یه قلب شیرینِ صورتی
همیشه فروردین که تموم میشه میرم تو نخ تولدم هی برای خودم توی سرزمین رویاهام چرخ میزنم و میگردم. هی همه ش منتظرم که اتفاق غیرمنتظره ای بیفته. پیش خودم میگم قراره چه جوری غافلگیر بشم و همینجور با خودم میبافم و میبافم. الکی نیست که این خصلت من شدیداً در تو هم هویداست رویاپرداز کوچک!
البته اون موقع ها که هنوز نوجوان بودم تنها توی دل خودم تولدی برپا بود، جشنای اینجوریِ امروزی هم فقط و فقط توی خیال و گاهی توی فیلما و کارتونا پدیدار میشد. دانشگاهی که شدم زندگی پرچالش دانشجویی ایجاب میکرد که هر از گاهی بهونه ای برای شادبودن و دور هم بودن پیدا کنیم و این بود که تولدا هم رونقی داشت. با کمترین امکانات، سور و ساطی برپا میکردیم و توی کریدورای بیروح خوابگاه جشن شادی و پایکوبی راه مینداختیم. حتی یادمه یه بار کیک تولد خریدیم بردیم کنار زاینده رود. یادش به خیر! چقدر شاعر بودیم!
یه کم بعدترش که کارمند شدیم و زندگی مجردی کنار دوستان، بازم تولدبازی عالمی داشت.
و وقتی با بابایی رفتیم زیر یه سقف، دیگه رمانتیک ترین انواع سورپرایز رو تصور میکردم و با تصورش لذتی میبردم وصف ناپذیر، خودمم همه ش میزدم به کوچه ی علی چپ که مثلاً من اصلاً یادم نیست و گاهی وقتام واقعاً آرزو میکردم یادم نباشه، اما نمیدونم چرا تا حالا آرزوم برآورده نشده...
همه ی این مواقع، اغلب دستِ همه ی نقشه های غافلگیری رو خونده م و مَثَلنی سورپرایز شده م، ولی امسالیه رو دیگه اعتراف میکنم که روحم خبردار نشد که چی شد...
امسال روز تولدم رو بهت نگفتم، شاید دلم میخواست بابایی بهت گفته باشه. با مهدخت عزیزمم که رفتیم حافظیه وقتی اعلامش کردم، مشغول بازی با بردیا و حسام بودی، هیچی حالیت نشد. فرداش سرچشمه بودیم. ظهر از سرِ کار اومدم خونه و وقتی بهت گفتم میدونی دیروز تولدم بود نیروانا!، چشات یه برقی زد و گفتی " اِ ، وقتی کوچولو بودی؟!" ذوق کردم از این دل کوچولوت و گفتم مامانی تولد برای همه هست، حتی وقتی کوچولو نباشن! و از این حرف فیلسوفانه ی خودم متفکر شدندی! بعد از ظهر خاله زینب زنگ زد و کلی با هم خوش و بش کردیم. دلم براش خیلی تنگ شده بود و از اونجایی که تو هم همه ش بهوونه ی آناهیتا رو داشتی قرار شد عصر بریم خونه شون.
شال و کلاه کردیم سمت خونه ی باصفای زینبم. در بدو ورود، تو و آناهیتا هر دو خوشحال و خوش اخلاق بودین اما نمیدونم چی شد که هنوز یه دل سیر همدیگه رو ندیده از همدیگه انگار سیر شده بودین و هی گیس و گیس کشی براه بود که دیگه منِ خسته ی شب نخوابیده ی صبح از سفر رسیده(!) کاسه صبرم لبریز شد. از خاله معذرتخواهی کردم و زنگی به بابایی زدم که بیاد دنبالمون. هی از زینب خواهش که بمون، با هم خوب میشن، قول میدن دوست باشن و هی از من عذرخواهی که نه، بذار بریم، یه بار که جدی جدی از هم جداشون کردیم یاد می گیرن که قدرِ با هم بودن رو بدونن و درست و بی دعوا بازی کنن. واقعاً داشتیم می رفتیم و من چه میفهمیدم زینبم چقدر مستأصل شده که نمیتونه منو نگه داره. در همین گیر و دار بود که درست نفهمیدم در زدن یا صدا زدن یا ... که من یه سمانه ی عزیز رو با یه قلب شیرین صورتی بدستش دیدم که خندان و خوشحال وارد میشه. انصافاً گیج شده بودم. زینب و سمانه ی عزیز با هم دست به یکی کرده بودن که منو غافلگیر کنن و حقا که موفق شده بودن. کیک قلبی تولدم به دستان پرتوان کدبانو سمانه، بانوی اول آشپزخانه! پخته شده بود و داغِ داغ از فر دراومده بود تا منو صاحب خوشمزه ترین و پرماجراترین کیک تولدی که داشتم کنه. یه قلب شیرین صورتی پوشیده از لخته های ژله ای قرمز که خوراک ِ دستبردا و انگولکای تو و آناهیتا شد. عسلِ سمانه هم خانمانه شما دو تا وروجک رو نگاه میکرد. مراسم شمع فوت کنان و کیک بُران و عکس اندازان، در نهایت صمیمیت و سرعت انجام شد و خدای من! هیچ مزه ای نمیتونه به پای مزه ی عشقی که از دیدن و چشیدن ماجرای اون شب منو دربرگرفت برسه. مزه ی یه دوستیِ بی ریای تمام عیار. مزه ی داشتن دوستایی که از لحظه استفاده میکنن تا برات یه کتاب خاطره بسازن! اون شب رو تا نیمه های شب خونه ی زینب بودیم و مجمع های سه نفره ی مامانا، باباها و بچه ها در کمال آرامش جریان داشت. خدا کنه یه روز تو و آناهیتا و عسل هم دوستای جونیِ هم بشین و اینایی رو که برات نوشتم لمس کنی.
دوستای خوبم، زینبِ عزیز تر از جان و سمانه ی گل که حضورت مث یه پیامبر رحمت توی گمراهیا و ندونستنا، نوره! مرسی که بالاخره منو به آرزوم رسوندین و درست حسابی سورپرایزم کردین. دلم میخواد این اس ام اس زیبای تولدی رو که نجمه برام فرستاده و بعدشم از هاله جون دریافتش کردم از صمیم قلبم به شما مهربونا تقدیم کنم:
"نیما یوشیج در جشن تولد یکسالگی فرزندش نوشت: پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز جهان تکراری ست جز مهربانی! "
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
التماس دعا نوشت:
عکس برسونین لطفاً دوست جونا!