نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

یه قلب شیرینِ صورتی

1392/2/21 8:23
نویسنده : مامان فريبا
7,195 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه فروردین که تموم میشه میرم تو نخ تولدم خیال باطل هی برای خودم توی سرزمین رویاهام چرخ میزنم و میگردم. هی همه ش منتظرم که اتفاق غیرمنتظره ای بیفته. پیش خودم میگم قراره چه جوری غافلگیر بشم و همینجور با خودم میبافم و میبافم. الکی نیست که این خصلت من شدیداً در تو هم هویداست رویاپرداز کوچک!

البته اون موقع ها که هنوز نوجوان بودم تنها توی دل خودم تولدی برپا بود، جشنای اینجوریِ امروزی هم فقط و فقط توی خیال و گاهی توی فیلما و کارتونا پدیدار میشد. دانشگاهی که شدم زندگی پرچالش دانشجویی ایجاب میکرد که هر از گاهی بهونه ای برای شادبودن و دور هم بودن پیدا کنیم و این بود که تولدا هم رونقی داشت. با کمترین امکانات، سور و ساطی برپا میکردیم و توی کریدورای بیروح خوابگاه جشن شادی و پایکوبی راه مینداختیم. حتی یادمه یه بار کیک تولد خریدیم بردیم کنار زاینده رود. یادش به خیر! چقدر شاعر بودیم!

یه کم بعدترش که کارمند شدیم و زندگی مجردی کنار دوستان، بازم تولدبازی عالمی داشت.

و وقتی با بابایی رفتیم زیر یه سقف، دیگه رمانتیک ترین انواع سورپرایز رو تصور میکردم و با تصورش لذتی میبردم وصف ناپذیر، خودمم همه ش میزدم به کوچه ی علی چپ که مثلاً من اصلاً یادم نیست و گاهی وقتام واقعاً آرزو میکردم یادم نباشه، اما نمیدونم چرا تا حالا آرزوم برآورده نشده...

همه ی این مواقع، اغلب دستِ همه ی نقشه های غافلگیری رو خونده م و مَثَلنی سورپرایز شده م، ولی امسالیه رو دیگه اعتراف میکنم که روحم خبردار نشد که چی شد...

امسال روز تولدم رو بهت نگفتم، شاید دلم میخواست بابایی بهت گفته باشه. با مهدخت عزیزمم که رفتیم حافظیه وقتی اعلامش کردم، مشغول بازی با بردیا و حسام بودی، هیچی حالیت نشد. فرداش سرچشمه بودیم. ظهر از سرِ کار اومدم خونه و وقتی بهت گفتم میدونی دیروز تولدم بود نیروانا!، چشات یه برقی زد و گفتی " اِ ، وقتی کوچولو بودی؟!" ذوق کردم از این دل کوچولوت و گفتم مامانی تولد برای همه هست، حتی وقتی کوچولو نباشن! و از این حرف فیلسوفانه ی خودم متفکر شدندی! بعد از ظهر خاله زینب زنگ زد و کلی با هم خوش و بش کردیم. دلم براش خیلی تنگ شده بود و از اونجایی که تو هم همه ش بهوونه ی آناهیتا رو داشتی قرار شد عصر بریم خونه شون. 

شال و کلاه کردیم سمت خونه ی باصفای زینبم. در بدو ورود، تو و آناهیتا هر دو خوشحال و خوش اخلاق بودین اما نمیدونم چی شد که هنوز یه دل سیر همدیگه رو ندیده از همدیگه انگار سیر شده بودین و هی گیس و گیس کشی براه بود که دیگه منِ خسته ی شب نخوابیده ی صبح از سفر رسیده(!) کاسه صبرم لبریز شد. از خاله معذرتخواهی کردم و زنگی به بابایی زدم که بیاد دنبالمون. هی از زینب خواهش که بمون، با هم خوب میشن، قول میدن دوست باشن و هی از من عذرخواهی که نه، بذار بریم، یه بار که جدی جدی از هم جداشون کردیم یاد می گیرن که قدرِ با هم بودن رو بدونن و درست و بی دعوا بازی کنن. واقعاً داشتیم می رفتیم و من چه میفهمیدم زینبم چقدر مستأصل شده که نمیتونه منو نگه داره. در همین گیر و دار بود که درست نفهمیدم در زدن یا صدا زدن یا ... که من یه سمانه ی عزیز رو با یه قلب شیرین صورتی بدستش دیدم که خندان و خوشحال وارد میشه. انصافاً گیج شده بودم. زینب و سمانه ی عزیز با هم دست به یکی کرده بودن که منو غافلگیر کنن و حقا که موفق شده بودن. کیک قلبی تولدم به دستان پرتوان کدبانو سمانه، بانوی اول آشپزخانه! پخته شده بود و داغِ داغ از فر دراومده بود تا منو  صاحب خوشمزه ترین و پرماجراترین کیک تولدی که داشتم کنه. یه قلب شیرین صورتی پوشیده از لخته های ژله ای قرمز که خوراک ِ دستبردا و انگولکای تو و آناهیتا شد. عسلِ سمانه هم خانمانه شما دو تا وروجک رو نگاه میکرد. مراسم شمع فوت کنان و کیک بُران و عکس اندازان، در نهایت صمیمیت و سرعت انجام شد و خدای من! هیچ مزه ای نمیتونه به پای مزه ی عشقی که از دیدن و چشیدن ماجرای اون شب منو دربرگرفت برسه. مزه ی یه دوستیِ بی ریای تمام عیار. مزه ی داشتن دوستایی که از لحظه استفاده میکنن تا برات یه کتاب خاطره بسازن! اون شب رو تا نیمه های شب خونه ی زینب بودیم و مجمع های سه نفره ی مامانا، باباها و بچه ها در کمال آرامش جریان داشت. خدا کنه یه روز تو و آناهیتا و عسل هم دوستای جونیِ هم بشین و اینایی رو که برات نوشتم لمس کنی.

دوستای خوبم، زینبِ عزیز تر از جان و سمانه ی گل که حضورت مث یه پیامبر رحمت توی گمراهیا و ندونستنا، نوره! مرسی که بالاخره منو به آرزوم رسوندین و درست حسابی سورپرایزم کردین. دلم میخواد این اس ام اس زیبای تولدی رو که نجمه برام فرستاده و بعدشم از هاله جون دریافتش کردم از صمیم قلبم به شما مهربونا تقدیم کنم: 

"نیما یوشیج در جشن تولد یکسالگی فرزندش نوشت: پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی! از این پس همه چیز جهان تکراری ست جز مهربانی! "

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

التماس دعا نوشت:

عکس برسونین لطفاً دوست جونا!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

گلناز
21 اردیبهشت 92 12:40
عزیزم...
لیاقت قلب مهربونت دنیای مهربانیهاست.
من که دلم می گیره از بس کند ذهن و فراموشکارم تو اینجور موارد ولی ممنون زینب و سمانه گل که این نیکویی رابه نیکی به گردن گرفتند. سپاس
بازهم سپاس گل تمام و کمال خوبیها

فدات گلنازم. از تو یاد می گیرم گل خانوم. فقط شاگردی میکنم توی مکتب مهر تو
شما که با اون تبریک قشنگت دهن من رو باز گذاشتی بانو! از سرمم زیاد بود اینهمه لطف. من گرفتاریای تو رو درک میکنم و خوشحالم که برای شادیِ بچه های وطن، اینهمه پرمشغله ای. بهت افتخار میکنم و به دوستی باهات. پاینده باشی دوست خوبم

مامان آرشين
21 اردیبهشت 92 12:58
چه جمع خوبي... خوش بحالتون زياااااااااااد...

با شما جمع باشیم ایشالا یه روز فرناز جون
مامان آرشين
21 اردیبهشت 92 12:59
اميدوارم دوستيتون هميشه محكم و پايدار باشه...


متشکرم عزیزم
مامان پارمیس
21 اردیبهشت 92 17:40
فریبای عزیزم تولدت مبارک. دوستیهاتون پایدار


مرسی وحیده جون. ایشالللللللا و دوستی با تو هم همینطور ایشاللللللللا عزیزم
الهه مامان یسنا
21 اردیبهشت 92 19:40
این سورپرایز شدن خیلی مزه میده گوارای وجودت. دم زینبم گرم با این برنامه غافلگیرانه قشنگش. همیشه خوش باشین و مانا


جات خالی الهه جون، واقعاً سنگ تموم گذاشتن. نیمه شب همگی له بودن. کاش قدرشون رو بدونم کاش قدر تو رو بدونم

مامان نیایش
21 اردیبهشت 92 22:52
به به چه قشنگ غافلگیرت کردن دوست جووووونا
دستشون درد نکنه خیلی عالی بوده کارشون
تولدت بازم مبارک عزیزم
بانوی قشنگ و مهربون بهار

عزیییییزم، جات خالی. ممنونم زهره جونم. مرسی مرسی مرسی
مامان نیایش
21 اردیبهشت 92 22:53
منم همیشه دلم میخواست یه روزی خودم تولدم یادم نباشه
ولی هیچ وقت نمیشه دلیلش هم اینه که روز قبلش تولد خواهرمه 26 خرداد تولد یکی یک دونه خواهر گلمه که همیشه یادم میمونه

بازم تفاهم، من تولد داداشم 14مه و خواهرزاده م 16.
عمراً یادم بره. خدا یکی یه دونه ی گلت رو برات نگه داره. بوس برای نیایش و مامان و خاله
مامان نیایش
21 اردیبهشت 92 22:54
راستی عکس چی میخوای عزیزم ببخشید که متوجه منظورت نشدم

به اون دوست جونای سورپرایزکننده گفتم که عکس کیک بهم برسونن عزیزم. برا همین ریز نوشتم. ببخش عزیزم

مامان آناهيتا
22 اردیبهشت 92 8:35
اي جووووووون. عزيزم قربون محبتت. تو لايق بهترين هايي گلم. الهي هميشه به شادي و يه عالمه سورپرايز اساسي. دوست داريم. در اولين فرصت عكسا رو ميارم برات.

فدات شم دوووووست جون، بهترین تویی که بهم هدیه شده تی زندگیم. خدا همیشه نگهدارت باشه و خونواده ی عزیزت ت. آناهیتام رو ببوس. کاش بتونم دوست خوبی باشم و محبتت رو یه کوچولو جبران کنم. قدمت سرِ چشم. زود بیایین پیشمون
ستاره زمینی
22 اردیبهشت 92 8:44



ممنونم. گلباران باشین
نیایش
22 اردیبهشت 92 12:33
عزیزم شادم به شادیت . می توانیم در خانه ی محقرمان در شمال میزبان مهرت باشیم .
تولدت مبارک بانو .
با افتخار لینکت کردم

فدای مهرت. ممنونم. برای منم پیوستن به تو و نیایشت افتخاره. دختر نازت رو ببوس. مام یه کلبه ی کوچیک پشت کوههای سرچشمه داریم. نورانیش کنین به حضورتون الهی
مامان روانشناس
22 اردیبهشت 92 15:38
خصوصی عزیزم


حتماً عزیزم، در اولین فرصت که تونستم به آرشیوش سری بزنم برات میفرستم. قربونت
خاله زهرا
22 اردیبهشت 92 17:06
سلااااااام خوبی گلم؟؟؟؟؟؟
تولده نگااااااااره زود بیا


سلام عزیزم، مبارکهههههههه
نیایش
23 اردیبهشت 92 8:46
سلام بانو . از قضا همسرم عاشق کوه بنان و ماهان است .
خواسته هایتان بر بال اجابت بانو


سلام عزیزم، چه زیبا، امید دیداری سبز و صورتی داریم.
مامان خورشيد
23 اردیبهشت 92 9:14
واي منم غافلگير شدم. چقدر دل انگيز. چقدر اين روزامون اين لحظه ها رو كم داره. منم دارم باهات مزه مزه اش ميكنم و مي دونم چه كيفي داره اين برنامه ها كه واقعا هرچه از دوست رسد نيكوست. كيفش نوش جونتون.

مرسی عزیزم، با تمام وجودم آرزو میکنم از این لحظه های قشنگ هزارها بار برات پیش بیاد. مرسی از حس قشنگت که شیرینی قلب صورتی رو دوباره بهم چشوند.
محبوبه مامان الینا
23 اردیبهشت 92 11:45
چه دوستان مهربون و با احساس و هنرمندی
جمعتون همیشه پایدار

قربونت محبوبه جون، مرسی از حضور تو و نظر لطفت که دلم رو شاد میکنه
صبا
23 اردیبهشت 92 16:01
خاله جون تولدتون مبارک باشه
امیدوارم تک تک لحظات زندگیتون هیجانی باشه و لذت بخش.
نیروانای گلم رو ببوسید


مرسی صبای گلم. دلم برات تنگ شده بود. میگفتم سرگرم امتحاناتی. راستی آدرست عوض شده؟ هیچکدوم وبلاگهات رو نتونستم باز کنم. فدات نازنینم
مامان مینا
23 اردیبهشت 92 20:27
این آهنگ وبلاگت انقدر به آدم آرامش میده که ریحانه تو بغل من خوابش برد

فدای ریحانه ی بهشتیم و مامان مینای گلش. مرسی که اینهمه بهم لطف داری. فدات
محمد
23 اردیبهشت 92 22:57
تولدتون مبارک . دست دوستان گلتون درد نکنه در کنار هم سالم وشاد باشید.


ممنون آقامحمد، لطف کردین. شمام همیشه جمعتون جمع به شادی
مامان بردیا
24 اردیبهشت 92 10:47
اول یه کف و دست و هورای بلند به افتخار زینب خانم و سمانه جون
بانوی اردیبهشتی من: هنوز بابت ندیدن و نخوندن اون پستی که خبر از تولدت میداد پیش شما و خودم خجالت میکشم که اگر اونو خونده بودم شاید یه تولد کنار خواجه راز هم به دلت مینشست.
اما بهت تبریک میگم بخاطر داشتن همچین دوستان مهربونی. ارزو دارم جمع شادتون بر قرار باشه همیشه


مهدخت نازنینم. نگو شرمنده ای که اونی که خجالت زده ست منم بابت همه ی لحظه های قشنگی که با روی باز و یه دنیا صمیمیت و با سخاوت تمام، همه جوره پذیرامون بودین. شما سنگ تموم گذاشتین برای ما عزیزم. با تمام وجود میگم خدا خواسته که تو اون پست رو نبینی تا لذت غافلگیریتون نصیب من بشه. فکر کن، بابا حامدم غافلگیر شده بود!!! اون که طفلی تا دیروزش یادش بود، روز موعود رو از خاطر برده بود
تازه من دلم میخواست اون شب جورِ بهتری شیرین کامتون کنم که نشد. امیدوارم یه روزای خوبی برسه که به قول شاعر:
ی خوش آن ساعت که ما دلدار را مهمان کنیم.
میبوسمت عزیزم. بازم برای برای همه ی لطفت ممنونم مهدختم
هاله
24 اردیبهشت 92 23:09


گلباران باشی عزیزم