مهر اول، خوان هفتم
بالاخره هجوم زیبای اردیبهشتی ما رو با خودش برد تا شهر راز. اگه بگم فقط دو ساعت از گرفتن تصمیم تا نشستن توی ماشین به سمت شیراز گذشت مبالغه نکردم. خب اونم صرف بستن بار و بنه شد ولاغیر. بهونه ش هم دوستای بابایی بودن که برای اجرا در جشنواره ی موسیقی نواحی شیراز از بیرجند راهی شیراز بودن و میونه ی راه ما رو هم فراخوندن. البته همیشه هم انگار بی برنامه سفرکردن خوب درنمیاد. به محض رسیدن پشیمون شدم چون وقتی زنگ زدم به مامان اینا بگم رسیدیم بغض آقاجون رو حس کردم و دلم ریخت. از اینکه روز مادر بجای اینکه بریم دیدن مامان برا دل خودمون رفته بودیم سفر وجدانم شدیداً درد گرفته بود. هیچی رو هم هماهنگ نکرده بودیم و سرمای هوا بعلاوه ی این عدم آمادگی ذهنیمون باعث شد حداقل اولین روز سفر رو آشفته باشیم. اما شبش...
وقتی راه افتادیم ومطمئن شدم داریم میریم شیراز ناباورانه به دوستای خوبم مهدخت و هاله و مامان علی شاه پسر پیام دادم که این بار داریم جدی جدی میاییم. اونم از موبایل باباحامد، چون بخاطر همون عدم آمادگیه شارژ گوشیم کم آورد. هنوز چندی از پیامم نگذشته بود که شماره ای ازشیراز پشت خط بابایی اومد درحالیکه سخت مشغول صحبت با دوستش بود. تماس رو از دست دادیم ولی بمحض تموم شدن صحبتِ بابایی زنگ زدم مهدخت، اولین کسی که بهم لبیک گفته بود. هیجان و شادیش دلم رو گرم کرد که حتی شده فقط به بهونه ی دیدن بردیا و مهدخت بریم شیراز می ارزه و اولین شب اقامت ما تنها با دیدار چشم آسمونی و مامانش معنا یافت.
مهدخت باسلیقه ی من جای قشنگی رو برای اولین دیدارمون انتخاب کرده بود. یه مجموعه ی رویایی برای درآوردن دل از انواع عزاها به اسم هفت خوان که در واقع هفت تا سالن پذیرایی مختلف داشت هر کدوم به یه اسم از هفت خوان رستم! انگار هفت سفره برات پهن باشه و تو هر کدوم رو که دلت خواست سرش بشینی و مهدخت خوش ذوق من بام اونجا رو برگزیده بود که اگرچه هنوز بخاطر سرمای هوا سقف خیمه ای داشت ولی صفا و فضای خاصی داشت مثال زدنی. بماند که داغ خریدن هدیه ی دلخواه برای بردیام چنان گوشه ی دلم مونده بود که نمیذاشت اون لذت اصلی رو ببرم. با تعریف شرح حال خرید هدیه، مهدخت گفت اون گوشه ی کیک کفشدوزکی نیروانا یادته، این وسواس تو منو یاد اون پست انداخت و راست میگفت. یه حس آرامش زیبایی از اینکه دوستم تو اولین برخوردش پیشینه ی زیادی ازم داره و منو میشناسه باعث شد دیگه بهش فکر نکنم و بقیه شب رو خوش باشیم و دعا کنم یه روزی از شرمندگی دوست عزیزم و فرشته ی چشم آسمونی و همسر محترمش در بیاییم. بیشتر وقتمون رو با بچه ها ور رفتیم و کم تونستیم از حال و هوای خودمون اونجوری که میخواستم حرف بزنیم. طفلی بردیا اینا که حدود چهل دقیقه ای معطل ما بودن اونجا و نیروانام که سرماخورده بود توجه بیشتری می طلبیدن و مام بناچار مطیع بودیم. بعد از ضیافت زیبای شام طبقات رو یکی یکی پایین اومدیم و مهدختم هر طبقه و ویژگیاش رو برامون شرح داد. انگشت بدهان بودم. بیشتر بخاطر ایده ی قشنگی که توی معماریش بکار رفته بود و اون استفاده از بقایای فلزی ماشین آلات کارخانه ی قدیمی ریسندگی بود برای نمای بیرونی و داخلی ساختمان خصوصا راه پله. بازم به مهدختم برای انتخاب این وعده گاه زیبا آفرین گفتم. بیرون ساختمان قدم زدیم و نمای قشنگ رو دیدیم و لذت بردیم. اینکه اون کارخونه ی قدیمی و مرده به این شکل حیات خودش رو بازیافته و اینبار در خاطره ها زنده شده خیلی هیجان انگیزه. چاشنی همه ی خاطراتمون هم جست و خیزهای آهوی قشنگم بردیا بود که با انرژی وصف ناپذیری که داشت نمیذاشت لحظه ای غافل بشیم که بهونه های این شب قشنگ، اون و نیروانان. چشم آسمونی قشنگم که وقتی بغلش کردم و دوقدمی بردمش از اینکه به آرزوم رسیده بودم سر از پا نمیشناختم. مهدخت باصفای من! کاکو شیرازیِ اصیلم! هیچوقت اون شب رو از یاد نخواهم برد. کوچکیهای منو به بزرگواری خودت ببخش. تو که آغوش امن و مهربونت پناه گریه م شد.