نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

مهر اول، خوان هفتم

1392/2/17 7:48
نویسنده : مامان فريبا
19,590 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره هجوم زیبای اردیبهشتی ما رو با خودش برد تا شهر راز. اگه بگم فقط دو ساعت از گرفتن تصمیم تا نشستن توی ماشین به سمت شیراز گذشت مبالغه نکردم. خب اونم صرف بستن بار و بنه شد ولاغیر. بهونه ش هم دوستای بابایی بودن که برای اجرا در جشنواره ی موسیقی نواحی شیراز از بیرجند راهی شیراز بودن و میونه ی راه ما رو هم فراخوندن. البته همیشه هم انگار بی برنامه سفرکردن خوب درنمیاد. به محض رسیدن پشیمون شدم چون وقتی زنگ زدم به مامان اینا بگم رسیدیم بغض آقاجون رو حس کردم و دلم ریخت. از اینکه روز مادر بجای اینکه بریم دیدن مامان برا دل خودمون رفته بودیم سفر وجدانم شدیداً درد گرفته بود. هیچی رو هم هماهنگ نکرده بودیم و سرمای هوا بعلاوه ی این عدم آمادگی ذهنیمون باعث شد حداقل اولین روز سفر رو آشفته باشیم. اما شبش...
وقتی راه افتادیم ومطمئن شدم داریم میریم شیراز ناباورانه به دوستای خوبم مهدخت و هاله و مامان علی شاه پسر پیام دادم که این بار داریم جدی جدی میاییم. اونم از موبایل باباحامد، چون بخاطر همون عدم آمادگیه شارژ گوشیم کم آورد. هنوز چندی از پیامم نگذشته بود که شماره ای ازشیراز پشت خط بابایی اومد درحالیکه سخت مشغول صحبت با دوستش بود. تماس رو از دست دادیم ولی بمحض تموم شدن صحبتِ بابایی زنگ زدم مهدخت، اولین کسی که بهم لبیک گفته بود. هیجان و شادیش دلم رو گرم کرد که حتی شده فقط به بهونه ی دیدن بردیا و مهدخت بریم شیراز می ارزه و اولین شب اقامت ما تنها با دیدار چشم آسمونی و مامانش معنا یافت.

مهدخت باسلیقه ی من جای قشنگی رو برای اولین دیدارمون انتخاب کرده بود. یه مجموعه ی رویایی برای درآوردن دل از انواع عزاها به اسم هفت خوان که در واقع هفت تا سالن پذیرایی مختلف داشت هر کدوم به یه اسم از هفت خوان رستم! انگار هفت سفره برات پهن باشه و تو هر کدوم رو که دلت خواست سرش بشینی و مهدخت خوش ذوق من بام اونجا رو برگزیده بود که اگرچه هنوز بخاطر سرمای هوا سقف خیمه ای داشت ولی صفا و فضای خاصی داشت مثال زدنی. بماند که داغ خریدن هدیه ی دلخواه برای بردیام چنان گوشه ی دلم مونده بود که نمیذاشت اون لذت اصلی رو ببرم. با تعریف شرح حال خرید هدیه، مهدخت گفت اون گوشه ی کیک کفشدوزکی نیروانا یادته، این وسواس تو منو یاد اون پست انداخت و راست میگفت. یه حس آرامش زیبایی از اینکه دوستم تو اولین برخوردش پیشینه ی زیادی ازم داره و منو میشناسه باعث شد دیگه بهش فکر نکنم و بقیه شب رو خوش باشیم و دعا کنم یه روزی از شرمندگی دوست عزیزم و فرشته ی چشم آسمونی و همسر محترمش در بیاییم. بیشتر وقتمون رو با بچه ها ور رفتیم و کم تونستیم از حال و هوای خودمون اونجوری که میخواستم حرف بزنیم. طفلی بردیا اینا که حدود چهل دقیقه ای معطل ما بودن اونجا و نیروانام که سرماخورده بود توجه بیشتری می طلبیدن و مام بناچار مطیع بودیم. بعد از ضیافت زیبای شام طبقات رو یکی یکی پایین اومدیم و مهدختم هر طبقه و ویژگیاش رو برامون شرح داد. انگشت بدهان بودم. بیشتر بخاطر ایده ی قشنگی که توی معماریش بکار رفته بود و اون استفاده از بقایای فلزی ماشین آلات کارخانه ی قدیمی ریسندگی بود برای نمای بیرونی و داخلی ساختمان خصوصا راه پله. بازم به مهدختم برای انتخاب این وعده گاه زیبا آفرین گفتم. بیرون ساختمان قدم زدیم و نمای قشنگ رو دیدیم و لذت بردیم. اینکه اون کارخونه ی قدیمی و مرده به این شکل حیات خودش رو بازیافته و اینبار در خاطره ها زنده شده خیلی هیجان انگیزه. چاشنی همه ی خاطراتمون هم جست و خیزهای آهوی قشنگم بردیا بود که با انرژی وصف ناپذیری که داشت نمیذاشت لحظه ای غافل بشیم که بهونه های این شب قشنگ، اون و نیروانان. چشم آسمونی قشنگم که وقتی بغلش کردم و دوقدمی بردمش از اینکه به آرزوم رسیده بودم سر از پا نمیشناختم. مهدخت باصفای من! کاکو شیرازیِ اصیلم! هیچوقت اون شب رو از یاد نخواهم برد. کوچکیهای منو به بزرگواری خودت ببخش. تو که آغوش امن و مهربونت پناه گریه م شد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

زینب
16 اردیبهشت 92 21:46
دم فربیا نازنین و آقا حامد گرم که اینقدر باحالند که هر جا میرن دوستای وبلاگیشون رو فراموش نمی کنن. عیدی که قسمت نشد هم رو ببینیم ولی منتظرتونم . نیروانای گل رو بوسه بارون کن... سبز باشید

دم تو دوست خوبم گرم که اول شدی و همیشه توی ذهنم هستی. یادش بخیر لحظه های با شما بودن و حس حضور داشتن. تو هم دیانم رو ببوس به امید دیدار دوست خوبم
مامان خورشيد
17 اردیبهشت 92 8:10
آرزو مي كنم هميشه خوش باشيد و دلتنگي ازتون دور باشه.

آرزو مي كنم ساليان سال بابا و مامانتون سلامت باشند و بتونيد زيباترين لحظه ها رو در كنارشون داشته باشيد.

زیباترین آرزو رو کردی برام. تابنده باشی مامان خورشیدم!
مامی امیرین
17 اردیبهشت 92 9:45
همیشه به سفر...
ما هم چند روز پیش شیراز بودیم و دیدن مهدخت مهربون نصیبمون شد و فقط شرمندگیش برای ما بود.
خوشحالم که شما هم دوست وبلاگیتون و زیارت کردین.

مرسی سمیراجون، مهدخت جونم برام گفت از دیدارتون. خوش بحالمون، نه! چه دوست نازنینی داریم! ایشالا شما رو هم یه روز زیارت کنیم
الهه مامان یسنا
17 اردیبهشت 92 10:25
عجب شیراز پر راز و یاری داشتین نه!!همیشه به سفر باشین و شادی.. منتظر بقیه سفرنامه ات هستم بانو.یه چیزی در گوشت بگم؟ دیشب با موبایلم خوندمت ولی حس کامنت نداشتم ولی همون دیشب گفتم فریبا چقدر ذوق کرده که این پست رو زودی نوشته و حواسش نبوده ه جای شیراز نوشته مشهد ولی دیدم حالا درستش کردی شیطون میگم کاش این دوستاتون سمت اراک کار داشتن و اجرا داشتن تا ما هم شما رو میدیدیم نمیشد نه؟؟؟نیروانای نازم رو ببوس که تو این عکسها خانمی ازش میباره. تو وبلاگ هاله هم خوندمتون و و از دیدن عکسهای ناز دخترای فرشته سانمون لذت بردم. خدا همیشه مواظب این کوچولوها باشه

فدای محبت تو بشم دوست واقعی و عزیز من! آره خودم خنده م گرفت به این اشتباهم تو هم ناقلایی فدات شم
کاش سوار باد میشدم و همین دم پیشت بودم الهه ی من! سعادتی میخواد دیدارت که باید خدا خدا کنیم نصیبمون بشه همین زودیا.
آره هاله جونم زیبا نوشته و عکس گذاشته. خودمم کیف کردم آخه هنوز وقت نکرده بودم عکسای اونروز رو مرور کنم و هیجان زده شدم هاله جون آپ کرده بود. فدای محبت همه ی دوستای نازنینم.
مامان نیایش
17 اردیبهشت 92 11:03
به به چه دیدار قشنگی خوشحالم که بهتون خوش گذشته تولد زیبا و خاطره انگیزی شد برات دوست خوبم خوش باشید همیشه
پوران عزیز رو هم دیدی ؟منتظر ادامه خاطرات سفرت هستم میبوسمتون

جات خیلی خالی بود زهره جون، حالا همیشه یه جاهایی هست که به قول مهدخت وقتی نگاهمون بهش می افته هزاران خاطره برامون زنده میشه. دلم برات تنگ شد.
پورتن جون رو نمیشناسم عزیزم ولی قطعاً اگه باهاش آشنا بودم به اونم میگفتم اونجاییم و باهاش وعده میکردم. بهش ارادت پیدا کردم چون دوست خوب توست قطعاً

مامان تسنیم سادات
17 اردیبهشت 92 12:12
روزهاتون همیشه خوش باشه ...
چه تولد به یادماندنی و خاطره ای ماندگار شد برای شما و نیروانای عزیز و دوستان خوبتان

مرسی عزیزم
مامان بردیا
17 اردیبهشت 92 12:56
بانوی اردیبهشتی من: خیلی زیبا و با احساس نوشتی انقدر که چشمام خیس شد. دلتنگ اون شب شدم. دلتنگ نیروانا شدم.دلتنگت شدم فریبا

منم دلم تنگته مهدخت. خیلی بی ریا و پاکی. یادش بخیر.
مامان نیایش
17 اردیبهشت 92 21:38
عزیزمی تو فریبا جون همیشه محبتت شامل حالم بوده بانو
پوران مامان علی شاه پسر گلم


ااااا اسمش رو نمیدونستم همیشه به مامان علی میشناسمش.
نه متاسفانه، علیرغم اینکه صبحش کلی اس ام اس های روز مادر چه احساسی چه بامزه رو برام میفرستاد و کلی با هم صفا میکردیم در حالیکه روحم خبر نداشت عصر داریم میریم سمت شیراز،اس ام اس عصرم بی پاسخ موند. همه ش خودم رو سرزنش میکنم که چرا زنگ نزدمش یا بازم پیامش ندادم. نمیدونم چرا امتناع کردم واقعاً نمیدونم و افسوسش برام موند

مامان ترمه
18 اردیبهشت 92 0:18
عزیزم
انشاا هرجا میرید خوش باشید
امید که دفعه بعد بیشتر بتونیم با شما عزیزان باشیم و جاهای دیدنی رو با خاطرات وجود شما ، ماندگار تر کنیم
دختر گلم را ببوس به آقا حامد هم سلام برسون


هاله جانم منم امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم و بیشتر از بودن با هم لذت ببریم. در حضور تو و خونواده ی گرم تو هم بهمون خیلی خوش گذشت. یادش بخیر عزیزم
. هنوز فرصت نکردم خاطره ی اونروز رو بنویسم. منو ببخش
مامان آناهيتا
18 اردیبهشت 92 11:16
هميشه به سفر بانو. اونم اين فصل و اين روزها. كيف مي كنم اينقدر روابط عموميت بالاست و هر جايي كه ميري به فكر دوستاتي. چقدر خوب كه نيروانا اينا رو مي بينه. هميشه خوش باشين عزيزم.

قربونت عزیزم، جای دوستای عزیزی مث شما خیلی خالی بود. شاید اگه بی برنامه نمی رفتیم میتونستیم از بودن کنار شما این لحظه ها رو قشنگتر کنیم. ایشالا که بتونیم یه سفر گروهی بریم باهاتون. بوس بوس
سارا مامان مايا
19 اردیبهشت 92 12:32
سلام فريبا جونم...اول از همه تولدت رو از صميم قلبم تبريك ميگم..اميدوارم كه سايه زيبا و مهربونت تا ابد روي سر خانواده و دختر خوشگلت باشه ...پايدار و جاودان باشي عزيزم..
ما كارمندا تجربه مسافرت يهويي رو نداريم معمولا ..واسه همينم فكرش رو هم نميتونم بكنم كه بدون زمينه فكري يهو برم سفر!!! شايد خوب هم باشه ها اما چون تجربه نكردم نميدونم چطوره...خدارو شكر كه واسه شما مزين شد به ديدن دوستان وبلاگي..عاشقققققق اين معرفت دوستاي وبلاگي هستم....هميشه هستن و هميشه هم ميشه روي محبتشون حساب كرد...واست خوشحالم كه خوشحالي عزيزم..بوسسسسسسس

سلام سارای عزیزم، مرسی از دعا و تبریک قشنگت. به جای تو ما اینقدر تجربه ی سفر یهویی داریم که نگو! ایندفعه ولی اولش سختم شد همینطور که نوشتم. ما دست به سفرمون خوبه و اتفاقاً فکر میکنم چون کارمندیم و یهو یه موقعیت گیر میاد حیف میدونیم استفاده نشه. واقعاً خدا رو شکر که یافتن و بودن با دوستان سفرمون رو پرمعنا کرد و رنگ و آب داد. ایشالا یه روزی بتونیم شما رو هم ببینیم عزیز. ببوس مهر اهوراییم رو
محمد
20 اردیبهشت 92 14:43
سفرتون به خیر وشادی
سالم وشاد باشید در کنار دوستان


ممنونم.از لطفتون.
نگار
20 اردیبهشت 92 21:07
انشاالله همیشه بهتون خوش بگزره

مرسی نگارم
نیایش
21 اردیبهشت 92 12:46
ای جانم . سبب خیر شدید و من دوست نازنینم رو دیدم .
شاد باشید


خوشحالم دوست خوبم. ب آرزوی دیدار شما عزیز
شادی (خواننده خاموش)
22 اردیبهشت 92 9:48
سلام . فریبا جان خوشحال شدم که عکست را دیدم اما معرفی نمی کنی سمت چپ شما هستی یا سمت راست ؟ منم عاشق شیرازم مدتهاست به همسری پیله کردم که مسافرت به شیراز داشته باشیم برایم رویا شده . خوش بحالت
دوستت دارم مامان مهربون

سلام شادی جان، ممنونم از محبتت. من توی عکس دو نفره مون سمت چپی هستم. ایشالا شمام به عشقت برسی و زود بری شیراز و از سفر به اونجا لذت ببری. منم شما رو دوست دارم. شاد باشی شادی جان
مامان ترمه2!
24 اردیبهشت 92 8:20



ممنونم عزیزم، خانوم داداشِ مهدختِ نازنین ترمه ی نابم رو ببوس
خاله ی بردیا
26 اردیبهشت 92 14:59
فریبا جون باز هم تولدت مبارک امیدوارم همیشه سلام و شاد و خوشبخت باشی در کنار خونواده دوست داشتنیت. دیدارتون واسه من سعادت بود بابت مهربونیا و لطفت ممنون. نیوانای خوشکلمو ببوس

ممنونم مهناز عزیزم، منم برای تو و آقا سعید همیشه خوشبختی آرزو دارم. برای مام بودن در کنار شما زوج عاشق و سرزنده سعادتی بود. ایشالا ازین سعادتا، بازم نصیبمون بشه. میبوسمت عزیزم
مهسا مامان نورا
28 اردیبهشت 92 1:50
سلام فریبا جان خوشحالم که تولدت رو در استان ما بودی آخه من استان فارسی و هستم اونم شیراز زیبا اما من خودم بندر عباس زندگی میکنم . واقعا خوشا

سلام عزیزم، ممنونم. چه اتفاق قشنگی! خوش به سعادتت که شیرازی هستی کاکو! و خوش به سعادت من که باهات آشنام. بندرعباس هم صفای خودش رو داره. ایشالا هرجا هستی شاد باشی و خوشبخت. ممنوم که بهم سرزدی عزیزم
مامان بردیا
11 اردیبهشت 93 10:56
چند ساعت دیگه 365 تا خورشید برامون خاموش و روشن شده و یک سال از گرفتن اون پیام گذشته... باورم نمیشه تو راه شیرازیم... هنوز تو گوشیم دارمش و بارها خوندمش نمیدونم چه انرژی تو اون کلماته که همیشه برام تازگی داره.اون عصر اردیبهشت زیر بارون بهترین بشارتی بود که میشد گرفت. هنوز اون شاخه رز کنار آینه ست...باورم اینه که هر چیز خوبی میتونه جشن تولد داشته باشه . برام خیلی عزیزه خاطره دیدارمون و یک ساله شدنش... تبریک ویژه و ارادت و احترام ما رو خدمت آقا حامد برسونید و روزشون رو تبریک بگید.و از الان به پیشواز تولدت میرم بانوی اردیبهشتی عزیزم. برایتون بهترینها رو میخوام و به داشتنتون میبالم.
مامان فريبا
پاسخ
دیروز صبح این پیام زیبات رو خوندم مهدختم. نشد همون لحظه جواب بدم ولی دیروز کلاً برام مبارک بود به یمن اون سیصد و شصت و پنج روزی که از خاطره ی دیدارت لبریز بود. اینهمه احساس قشنگت ستودنیه عزیزم. در مقابلش ناتوانم از بیان و کاربرد کلمه. ممنونم از تبریکت که دیروز به حامد رسوندم. ممنونم از مرامت که همیشه عشقه. بهشت اردی بهشت من شماهایید که همیشه غرق در محبتتونم. بازم سلام منو به محمدآقای باصفا برسون و بردیام رو ببوس. اردی بهشت کرمانم بهشت میشه اگه شما توش قدم بذارین. کاش این رویا واقعیت پیدا کنه. تولدت دیدارمون مبارک عزیزم. میبوسمت