هفت از دوازدهِ عزیز
یکهزار و یکصد و هشتاد شب!
میدونی چقدر گرونه به قول خودت، گلدونه!
از وقتی که عاشقونه چشم تو چشمِ هم وا کردیم، اینهمه شبِ گرون رو با هم سپری کردیم، بی هیچ وقفه ای. تا وقتی شیرخواره بودی که چفتِ هم میخوابیدیم و من با هر حرکت و تغییر وضعیتت چشم وا میکردم و کنترلت میکردم. وقتی هم که سالِ پیش همین حدودا یا یه کم زودتر، قطع وابستگی لَبنی کردی و توی تخت خودت مث یه پرنسس میخوابی، باز زیر سقف یه اتاق نفس کشیدیم و باز من به هر صدا و حرکت تو بیدار بودم و مراقب اوضاع.
میدونی این همه مقدمه چینی برای چیه؟! شبِ فردا قراره یه تجربه ی جدید رو مزه مزه کنی... چند روزه دارم برات قصه ی مأموریتِ مامان رو میگم. این اولین همکاریِ ما برای تجربه ی نه چندان خوشایندِ جدایی خواهد بود، به مدت سه روز و دو شب! اینم خیلی گرونه نه گلم!!!
اعتراف میکنم که همچین اجباری به رفتن به این مأموریته نبود ولی من به حکم آموخته ها و شنیده ها و دیده هام خواستم که این اتفاق بیفته تا دنیادیده تر بشی؛ فقط کاش مدتش یه کم کمتر بود نه!
از صبح ششم که خونه بودم با هم کلی بازیا کردیم، شن بازی،جورواجورِ اسباب بازیات، رقص بازی، آب بازی توی حموم، ... و کلی استعدادت شکوفا شد وقتی توی حموم فی البداهه و به شیوه ی خیلی زیبایی از چپ به راست نوشتی "دست" ! و البته اگه بتونم عکسشو بذارم خیلی انتزاعی فقط با نمایش دندونه ها و دو نقطه ی "ت". وقتی شروع کردم به نوشتنِ این پست گیر دادی که بریم تو اتاقم بازی کنیم و من به احترام این هزار و صد و هشتادمین شبّ پیوسته با هم بودنمون دست از نوشتن کشیدم تا دم رفتنم این لحظه ها رو برات خاطره کنم. الان دارم ترکِت می کنم بسمت کرمان و بعد هم تهران. توان کشوندنِ این لپ تاپِ سنگین هم ندارم و این یعنی اینکه از این خونه ت هم دور میمونم، هرچند به مدد گوشیم بتونم سرکی بکشم ولی نه تمام قد ابراز وجود در برابر مهر دوستان و خونه روشن کنای این خونه. پس دوستای خوبم، میخوام که تأخیر و نبودم رو ببخشین. برای من و نیروانام دعا کنین این امتحان سخت رو با نمره ی خوبی پاس کنیم.
یگانه یسنای ما! امروز روز تولدته و برای من و نیروانام تولد یه حس جدیده، نمیدونم چرا علیرغم اینکه از دو ماه پیش تولدت رو توی تقویم رومیزیم یادداشت کردم، نتونستم اونجور که شایسته ی تو و مامانی گلت هست تولدت رو برات پاس بدارم و جشن بگیرم. شاید بخاطر همین حس جدیده که از تولدت جا موندم نازنینم. شادم که اینقدر خاله و دوستِ همراه داری که شادترین لحظه های عمر تو و مامانیت رو برات جشن بگیرن. این خاله ی گرفتار و هزار مشغله رو ببخش. برات به تعداد ثانیه های عمرت، عشق آرزو دارم. در آرزوی روزیم که عکس دو نفره ی تو و نیروانام رو به سر در ِ این خونه آویزون کنم.
نیروانای من! این اولین عکس سه در چهارت رو میذارم کنار عکس قشنگی که الهه ی عزیزم برام فرستاده.
دستایی که آفریدی توی ادامه ی مطلبه:
خیلی بیشتر از این بود ولی همه ش رو پاک کردی و اینا رو هم خیلی ازت خواهش کردم نگهشون داری تا بتونم دوربین رو بهشون برسونم. یادش بخیر با هر دستی که مینوشتی یه جیغ هیجانی میزدیم دو تامون.