نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

هفت از دوازدهِ عزیز

1391/12/7 2:51
نویسنده : مامان فريبا
8,924 بازدید
اشتراک گذاری

یکهزار و یکصد و هشتاد شب!

میدونی چقدر گرونه به قول خودت، گلدونه!

از وقتی که عاشقونه چشم تو چشمِ هم وا کردیم، اینهمه شبِ گرون رو با هم سپری کردیم، بی هیچ وقفه ای. تا وقتی شیرخواره بودی که چفتِ هم میخوابیدیم و من با هر حرکت و تغییر وضعیتت چشم وا میکردم و کنترلت میکردم. وقتی هم که سالِ پیش همین حدودا یا یه کم زودتر، قطع وابستگی لَبنی کردی و توی تخت خودت مث یه پرنسس میخوابی، باز زیر سقف یه اتاق نفس کشیدیم و باز من به هر صدا و حرکت تو بیدار بودم و مراقب اوضاع.

میدونی این همه مقدمه چینی برای چیه؟! شبِ فردا قراره یه تجربه ی جدید رو مزه مزه کنی... چند روزه دارم برات قصه ی مأموریتِ مامان رو میگم. این اولین همکاریِ ما برای تجربه ی نه چندان خوشایندِ جدایی خواهد بود، به مدت سه روز و دو شب! اینم خیلی گرونه نه گلم!!!

اعتراف میکنم که همچین اجباری به رفتن به این مأموریته نبود ولی من به حکم آموخته ها و شنیده ها و دیده هام خواستم که این اتفاق بیفته تا دنیادیده تر بشی؛ فقط کاش مدتش یه کم کمتر بود نه!

از صبح ششم که خونه بودم با هم کلی بازیا کردیم، شن بازی،جورواجورِ اسباب بازیات، رقص بازی، آب بازی توی حموم، ... و کلی استعدادت شکوفا شد وقتی توی حموم فی البداهه و به شیوه ی خیلی زیبایی از چپ به راست نوشتی "دست" ! و البته اگه بتونم عکسشو بذارم خیلی انتزاعی فقط با نمایش دندونه ها و دو نقطه ی "ت". وقتی شروع کردم به نوشتنِ این پست گیر دادی که بریم تو اتاقم بازی کنیم و من به احترام این هزار و صد و هشتادمین شبّ پیوسته با هم بودنمون دست از نوشتن کشیدم تا دم رفتنم این لحظه ها رو برات خاطره کنم. الان دارم ترکِت می کنم بسمت کرمان و بعد هم تهران. توان کشوندنِ این لپ تاپِ سنگین هم ندارم و این یعنی اینکه از این خونه ت هم دور میمونم، هرچند به مدد گوشیم بتونم سرکی بکشم ولی نه تمام قد ابراز وجود در برابر مهر دوستان و خونه روشن کنای این خونه. پس دوستای خوبم، میخوام که تأخیر و نبودم رو ببخشین. برای من و نیروانام دعا کنین این امتحان سخت رو با نمره ی خوبی پاس کنیم.

یگانه یسنای ما! امروز روز تولدته و برای من و نیروانام تولد یه حس جدیده، نمیدونم چرا علیرغم اینکه از دو ماه پیش تولدت رو توی تقویم رومیزیم یادداشت کردم، نتونستم اونجور که شایسته ی تو و مامانی گلت هست تولدت رو برات پاس بدارم و جشن بگیرم. شاید بخاطر همین حس جدیده که از تولدت جا موندم نازنینم. شادم که اینقدر خاله و دوستِ همراه داری که شادترین لحظه های عمر تو و مامانیت رو برات جشن بگیرن. این خاله ی گرفتار و هزار مشغله رو ببخش. برات به تعداد ثانیه های عمرت، عشق آرزو دارم. در آرزوی روزیم که عکس دو نفره ی تو و نیروانام رو به سر در ِ این خونه آویزون کنم. 

نیروانای من! این اولین عکس سه در چهارت رو میذارم کنار عکس قشنگی که الهه ی عزیزم برام فرستاده.

دستایی که آفریدی توی ادامه ی مطلبه:

 

خیلی بیشتر از این بود ولی همه ش رو پاک کردی و اینا رو هم خیلی ازت خواهش کردم نگهشون داری تا بتونم دوربین رو بهشون برسونم. یادش بخیر با هر دستی که مینوشتی یه جیغ هیجانی میزدیم دو تامون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (32)

مامان آناهيتا
7 اسفند 91 8:29
تمام احساست رو به من منتقل كردي دختر. اينكه تو بغلت دستش و انداخت دور گردنت. چقدر احساس بين مادر و فرزند زياده. اين سه روز و دو شب خيلي سخته براي تو و حتي من كه به تو و نيروانا فكر مي كنم. ولي اين تجربه، تجربه ايه كه هر مادري بايد به جگر گوشش نشون بده. نگران نيروانا نباش. عصر با آناهيتا ميريم دنبالش و همچنين فردا عصر. بهش حسابي خوش مي گذره و بقيه اش هم كه كي بهتر از بابا حامد مهربونش. تولد يسناي ناز هم مبارك باشه. الهي هميشه شاد شاد باشه خانوم طلا. راستي من عاشق اين جيغ هاي هيجاني تو و نيروانا. منتظرتيم. زود زود بيا.
الهه مامان یسنا
7 اسفند 91 10:07
فریبا جان ممنونم ازت دوست مهربونم به خاطر لطفت که همیشه برقراره. دوستتون دارم و آرزو میکنم که از این امتحان که میدونم برای تو خیلی سخت تر از نیروانا خواهد بود سر بلند بیرون بیای. مواظب خودت باش دوست خوبم
مامان آرشين
7 اسفند 91 10:10
سلام شما دعوت شدید...به وبلاگم سر بزنید پست ایده ی وبلاگ از کجا آمد؟؟؟؟
مامان مهبد كوچولو
7 اسفند 91 10:19
سلام فريبا جان . اميدوارم كه بتوني توي اين امتحان نمره ي قبولي رو بگيري چون ميدونم 20 گرفتن براتون خيلي سخته . مانا و پيروز باشي .
مامان آرشين
7 اسفند 91 10:21
اينو خيلي خوب اومدي اينجايي كه گفتي ميخواي دنيا ديدش كني چقدر چقدر چقدر خوب كه حداقل نسل ماها متوجه اين موضوع هست كه بابا اينقدر وابستگي ايجا نكنيم بذاريم يكم بچه ها خودشون باشن يكم مستقل بار بيان بدور وابستگي هاي شديد و اينو ياد بگيرن.. خيلي خوشحالم كردي فريبا جون...
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
7 اسفند 91 12:15
امیدوارم این مرحله از تجربه های جدید را هم به خیر و خوشی به اتمام برسونید سفر تون بی خطر و پر از کوله بار تجربه و شادی هنر دست دخترت هم جالب و دیدنی بود دوست گلم با چند تا پست جدید بروزیم و منتظر شما
محبوبه مامان الینا
7 اسفند 91 12:46
مطمئن هستم که هم شما هم نیروانای عزیزم قوی خواهید بود و از این امتحان سربلند بیرون خواهید اومد
مامان نیایش
7 اسفند 91 13:50
وای خدای من خیلی حس عجیب و سختیه من که تا حالا تجربه اش نکردم ولی فکرشم آزارم میده نمیخوام ته دلت رو خالی کنم که تو دلت قرصه به بابا حامد عزیز که مه جوره هوای دختر رو داره که خدای نکرده جای خالیت رو حس نکنه ولی انگار شب یه حال و هوای عجیبی داره دوری از همدیگه توی شب بد جوری ازار دهنده است کاش یه جوری ماموریت رو می پیچوندی خیلی دلم میخواد بدونم چه جوری براش قصه ی ماموریت مامان رو گفت یکه دلش طاقت بیاره قربون اون دل کوچیک و نازش عزیزم برات آرزوی موفقیت دارم هر جا که هستی و برا ی نیروانام هم آرزوی سلامتی و شادی و برا یابا حامد هم...
مامان نیایش
7 اسفند 91 13:53
عزیزم منم تولد یسنا جون رو دوباره تبریک میگم اینجا هم به خودمون که دوست خوبی مثل الهه جون و یسنای نازش داریم هم به اونا به خاطر این هفت از دوازده زیبا عزیزم فریبا جون خیلی قشنگ مینویسی به خدا آدم باهات همراه میشه تو عمقه نوشته ها از همون عنوان پست بگیر تا ته ِ ته پست که دستم رو گذاستم رو این دستای نازت و حس کردم اون حس شیرین و هیجان انگیزت رو منم جیـــــــــــــــــــــــــــــغ قربونت برم نیروانا خیلی ناز کشیدی عشقم
زینب
7 اسفند 91 14:40
موفق باشین عزیزان
مامان ساينا
7 اسفند 91 15:26
سلام دوست خوب من...چقدر خوب كه اينقدر دورانديش هستي و مطمئنم كه نيرواناجون با همه خانمي كه داره خيلي خوب از پس اين امتحان بزرگ بر مياد و مطمئن باش كه بابا حامد مهربون هم براش كم نمي ذاره ...نظر ينب جون رو خوندم اگه امشب كاري داشتي بهم بگو فردا ساينا اينجا نيست اون هم به واسطه قبوليت در اين امتحان خيلي از شبها را ميره سيرجان و احساس مي كنم كه هم واسه ساينا خيلي خوبه و به مستقل شدنش بيشتر كمك كرده هم خودم راحتتر با اين موضوع كنار اومدم آخه خودم بيشتر وابسته اش بودم والان خيلي بهتر شده
مامان ساينا
7 اسفند 91 15:28
تولد يسنا خانوم را هم تبريك ميگم ...بايد قدر اين دوستيها را درك كرد...
صبا
7 اسفند 91 16:04
الهی فدات بشم نیروانای عزیزم . همون دستی که نوشتی انقدر قشنگ بود !!! آخه چقدر باهوشی عزیزم . خاله جونم تعجب کردم وقتی دیدم که نظرات رو بدون پاسخ های قشنگتوت تایید کردید . به خاطر غیبتتونه ؟! یا گوشی ؟! البته فضولی منو ببخشید. تولد دوست نیروانا جونم مبارک. فدای نیروانا بشم با این عکس قشنگش. همیشه شاد و خرم و کنار نیروانا جون باشید.
مامان امیرناز
7 اسفند 91 19:19
سلام عزیزم من که عاشق خودتو نوشته هاتم ممنون از همراهیت تجربه دور شدن سخته اونم از مادر هموچون فرشته ای چون شما اما ایشالا به شادی بگذره
مامان تسنیم سادات
7 اسفند 91 23:03
چه تجربه سختی .... تمام این دوشب و سه روز همراه شما غمگین میشم بیاد دوری نیروانا از مادرش و دوری مادر از نیرواناش ....
مامان تسنیم سادات
7 اسفند 91 23:04
امیدوارم زیاد اذیت نشید
ویدا
8 اسفند 91 1:07
خیلی سخته می دونم اما کاش من هم جرات این کار رو به خودم می دادم، درود بر تو!
مهسا
8 اسفند 91 2:43
احسنت به تو مادر عاشق خیلی زیباست من که با خوندن نوشته های شما حس زیبای مادرانه رو بیشتر حس میکنم عمق داره همشون دستت درد نکنه موفق باشی دوست خوبم
مرجان مامان آران
8 اسفند 91 9:04
ایشالا به سلاما برید و برگردید با موفقیت های زیاددددد تولد یسنا جونم مبارک واقعا زیبا نوشتی احساسات قشنگتو
مامان بردیا
8 اسفند 91 12:48
کار خییییلی سختی رو انجام دادی.اما امید به پایانش و لحظه دیدار دوبارتون سختیشو کمرنگ میکنه.امیدوارم هر دوتون در این ماموریت موفق باشید
مامان آناهيتا
8 اسفند 91 13:48
ديشب نيروانا اومد پيشمون. به محض ورودش به خونه آناهيتا پريد جلو و گرفتش تو بغلش و گفت: مامانت كجاست؟ جواب داد: رفته ماموريت تهران. آناهيتا گفت: رفته تهران؟ با چي؟ جواب داد: با آژانس. آناهيتا گفت: نه. با هواپيما رفته. بعد هم كلي با هم بازي كردن و من كلي حواسم به آناهيتا بود كه يه موقعي دوباره نخواد حال و احوال تو رو جلوي نيروانا بپرسه. كلي رقصيديم. آناهيتا مي خوند و نيروانا ارگ مي زد و من هم مي رقصيدم. كلي قايم موشك بازي كرديم. ناقلاها كه مي خواستن قايم بشن مي رفتن روي تخت آناهيتا و جفتشون پتو رو مي كشيدن روي سرشون و مي خنديدن. شب خوبي بودو فقط جاي تو خيلي خالي بود خانوم.
صبا
9 اسفند 91 22:37
سلام. آپم.
مامی امیرحسین(فاطمه)
10 اسفند 91 10:17
الهی...عزیزم...خیلی سخته.نمیخوام فضولی کنم ها به هیچ وجه.اما اگه مجبور نشدی خواهش میکنم دیگه این کارو نکن.این مدل دنیا دیدگی رو به نیروانا ببخش.چون خیلی تلخه.حالا شما روابط خیل خوبی دارین و نیروانا هم خیلی کوچولو و به شما وابسته هست.من بهت میگم من و مامانم که روابط دیپلماتیک داشتیم و من 10 -11 سالم بود شب هایی که مامان خونه نبود برام مثل جهنم بود.بعضی شب ها حتی گریه میکردم یواشکی.یه مدت کوتاه شاید یه سال مامان سرپرست تربیت معلم بود و باید شب در میون اونجا میخوابید و خیلی به من و برادرم سخت گذشت.بعدش هم که اونجامربی پرورشی شد و شب ها دیر میومد باز هم سخت بود برامون.یادمه تا دم اومدنش بیدار میموندیم ولی وقتی کلید مینداخت خودمونو به خواب میزدیم مثلا باهاش قهریم.طفلک مامانم.خودشم زیاد مایل نبود ولی بابا اجبارش میکرد به پیشرفت.درسته که توحوزه شغلی خودش خیلی پیشرفت کرد اما خاطرات تلخی برای ما به جا موند.ببخشید عزیزم دخالت کردم فقط تجربه شخصیمو در اختیارت قرار دادم.بخاطر نیروانای عزیزم.قربون اون دست نوشتنش
مامان پرهام
10 اسفند 91 22:29
سلام ببخشید امیدوارم ناراحتت نکنم ولی برای چی راضی شدی؟ این تجربه ی خوبیه؟..خواهر من فروردین سال گذشته یه هفته رفت فرانسه تا ماهها پسر 3 سالش نگران جدایی از مادرش بود!
مهسا مامان کیارش
11 اسفند 91 0:05
تولد یسناجون مبارک نوشتهخ هاتون واقعا عمیق و زیباست خیلی از خوندنشون لذت می برم
صبا
11 اسفند 91 23:20
وای خاله جونم ، چقدر غیبتتون طول کشید !! دلم براتون ی ذره شد !
مامان نیایش
12 اسفند 91 10:22
ستاره زندگی
12 اسفند 91 10:37
ایشالله به سلامتی برگردید من برای کلاسهای دانشگاهم تقریبا هر هفته یا یک هفته در میان برای حداقل 3 روز مسافرتم
ستاره زندگی
12 اسفند 91 10:39
من شما رو برای شرکت در مسابقه
من وبلاگم را دوست دارم زیرا.....
دعوت کردم

مرسی عزیزم. در اولین فرصت. منو ببخش
sahar
13 اسفند 91 8:55
امیدوارم خیلی زود این دوران فراق تموم شه و برگردی پیش عروسکت .
من هم موافقم با این جمله که این دوری ها واسه مامانا سخت تر از بچه هاس . ولی اصلا نگران نباش . این هم پشت سر خواهد رفت ...
راستی عبارت وابستگی لبنی خیییییییلی خدا بود . کلی سرش خندیدم .

خداااااااای من! ببین کی اومده، خوبی سحر؟
مامی امیرین
14 اسفند 91 14:52
وای دوری خیلی سخته فریبا جونم از این کوچولوها... ولی خوب یه وقتایی لازمه و پیش میاد. آفرین به این دختر زرنگ و مامانی با حوصلش..فقط نمیدونم چرا دیگه یادی از ما نمیکنه! ما که همه جوره خاطرتون و میخوایم.
مهری ولیان
17 اسفند 91 18:17
به کجا چنین شتابان ؟......... ........ به شکوفه ها به باران برسان سلام مارا ! سفر خوبی برات آرزو می کنم عزیزم.