استودیو آبی
یه تابلو تبلیغاتی هست حوالی ِ نی نی وبلاگ که با اولین چشمک زدنش رفتم سراغش :
"راه آینده نخبگان، بزرگترین مؤسسه استعدادیابی ایران"
کی؟ پارسال.
یه تابلو تبلیغاتی هست حوالی ِ نی نی وبلاگ که با اولین چشمک زدنش رفتم سراغش :
"راه آینده نخبگان، بزرگترین مؤسسه استعدادیابی ایران"
کی؟ پارسال.
توی سایتش اطلاعاتی خیلی مختصر و ابتدایی موجود بود و تنها امیدواری ای که میداد شماره تلفن و نشانی دفتر نمایندگی کرمانش بود که یادداشت کردم ولی از اونجایی که همیشه توی تلفن زدن و مکالمه عقب تر از ایمیل و نوشتنم خیلی طول کشید تا بهش زنگ بزنم. البته زمانهایی هم که کرمان بودیم و میشد انتظار داشت که یه مؤسسه باز باشه در حد دو سه ساعت بیشتر نبود و همه ش از دستمون در می رفت. این شد که بالاخره یه بار توی جاده که بودیم شماره شون رو گرفتم و گفتم داریم میاییم سمت کرمان و من دلم میخواد بیشتر با فعالیتشون آشنا بشم. گفتم که یه دختر دارم هنوز دو ساله نشده و میخوام بیارمش اونجا که گفتن تستشون برای سه سال به بالاست و فعلاً نیازی نیست برم. منم هی نگران که حالا چی میشه؟ نکنه استعدادت راهشو برای بروز گم کنه و یه وقت هدر بره و ... خدا میدونه چقدر توی دلشون به این مامانِ عجول خندیده بودن. یادمه گله مندیم رو از این شرط سنی با مامان نیایش عزیز هم در میون گذاشته بودم.
باری، سه سالگیت رو که پشت سر گذاشتی دوباره این دغدغه هه اومده بود سراغم و تشویش ِیه کارِ انجام نشده ولم نمی کرد. دوباره رفتم سراغ سایت و چیز بیشتری عایدم نشد جز اینکه فهمیدم نام مسئول و نشانی دفتر کرمان تغییر کرده. به فال نیک گرفتم و بالاخره یه پنج شنبه ای همت کردم و زنگ زدم. با خوشرویی جواب و برای هفته ی بعدش بهم وقت دادن. وقتی پرسیدم آمادگی قبلی لازم داره روی صورتشون علامت سؤال و تعجب رو از پشت خطوط تلفن دیدم. انگار منظورم رو نتونسته بودم درست برسونم. به نظرم هر چی که بود یه تست بود و برای انجامش آمادگی لازم بود، نه مثل ما آدم بزرگا خوندن و مطالعه، بلکه یه آمادگی روحی، روانی و من دلم میخواست منو راهنمایی میکردن.
صبح روز پنجشنبه، پنج بهمن ماه نود و یک، علیرغم دلهره ی من، به موقع از خواب پاشدی و در جمع مهمونای عزیزمون عموعلی و خاله آزاده و عمو رسول از بم یه صبحانه ی خوبی هم نوش جان کردی و کفش و کلاه کردیم به سمت "استعدادیابی". دیشبش برات توضیح داده بودم که میریم یه جایی و خاله یا خاله های مهربون ازت یه سؤالایی میکنن که بفهمن چه چیزایی رو بهتر بلدی و بهتر میتونی انجام بدی. اسم اونجام استعداد یابیه. و امیدوار بودم که دنده ی فردات دنده ی لج نباشه و همکاری کنی.
از مهمونای عزیزمون که ما رو رسونده بودن جدا شدیم و من و تو سوار آسانسورِ "راه آینده ی نخبگان" به سمت بالا رفتیم. یه دفتر کوچیک نقلی با برچسبهای برجسته ی خوشگل و یه ساعت آفتابگردونیِ گنده و خاله ای که خوشرو و مهربون پشت میز نشسته بود. نشستیم روی صندلیای انتظار که خاله ازت پرسید اگه میخواهی بازی کنی به اتاق کناری بری و راهنماییت کرد. اونجا یه دختر دیگه هم نشسته بود به بازی. از همون بدو ورودمون همه ش حس میکردم توی بوته ی امتحانیم و حس میکردم هر چی خاله میگه در جهت استعدادیابیه. این بود که آزاد گذاشتمت و در واقع در اختیار مؤسسه. خواستم از تابلوی مؤسسه که دم در بود عکس یادگاری بگیرم و اجازه دادن، البته بازم با همون علامت تعجب و من گفتم که وبلاگ داری و عکس رو برای اونجا میخوام. مشغول بازی بودی که درِ اتاق خانوم جلالی که مسئول اونجا بودن باز شد و نوبت من بود که برم. ایندفعه علامت تعجب روی صورت من شکل گرفت. آخه فکر میکردم تو باید بری تست بدی! از شوخی گذشته هدف این بود که هدف منو بدونن. و من کلی با آب و تاب براشون توضیح دادم که چقدر برام مهمی و از قبل از به دنیا اومدنت همه ی هم و غمم خوب پرورش دادن و رشد و بالندگی ِ تو بوده. اینکه برام مهمه بدونم چه استعدادایی داری که تقویتشون کنیم تا مث خودمون توی نیمه راه زندگی افسوس نپرداختن به توانمندیا و علایقت رو نخوری. با خوشروییِ تمام حرفای منو تأیید کردن و گفتن مؤسسه شون توی ایران بهترینه و تستهایی که دارن کمک میکنه نقاط ضعف و قوت شناخته بشه و علاوه بر تعیین آی کیو برنامه ها و راهکارایی برای پرورش نقاط قوت استعدادی و تقویت نقاط ضعف، ارائه میدن. ابراز خوشحالی کردم و امیدواری برای فراگیر شدن کارشون و اینکه کاش توی خود شهر مس بصورت همگانی این برنامه انجام میشد. و از بابت اینکه توی برنامه شون یه همچین ایده ای بوده و هست خوشحال شدم. صحبتامون تموم شد و دیگه باید تو رو میسپردم به خانوم جلالی تا توی اولین آزمون عمرت شرکت کنی. وقتی مث یه خانوم رفتی توی دفترشون و پشت میز امتحان قرار گرفتی بهت افتخار کردم. انگار عمریه این کاره ای و خیلی عادی برخورد میکردی. وقتی در اتاق بسته شد، توی دلم یه حس خوب و قشنگ داشتم. از این قدمی که برات برداشته بودم احساس رضایتمندی درونی داشتم. شاید نیم ساعتی شد که بی وقفه مشغول آزمون بودین تا اینکه درِ اتاق باز شد و همینجور که حرف میزدی رفتی تا با دخترخانومی که توی اتاقِ بازی بود دوباره بازی کنی. خانوم جلالی گفتن که دیگه دل به تست ندادی و خسته شدی و حواست سمت این رفته که برگردی اتاق بازی. گفتن که بازم یه وقت دیگه برای ادامه بگیرم. هماهنگ کردیم و من همین حین متوجه شدم که کلاسای آموزش نقاشی، زبان انگلیسی و موسیقیِ خلاق توی مؤسسه شون برگزار میشه. با توجه به اینکه شنبه عصرها بود و تو میتونستی کرمان باشی خواستم که اگه میشه آزمایشی توی این کلاسا هم شرکت کنی.
بابایی شنبه برده بودت ولی کلاسا هنوز شروع تشکیل نشده بود. کلاً انگار توی شروع به کار دفتر کرمان پیداشون کرده بودیم و از این بابت خدا رو شکر میکردم.
بازیگوشِ من! با کلی ماجرای دیگه، طی چهار جلسه رفتن مؤسسه و چند تا تست رو توی خونه ازت گرفتن، پرونده ت تکمیل شده و باید ارسال بشه تهران تا حداقل بعد از بیست روز نتیجه ش بیاد. منتظریم ببینیم نتیجه چی میشه. یه جلسه کلاس نقاشی و موسیقی رو هم رفتی و هنوز نمیشه قضاوتی کرد که خوبه یا بده و تو پسندیدی یا نه. فعلاً هیچ اصراری به هیچی نداریم رهای من! فقط گوی و میدان در اختیارته تا هر جور که دوست داری بازی کنی و خودت راه رو بهمون نشون بدی.
نتیجه ی بامزه ی این ماجراها اینه که ازت بپرسیم نیروانا کجا رفته بودی برای تست و تو بگی : "استودیو آبی"
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت 1: خوشحالم که بالاخره تونستم این پست عقب مونده رو برات بذارم. از این نیمه شبِ بیخوابی ممنونم
پی نوشت 2: هزینه ی تست هفتاد و پنج هزار تومنه. این تست برای بزرگسالان هم هست با هزینه ی هشتاد و پنج هزار تومن.