نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

دويديم و دويديم

1391/9/20 8:48
نویسنده : مامان فريبا
7,181 بازدید
اشتراک گذاری

با يه پيامك همه ي دوستان رو فراخوندم به جشن تولد و اين در حالي بود كه گلناز عزيزم چهار موتوره در حال تدارك سور و سات جشن بود و البته خودِ من و به تبع اون باباحامدِ طفل معصوم. دعا ميكرديم كائنات همه ياري برسونن و جشنت ديگه در موعدي كه گذاشتيم برگزار بشه. خيلي اتفاقها افتاد كه اگه مصمم نبودم و عزمم رو جزم نكرده بودم به همون يه دليل، كل برنامه حداقل چهار پنج روزي عقب مي افتاد. از قطع شدن بی سابقه ی آب شهری گرفته تا اشتباه هميشگي در انتقال محموله هاي باربري و خیلی چیزایی که اینجا نمیتونم ازش بگم و بنویسم. اما دلم نميخواست خيلي از تاريخ تولدت بگذره و به قولي از حال و هواي واقعي تولد بيفتيم. پارسال يه چند روز زودتر برگزار شده بود و امسال هم يه چند روز ديرتر برام قابل قبول بود اما نه خيلي زياد، اين بود كه عليرغم توصيه هاي ايمني كه گلناز عزيزم بهم كرده بود و صلاحديد دوستان كه ميخواستن بخاطر قطع شدن آب شهر، جشن رو به تعويق بندازم و ... جشنت همون روزسه شنبه چهاردهم آذر به قوت خودش باقي موند.

شب قبل از جشن تا ساعت سه بامداد همينجور داشتيم خونه رو تزئين ميكرديم. من، بابايي و سميراي عزيزم كه از كرمان اومده بود به ياري. يه عالمه وسيله ي تزئيني بود كه گلنازم فرستاده بود و براي نصب همه ش عمر نوح لازم بود. ديگه نايي نمونده بود، اين بود كه با وجود باقي موندن بخش عمده اي از كارها خوابيديم ولي مگه تو خواب ميرفتي! زار زار گريه ميكردي كه پام درد ميكنه، هرچي ماساژت ميداديم و آرومت ميكرديم فايده نداشت. كلافه شده بوديم كه اينو ديگه كجاي دلمون بنشونيم. خوابيدن اونشبت تراژدي غمناكي بود كه تا نيمه هاي فردا روز ادامه داشت. ظهر وقتي از خواب بيدار شدي و پرنسس برفيم رو با چشاي پف آلود ديدم دلم ريخت كه مجلس امشبمون عجب گل سرسبدي داره ولي هي به خودم دلداري ميدادم كه همه چي درست ميشه، همه چي آرومه، خوبه، درست پيش ميره، ... و رفت، درست پيش رفت. در لحظه هاي آخر بدو بدويي داشتيم كه نگو. خدا رو شكر ميكنم كه دوستاي عزيزم همكاري كردن و حدود يه ساعتي دير اومدن تا شرمنده شون نشيم. بهمون وقت دادن كه تا نيروانا روي دنده ي خوبشه باهاش عكس بگيريم و خاطره ي سه نفره اي به اتفاق بابايي از اون فضا داشته باشيم. اين قبل از جشنمونه :

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

زینب
20 آذر 91 8:54
هر روز روز تولدت باشه نیروانای عزیز. تولدت هر روز و هر لحظه مبارک- با عشق: دیانا و زینب

ممنونتم زينب عزيزم. ديانام رو با يه عشق مضاعف ببوس
مامان بردیا
20 آذر 91 10:26
فریبا جون سریال قشنگی رو داری برامون تعریف میکنی.لطفا قسمت بعدیش زودتر پخش بشه.عاشق این حال و هوا و جشنام که دقیقه 90 همه چیز رو به راه میشه و یه نفس عمیق زنگ پایان کاره .هر چند از شادی کسی خسته نمیشه. اما خسته نباشید مامان و بابای مهربون

فدات مهدختم، پخش شد عزيزم. منم عاشق دلگرمي دادناتونم. ممنونم از مهر بيحدت
مامان مهبد كوچولو
20 آذر 91 12:59
سلام . عزيزم واقعا ً خسته نباشي از مهر بي دريغتون ( فريبا جون و بابا حامد) كه نثار پرنسس برفي ميكنيد . خيلي كارناوالتون جالب و ديدني و خواندني بود . اميدوارم هر روزتون رو شادي هاي بي حد و مرزي پر كنه كه غم و خستگي و روزمرگي نتونه هيچ جاي دلتون خونه كنه . ببوس پرنسس برفي رو كه با اون لباس بسيار زيبا مثل ماه شده

مهديه ي عزيزم،‌ سپاسگزارِ مهرتم و اينكه با اين عشق و مهربوني نگاهت گرمت رو از ما دريغ نميكني. مهبد عزيزم رو ببوس تا بيام و قربونش برم
مامان آناهيتا
20 آذر 91 13:38
خدا رو شكر كه به حرفمون گوش ندادي ها وگرنه هنوز درگير بودي.....

منو ميبخشين و يكدندگيم رو، مگه نه!
مامان آرشين
20 آذر 91 14:10
يه خسته نباشيد جانانه نيازه

من به نگاه قشنگت خسته نباشيد ميگم عزيزم كه اين چندوقته بي شائبه همراهيمون كرد. ممنونتم عزيزم. هميشه باش دوستِ خوب ِ من،‌ فرنازم!
تــــــــک خـــاله کــوثر جــوووونـــی
20 آذر 91 20:58
یه خـــــــــــــــــــــــسته نباشید جانانه به ما و همه ی دست اندرکاران
تــــــــک خـــاله کــوثر جــونـــی
20 آذر 91 20:59
یه خســــــــــــــته نباشید جانانه به شـــــــــما و همـــــــه دست اندرکاران ...


ما و شما رو خوب اومدي تك خاله جون
مامان نیایش
20 آذر 91 21:39
واقعا خسته نباشی عزیزم خدا قوتخدا رو شکر که همه چی خوب پیش رفت و نیروانای گلم سر حال شد چرا پاش درد میکرد این پرنسس برفی نازم دردات رو بده به من خاله جونی همیشه خوب و خوش باشی افرین مامانی مصمـــــــم و با اراده ی قوی و با حوصله یه دستی هم به سر ما بکش فدات نازنین

ممنونم عزيزم، خدا نكنه،‌الهي درد و بلاها همه آب بشن برن تو زمين بركت بشن
نميدونم واقعاً پاش درد ميكرد يا بهوونه بود براي اينكه بدخواب شده بود،‌ واقعاً نميدونم، ولي هميشه وقتي ميگه پام درد ميكنه كه قبلش خيلي تحرك داشته و خب اونشب هم كه پابه پاي ما در حركت بود، خيلي بهش فشار اومد.
بهونه وقتي قشنگ باشه انگيزه هه و اراده هه خودش باهاش مياد عزيزم، ما كي باشيم دست روي سر شما بكشيم زهره جان، همين چند روزِ پيش خودت رو يادت رفته! همين يك ماهه كه هزار و يك فراز و نشيب و دغدغه رو پشت سر گذاشتي! بفرما اين سر ِ ما،‌ بي زحمت يه دستي بهش بكشين
سارا مامان آرام
21 آذر 91 8:42
به سلامتی که تونستین تولد رو بگیرین
خسته نباشی دوستم

مرسي عزيزم
دوسِت دارم
الهه مامان یسنا
21 آذر 91 9:45
چقدر شرایط سختی داشتین واقعا... میتونم حست رو درک کنم که بهونه گیری های گاه و بیگاه بچه ها توی روزی که تو یه عالمه کار داری و درگیری چقدر میتونه روح و روان آدم رو خراب کنه. خدا رو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفته و زحمتاتون نتیجه خوبی داشته. نیروانای عزیزم هم وقتی بزرگ بشه قدردان این همه محبت خواهد بود

ميدونم كه دركم ميكني و دقيقاً‌ بخاطر هممين عجله ها و شتابزدگيهاي ماهاست كه اونام دچار تشويش ميشن و بهوونه گير. اين چند روزه نيروانام خيلي آرومتر و بهتره. خدا كنه كه بدونه با همه ي عشقم سعي كردم حداكثر توانم رو بذارم و خدا كنه كه اين هموني باشه كه ميخواسته، هرچند وقتي بزرگ بشه يادش نيست توي اين اين سن دقيقاً چي ميخواسته.يعني يادش ميمونه؟
ممنونم الهه جون همراهم
تــــــــک خـــاله کــوثر جــوووونـــی
23 آذر 91 0:18
ای وای ... فریبا جون ... " مـــــــــا" اشتباه تایپی بود که یهوویی متوجه ش شدم و ارسال شد ...

اصلش "شــــــــــما" بود ...

ما و شما نداره، یک روحیم در دو بدن تک خاله جون
صبا
23 آذر 91 22:18
عزیز دلم الهی قربون اون قیافه ی قشنگ و معصومت بشم .
درون اون چشمای قشنگت موج شادی و ذوق رو می بینم .
امیدوارم که سالهای سال همیشه سلامت باشی و خلاصه بهترین ها را برایت ارزو می کنم عزیز دلم .
خیلی خوشحالم که در کنار دوستای بانمکت کلی کیف کردی .
خاله جون از شما هم به خاطر این همه زحمتی که برای گرفتن
تولد این خوشگل خانوم کشیدید ممنون .
همچنین متشکرم که این عکسای قشنگشو توی وبلاگ گذاشتید تا
ما دو را دور نظاره گر روی ماهش باشیم و تولدش رو هر روز و هر ثانیه با همان شور و نشاط همیشگی تبریک بگیم .
فدای شما صبا .

قربون چشات صباجونم، منم برات سالهای سال شادی و شیرینی رو آرزو دارم. هر روز و هر ثانیه ت پرشور باشه عزیز