دويديم و دويديم
با يه پيامك همه ي دوستان رو فراخوندم به جشن تولد و اين در حالي بود كه گلناز عزيزم چهار موتوره در حال تدارك سور و سات جشن بود و البته خودِ من و به تبع اون باباحامدِ طفل معصوم. دعا ميكرديم كائنات همه ياري برسونن و جشنت ديگه در موعدي كه گذاشتيم برگزار بشه. خيلي اتفاقها افتاد كه اگه مصمم نبودم و عزمم رو جزم نكرده بودم به همون يه دليل، كل برنامه حداقل چهار پنج روزي عقب مي افتاد. از قطع شدن بی سابقه ی آب شهری گرفته تا اشتباه هميشگي در انتقال محموله هاي باربري و خیلی چیزایی که اینجا نمیتونم ازش بگم و بنویسم. اما دلم نميخواست خيلي از تاريخ تولدت بگذره و به قولي از حال و هواي واقعي تولد بيفتيم. پارسال يه چند روز زودتر برگزار شده بود و امسال هم يه چند روز ديرتر برام قابل قبول بود اما نه خيلي زياد، اين بود كه عليرغم توصيه هاي ايمني كه گلناز عزيزم بهم كرده بود و صلاحديد دوستان كه ميخواستن بخاطر قطع شدن آب شهر، جشن رو به تعويق بندازم و ... جشنت همون روزسه شنبه چهاردهم آذر به قوت خودش باقي موند.
شب قبل از جشن تا ساعت سه بامداد همينجور داشتيم خونه رو تزئين ميكرديم. من، بابايي و سميراي عزيزم كه از كرمان اومده بود به ياري. يه عالمه وسيله ي تزئيني بود كه گلنازم فرستاده بود و براي نصب همه ش عمر نوح لازم بود. ديگه نايي نمونده بود، اين بود كه با وجود باقي موندن بخش عمده اي از كارها خوابيديم ولي مگه تو خواب ميرفتي! زار زار گريه ميكردي كه پام درد ميكنه، هرچي ماساژت ميداديم و آرومت ميكرديم فايده نداشت. كلافه شده بوديم كه اينو ديگه كجاي دلمون بنشونيم. خوابيدن اونشبت تراژدي غمناكي بود كه تا نيمه هاي فردا روز ادامه داشت. ظهر وقتي از خواب بيدار شدي و پرنسس برفيم رو با چشاي پف آلود ديدم دلم ريخت كه مجلس امشبمون عجب گل سرسبدي داره ولي هي به خودم دلداري ميدادم كه همه چي درست ميشه، همه چي آرومه، خوبه، درست پيش ميره، ... و رفت، درست پيش رفت. در لحظه هاي آخر بدو بدويي داشتيم كه نگو. خدا رو شكر ميكنم كه دوستاي عزيزم همكاري كردن و حدود يه ساعتي دير اومدن تا شرمنده شون نشيم. بهمون وقت دادن كه تا نيروانا روي دنده ي خوبشه باهاش عكس بگيريم و خاطره ي سه نفره اي به اتفاق بابايي از اون فضا داشته باشيم. اين قبل از جشنمونه :