سخاوت بانوي آب
روز تولدت تا ساعت هشت شب پيشم نبودي، كرمان بودي و منتظر بودم با بابايي از راه برسي. از صبح توي همين خونه ت بودم و با خاله هاي مهربونت كه دوستاي نازنين من هستن شادي و مهر رد و بدل ميكرديم. تمام هواي روزم تو بودي و من خودم رو با ياد تو مرور مي كردم. خاله زينب گفت كه شب ميان پيشمون و من بينهايت خوشحال بودم كه توي شب تولدت با بهترين دوستت خواهي بود. عصر كه رسيدم خونه گفتم يه چيدمان كوچولو براي تولدت انجام بدم و وقتي از راه ميرسي خوشحالت كنم، نگو كه قصد خاله زينب نازنين هم دقيقاً همين بوده، سورپرايز ما براي تولد. خاله زینب از مشهد و دیانای عزیز هم قبل از اومدن تو و مهمونامون زنگ زدن که خیلی مسرورم کرد. زينب و آناهيتاي عزيزم، بانوي آب، اومدن و شب تولدت به زيباييِ هر چه تمومتر برگزار شد. توي اين جشن، يادگاريِ قشنگ ديگه اي باهامون بود، هديه ي زهره و نيايش گلم از آنسوي فاصله ها. چون تو شديداً دنبال هديه اي بودي كه بازش كني و جشنت هم كه قرار بود ديرتر برگزار بشه ديدم بهترين فرصته كه اين هديه ي ويژه رو بهت رونمايي كنم. ممنونم زهره ی من و نیایش عزیز، بانوی خواستنهای عاشقانه از خدا.
شب پرخاطره اي شد. يه تولد كوچولوي چندنفره در يه جمع صميمي. اميدوارم در شاديها و غمهاي زندگيت هميشه دوستاي نازنينت كنارت باشن عزيزم، دوستايي به سخاوت بانوي آب .