اول، قبل از مشهد، تولد سامانم
خيلي هيجان انگيز بود كه يه شب سرد پاييزي يه پسر كوچولوي خوش اخلاقِ خوش لبخند توي بغل مامانش در حاليكه خواهرجونِ خوشگلش هم همراهيشون ميكنه در آستانه ي در ِ خونه ظاهر بشن و كارت دعوت تولد بهت بدن.خوشحالم كه اينجوري مفهوم دعوت شدن رو بهتر فهميدي، هرچند پيش از اين هم در بهار، براي تولد آناهيتا و سايناي نازنين، كارت دعوت تولد بهمون هديه شده بود. عزممون جزم شد براي شركت توي اين جشن زيبا كه قرار بود توي مهدكودك برگزار بشه. بابايي از خدا خواست و روزي رو كه قرار بود بريم جشن براي خودش برنامه ي سيرجان رديف كرد و اينجوري توفيق اجباري مرخصي روزانه نصيبم شد. اين شد كه با آرامش تمام صبح از خواب بيدارت كردم و صبحانه خورديم و آماده كه بريم. وقتي لباست رو ميپوشيدم با نگراني پرسيدي " تو هم پيشم ميموني؟" و من گفتم " البته كه پيشت ميمونم، ميخوايم بريم تولد. " و باز دلم لرزيد كه دو تا دو هفته سپري شدن در مهدكودك چقدر ميتونسته برات آزاردهنده باشه كه هنوز از رفتن به اونجا و تنها موندن درش تشويش خاطر داري. بگذريم، يه لباس خوشگل محلي لاهيجان رو كه توي سفر شمال پارسال از ماسوله برات خريده بودم رو براي اولين بار تنت كردم، آخه تا حالا موقعيتش پيش نيومده بود. به اين قصد خريده بودمش كه توي جشنها و مراسم خاص مهدكودكت بپوشي كه خب فعلاً مهدكودكي در كار نيست و من كه خيلي دلم ميخواست توي اون لباس ببينمت تند تند تنت كردم و خودتم ذوق كردي، هرچند كلاه مربوطه رو تحمل نمي كردي و تا ميذاشتم سرت پرتش ميكردي. زنگ زديم آژانس و مث بچه هاي خوب، به موقع توي جشن حاضر شديم. اما تو توي راهروي مهد ايست كردي و جلوتر نرفتي، نميخواستي بري توي اتاقي كه بچه ها براي تولد دور هم روي صندلياي كوچولوشون نشسته بودن و كلاه تولد به سر داشتن. انگار همون ترس به سراغت اومده بود كه تنها بذارمت. مانتو رو كه در آوردم و يه كم باهات صحبت كردم يواش يواش وارد شدي و ديگه رفتي تنگ دل سامان و اون ميز تولد رو ول نكردي. ياد بچگياي خودم افتادم كه توي همه ي عكساي عروسي آبجي سهيلام يه نشانه هايي از من بود و نذاشته بودم عروس و دوماد يه عكس دو نفره ي تر و تميز داشته باشن. مهنازم، سامانم بر من ببخشيد. ديگه دلم ميخواد بقيه ي مراسم رو تصويرها بگن. مرسي مهنازجان كه برام فرستاديشون.
هزارها بار هر لحظه از نو متولد بشي سامانِ من كه الحق سامانِ زندگي بهترين دوستاي مني!
تا اينجا اصلاً حواسم نبود اون وقتي كه لباست رو تند تند ميپوشيدم جليقه ش رو سر و ته پوشيده بودم و هي توي جشن با خودم ميگفتم چرا اينقدر بد وايميسته!!! از اينجا به بعد ديگه خدا رو شكر فهميدم و درستش كردم كه البته ديگه با همه خداحافظي كرده بوديم و داشتيم عكس هاي پاياني رو ميگرفتيم.
بعد از جشن هم بهمون خيلي خوش گذشت و لذت برديم چون آناهيتا گلي كه حاضر نبود برگرده مهدش مهمون خونه مون شد و كلي از بودن كنارش لذت برديم.