نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

اول، قبل از مشهد، تولد سامانم

1391/8/22 10:32
نویسنده : مامان فريبا
5,291 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي هيجان انگيز بود كه يه شب سرد پاييزي يه پسر كوچولوي خوش اخلاقِ خوش لبخند توي بغل مامانش در حاليكه خواهرجونِ خوشگلش هم همراهيشون ميكنه در آستانه ي در ِ خونه ظاهر بشن و كارت دعوت تولد بهت بدن.خوشحالم كه اينجوري مفهوم دعوت شدن رو بهتر فهميدي، هرچند پيش از اين هم در بهار، براي تولد آناهيتا و سايناي نازنين، كارت دعوت تولد بهمون هديه شده بود. عزممون جزم شد براي شركت توي اين جشن زيبا كه قرار بود توي مهدكودك برگزار بشه. بابايي از خدا خواست و روزي رو كه قرار بود بريم جشن براي خودش برنامه ي سيرجان رديف كرد و اينجوري توفيق اجباري مرخصي روزانه نصيبم شد. اين شد كه با آرامش تمام صبح از خواب بيدارت كردم و صبحانه خورديم و آماده كه بريم. وقتي لباست رو ميپوشيدم با نگراني پرسيدي " تو هم پيشم ميموني؟" و من گفتم " البته كه پيشت ميمونم، ميخوايم بريم تولد. " و باز دلم لرزيد كه دو تا دو هفته سپري شدن در مهدكودك چقدر ميتونسته برات آزاردهنده باشه كه هنوز از رفتن به اونجا و تنها موندن درش تشويش خاطر داري. بگذريم، يه لباس خوشگل محلي لاهيجان رو كه توي سفر شمال پارسال از ماسوله برات خريده بودم رو براي اولين بار تنت كردم، آخه تا حالا موقعيتش پيش نيومده بود. به اين قصد خريده بودمش كه توي جشنها و مراسم خاص مهدكودكت بپوشي كه خب فعلاً مهدكودكي در كار نيست و من كه خيلي دلم ميخواست توي اون لباس ببينمت تند تند تنت كردم و خودتم ذوق كردي، هرچند كلاه مربوطه رو تحمل نمي كردي و تا ميذاشتم سرت پرتش ميكردي. زنگ زديم آژانس و مث بچه هاي خوب، به موقع توي جشن حاضر شديم. اما تو توي راهروي مهد ايست كردي و جلوتر نرفتي، نميخواستي بري توي اتاقي كه بچه ها براي تولد دور هم روي صندلياي كوچولوشون نشسته بودن و كلاه تولد به سر داشتن. انگار همون ترس به سراغت اومده بود كه تنها بذارمت. مانتو رو كه در آوردم و يه كم باهات صحبت كردم يواش يواش وارد شدي و ديگه رفتي تنگ دل سامان و اون ميز تولد رو ول نكردي. ياد بچگياي خودم افتادم كه توي همه ي عكساي عروسي آبجي سهيلام يه نشانه هايي از من بود و نذاشته بودم عروس و دوماد يه عكس دو نفره ي تر و تميز داشته باشن. مهنازم، سامانم بر من ببخشيد. ديگه دلم ميخواد بقيه ي مراسم رو تصويرها بگن. مرسي مهنازجان كه برام فرستاديشون.

هزارها بار هر لحظه از نو متولد بشي سامانِ من كه الحق سامانِ زندگي بهترين دوستاي مني!

تا اينجا اصلاً حواسم نبود اون وقتي كه لباست رو تند تند ميپوشيدم جليقه ش رو سر و ته پوشيده بودم و هي توي جشن با خودم ميگفتم چرا اينقدر بد وايميسته!!! از اينجا به بعد ديگه خدا رو شكر فهميدم و درستش كردم كه البته ديگه با همه خداحافظي كرده بوديم و داشتيم عكس هاي پاياني رو ميگرفتيم.

بعد از جشن هم بهمون خيلي خوش گذشت و لذت برديم چون آناهيتا گلي كه حاضر نبود برگرده مهدش مهمون خونه مون شد و كلي از بودن كنارش لذت برديم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان آرشين
22 آبان 91 10:02
اميدوارم بهتون خوش گذشته باشه دوست من

جاي همه تون خيلي خالي بود، جداً
منا مامان الینا
22 آبان 91 10:03
وای عزیز دلم همیشه به شادی و جشن و بازی باشی عروووووووووووووووسکم
عاشق اون عکس دونفرتون هستم

عاشق اينم كه توي جشن تولد الينام شركت كنم و اون روي پاهاي خودش به شوق تمام برقصه و دست بزنه و دلبري كنه. اون روز ميرسه منا و من بيصبرانه منتظرشم.
الهه مامان یسنا
22 آبان 91 10:24
سلام. خوبی فریبا جون. نیروانام بهتره؟ امان از این سرماخوردگی که چند روزیه مهمون ناخونده خونه ما هم شده اول یسنا و حالا خودم صدام در نمیاد. حالا حالش بهتره؟
چقدر نیروانا تو این لباس محلی زیباتر شده. انگار این لباسو فقط و فقط برای نیروانا دوختن
چه تولد خوبی خیلی خوبه که اینطور مفهوم تولد رو بهتر درک میکنن. کاش یسنا هم به جشن تولد دعوت میشد آخه دور و برمون هیچ بچه ای نیست
هزارهزار بار تولدت مبارک سامان جون.
راستی روزشمار تولد نیروانا هم دیگه اومده زیر یک ماه 20 روز دیگه به دور چهارم میرسه وای خدای من من که خیلی هیجان دارم تورودیگه نمیدونم

خداي من الهه ي عزيزم، سلام، حال و احوالت چطوره؟ نيروانا خدا رو شكر بهتره، ديشب سرفه نكرد و حال عموميش هم بهتر بود. دعا ميكنم شماهام زودِ زود خوب بشين. من از مخلوط آب پرتقال و ليمو ترش و ليمو شيرين معجزه ديدم. و همينطور شربت ضدسرفه ي گياهي آويشن. امتحانشون ضرري نداره گلم.
ببين هيچي از تولد نگو كه از هيجانش لبريزم. ميدوني برا تولد پارسالش حدود نه ماه دنبال جمع آوري وسايل و هر چي كه شكل كفشدوزكه بودم. الان ولي هنوز هيچ كاري نكردم. دلم ميخواد بازم يه جور خاص باشه تولدش، ولي هنوز بهم الهام نشده چه جوري، برام دعا كن الهه جون. ميبوسمتون
مامان ساينا
22 آبان 91 10:48
معلومه كه حسابي بهتون خوش گذشته ... هميشه به شادي و تولد و بزن و برقص و...
واي دلم گرفت واسه ثبت خاطرات بد مهد در ذهن كوچولوي دردونه تون...

فدات صالحه ي عزيزم، جات واقعاً‌ خالي بود.
اميدوارم يه روز يه جايي پيدا بشه كه بتونم نيروانا رو اونجا بذارم و همه ي خاطرات بدش از مهدكودك از ذهنش پاك بشه. براي همه ي بچه ها روياهاي شيرين آرزو دارم و دنياهايي شيرين تر دلم براتون تنگ شده.
مامان خورشيد
22 آبان 91 11:08
واي نيومدين چطوري اومدين. دلم با ديدن اينهمه رنگ و شادي باز شد. ممنون از اين پست دل انگيز.

قربون محبتت مامان خورشيد، از تابش نور چشمان شماست قطعاً
مامان مهبد كوچولو
22 آبان 91 11:19
سلام عزيزم . توي مدتي كه نبودين خيلي دلمون براتون تنگ شده بود . حال نيرواناي گل چطوره ؟ ما هم بعد از سفر هر سه تامون سرما خورديم وكلي به خاطر سرفه هاي شديد مهبد وتبش مكافات كشيديم . نيرواناي گلم رو ببوس كه توي اين عكسهاش واقعاً زيبا شده ، به اميد اينكه هميشه واسه تولد و شادي و خوشي مرخص بگيري و اميدوارم همه ي ماماناي شاغل بتونن يه مهد امن و عالي براي كوچولوهاشون پيدا كنن . ( دغدغه ي امنيت بچه تو ساعت هايي كه مامانا در خونه حضور ندارن خيلي سخته ... خيلي )

از اينهمه همدلي قشنگت ممنونم دوست نازنين من! چقدر براي مهبد ناراحت شدم طفل معصوم. خداييش مريضي بچه ها دل آدم رو كباب ميكنه. من كه با خودم گفتم ديگه توي فصل سرما سفر نميكنم، آخه از مهرماه نيروانا همينجور زكامه و آبريزش بيني و سرفه. ولي خب باز دوباره ميگم نميشه هم كه همه ش نشست توي خونه. پاييز و زمستونم قشنگيهايي دارن كه نميشه ازشون گذشت هرچند ما بيشتر براي ديدار دوستان عزم سفر كرديم و از مواهب طبيعي حظ چنداني نبرديم ولي خب همين هوا به هوا شدن كافيه كه آب توي دلشون تكون بخوره و بشه اوني كه نبايد بشه. اميدوارم مهبدم ديگه كامل خوب شده باشه عزيزم. ميبوسمتون. از دعاي خوبي هم كه براي يافتن مهدكودك در حق ماها كردي سپاس فراوان دارم و آمين بزرگ ميگم
سارا مامان آرام
22 آبان 91 11:40
به به چه عکسای خوشگلی و چه لباس نازی

همیشه به شادی و جشن دوست خوبم

فداي نگاه قشنگت خاله. خدمت ميرسم براي بازديد و پاسخ كوچك اينهمه محبتت توي اين مدت عزيزم
مامان آناهيتا
22 آبان 91 13:45
دلم ضعف كرد وقتي نيرواناي نازم رو با اون لباس سنتي ديدم. ملوسك خوردني شده بود. دلم برات يه ذره شده گلكم. شب كه بياي پيشمون آناهيتا خيلي برات حرف داره. از هر دري. زود بيا جيگر طلاي من.

برق چشات يادمه زينبم. قشنگ ميديدي و ميبيني. حتماً حتماً تا شب دلم براتون قيلي ويلي ميره مادر و دختر گل
مامان روانشناس/8
22 آبان 91 15:27
مامان فریبای عزیزم خیلی خوشحال میشم به وب روانشناسی ما بیاید و در بحث های ما شرکت کنید
http://psychology.niniweblog.com/

سلام، واي چه خوب! حتماً و در اولين فرصت
مهرانه مامان مهرسا
22 آبان 91 21:01
سلام عزيزم با اينكه نفهميدم سامان كيه ولي تولدش مبارك

سلام مهرانه جونم. سامان، پسر دوستاي عزيزِ خونوادگيمونه. دوست كوچولوي نيرواناي ما
زینب
23 آبان 91 7:14
مثل ماه شدی عزیزم نیروانای خوشگل با اون لباس محلی و و اون بارونیه سبز. همیشه بخند که خنده هات خیلی قشنگه

ماهي زينبم. خوشگل ميبيني. ممنونتم. آخ نگو از خنده هاشن كه هلاكشونم ديانام رو ببوس. ببخش اينهمه حرف دارم كه هنوز به روز عزيز ديانام نرسيدم
مامان نیایش
23 آبان 91 18:12
همیشه به جشن و شادی باشی گل نازم چه قدر این لباس قشنگه واقعا سلیقه ی مامانیت تکه تولد گل پسری هم مبارک

مرسی عزیزم. بهمراه دوستان جانی ایشالا. قشنگ میبینی. فدات
مامان زهرا
24 آبان 91 13:50
به نظر جشن خوبی بوده
خوشحالم که بهتون خوش گذشته

جاتون خالی عزیزم. آره واقعاً خوب بود. توی جمع بچه ها همیشه زمان متوقفه و شادی برقرار
مامان زهرا
24 آبان 91 13:50
عکس گل دخترمون توی لباس محلی هم خیلی زیباست
خدا براتون نگهش داره

سپاس عزیزم. زهراجانم رو ببوس
مامان پارمیس
26 آبان 91 9:41
همیشه به جشن و شادی. ماشالا لباس محلی خیلی به نیروانا جون میاد. تولد خودش هم نزدیکه. از الان هزار بار مبارک

ممنونم عزیزم. چشات زیبابینه. آره نگو که باورم نمیشه داره سه ساله میشه. فدای مهربونیت. هزار تا مرسی
مامان اراد
5 آذر 91 1:13
وااای عزیزم.مثل فرشته ها شدی قلبم...