نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

برداشت ويژه از روزي كه جهان به نام توست

1391/7/19 11:11
نویسنده : مامان فريبا
8,429 بازدید
اشتراک گذاری

خواستم يه جورِ خاص روزت رو پاس بدارم و سپاس خدايِ مهربونم و همه ي ياريگران كه اين خواسته م به اجابت رسيد. مابقيش رو خودت توي تصاوير بخون كودكِ من:

يه عشق وافر به تو، يه جرقه، يه عزمِ راسخ، يه تماس با خاله مريمِ عزيز، يه بليط هواپيما، يه بستنِ بار و بُنه و يه پرواز بسوي سومين جشنواره ي "بهترين ها براي غنچه هاي شهر"، كجا؟ برج ميلاد تهران!

بعد از تولد يك سالگيت، اولين باري بود كه سفرِ هوايي رو تجربه ميكردي. همه چي برات جالب بود، قربون صدقه رفتنِ خاله هاي هواپيما (مهمانداران)، تصورت از پرواز، هي پرسيدنِ اينكه الان داريم پرواز ميكنيم؟ الان داريم ميريم؟ ... و از همه جالب تر كه يه خاطره ي فراموش نشدني رو برام حك كرد اينه:

وقتي مهماندارها غذا رو آوردن و برات توضيح دادم كه ميز جلو رو باز كني و غذات رو روش بذاري،‌ذوق كردي و وقتي بسته بنديش رو برات باز كردم و كوكوت رو تيكه كردم و چنگال دادم دستت، با غرور و نزاكتِ تمام شروع به خوردن كردي و چند تا تيكه كه توي دهنت گذاشتي در يه حركتِ غيرِمنتظره نميدونم كارت راهنماي هواپيما بود، كاتالوگ بود، چي بود كه با يه حالت خاص اداي بالا آوردنش رو در آوردي و گفتي " من پنج ميدم!!!" و من داشتم از هيجان و ذوق آب ميشدم. (تو خود حديث مفصل بخوانعینک). حيف كه كسي نبود اون لحظه براش بگم اين كار بامزه ت رو ولي توي سفر و بعدش به هر كي رسيدم گفتم و كِيف كردم. خلاصه كه خودمون رو رسونديم به آغوش ِ باز خاله مريم و عموعلي تا فردا كه به جشنواره برسيم.

و اين فرداست و روايت بازديد شما از نمايشگاهي كه برپاست همچنان.

شديداً علاقه مند به سرهم بندي اين پازل سه بعدي خونه بودي و اصرار كه حتماً‌ دوچرخه ش بره توي خونه و زير سقف. از جور كردن اين پازل حس شادمانه اي داشتي كه توي عكسها پيداست. براي همين همه ش رو گذاشتم.

و بهانه ي حركت من دعوت دوست عزيزم و خاله ي مهربونت خاله گلناز توي سايت تيساگل كه اين جرقه رو توي ذهنم زد كه برم و يهويي دم غرفه ش غافلگيرش كنم. خيلي وقت بود ميخواستم ببينمش، وراي دنياي مجازي و اين، بهانه ي قشنگي بود و فرصت مغتنمي كه به ديدارش بريم. البته به يمن ميهمان نوازيِ برج ميلاد كه همون دم در گفت "بازديد صبح ها، صرفاً براي ارگانها و مهدكودكهاست و عموم مجاز  نيستن!!!" و به دروغ هم گفت مجبور شديم زودتر بهش زنگ بزنيم و كمك بطلبيم. اين شد كه صد در صد نقشه عملي نشد ولي خب هدف برآورده شد و گلنازم رو ديدم و غافگير كردم، هرچند توي موقعيتي كه خيلي گرفتار بنظر ميرسيد. خدا قوت بانو!

هاناي عزيزم و تو ملوسكِ من جلوي دكور قشنگ تولدي كه ابتكار گلناز جان بود خاص اين جشنواره. يه قصر پرنسسيِ تمام عيار براي پرنسسي كه قراره نِگين جشن تولدش باشه. قشنگه نه!

هميشه در اوج ببينمت دوست بي رياي من!

و اين گلناز جان و من و مريم عزيزم كه ميزبان تمام عيارِ ما در اين سفر بود؛ كه اگه اون نبود و صفا و محبت خودش و عموعلي مهربون، اين رفتن و اومدن ما هيچ لطفي نداشت. با همه ي محبتشون و همه ي هديه هايي كه علاوه بر محبت خالصانه شون به مناسبت روز جهاني كودك بهت تقديم كردن. هميشه در قلبمونين دوست جونا! 

(دقت كه ميكنم ميبينم چقدر به اين دكور مياييم نه!!!)

و باز غرفه اي جذاب و رنگي كه البته يه كوچولو داغ هم بود. چسب حرارتي خاله ي محترم دستت رو سوزوند. همين من رو از خريد اين نوارهاي مقوايي رنگي براي ساخت كاردستي منصرف كرد. بايد بذارم بزرگتر بشي كوچولوَك!

تمام عشقي عزيزم با اون چشاي خوشگلت. هميشه زيبابين باشي دخترِ نازِ گلناز!

اينجا هم وسايل بازي براي وروجكِ كوچك مهياست. بازم ياد خاله مريم ميافتم كه با صبوري و مهربونيِ تمام پاي ما مي ايستاد و همراهِ ما بود. دمش گرم!

و اين ميز و صندلي كه عجيب دلِ من و مريمي رو بردن كه بخاطرشون چه باركشيِ عظمايي كه نكرديم. چهارستونِ بدنت راست و درست مريم جون، خيلي بهمون لطف كردي!

اينجا رو از دور ازت عكس گرفتم و درست در جريانِ گفتگوت نبودم، فقط ميديدم خاله ها و عموهاي دور و برت ميخندن و تو هم نقاشي ميكشي. نزديك كه شدم ازم فاميلي و تاريخ تولدت رو پرسيدن و روي برگه اي كه نقاشي كرده بودي و اسمت هم خودت قبلاً گفته بودي، نوشتن و گفتن كه به گفته ي خودت "برجِ ميلاد" رو نقاشي كردي. خيلي برام جالب بود كه اين اسم و فضا توي ذهنت نشسته و چه زيبا كشيده بودي. دو تا خط همگرا از پايين تا بالاي صفحه به رنگ آبي نفتي. منِ بي حواس از نقاشيت عكس نگرفتم و اونا پيشِ خودشون نگهش داشتن. اما عجيب توي ذهنم نقش بسته تصويري كه از برج ميلاد كشيدي هنرمندِ خلاقِ من!

ديگه داشتي سعي ميكردي با اين عروسكاي گنده ي متحرك ارتباط برقرار كني هرچند هنوز محتاطانه برخورد ميكردي و با حفظ فاصله از دور دستي تكون ميدادي.

و اين شروع روز دوم بازديدِ ماست كه عليرغم سرماخوردگي اي كه از برودت هواي ديروز داخل سالن و شنگول بازيِ من در نپوشيدن لباس پاييزه دچارش شده بودي دلت ميخواست بازم بريم نمايشگاه. اين سيبِ سبزِ گنده ي هوس انگيز هيجانت رو به اوج رسوند.

و گِل بازي اي كه عشقته و يادآورِ لحظه هايي كه توي كارگاه با بابايي سپري ميكني. خاله بهت ياد داد كه گِردالو درست كني و تو هم يكي در ميون گردالو درست ميكردي و با كف دست پخشِ زمينش ميكردي و ميكوبيدي توي كله ش. و باز هي از خاله گل ميطلبيدي. انرژيِ مثبت اين خاله ي مهربون باعث شد كه توي تمام فعاليتهاي اين غرفه شركت داشته باشي و عليرغم اينكه خيلي از غرفه ها بساط نقاشي و بازيشون جور بود بازم توي دور زدناي ما كه ناشي از شهرستاني بازي و گيج زدنمون بود بين پله برقيا و غرفه ها مقابل همين غرفه مكث ميكردي و ميرفتي سراغ دلمشغوليِ جديد. قدرتِ‌ جاذبه به اين ميگن. خاله جون متشكريم!

ميبيني! هنوز نگراني كه اون آقا عروسكيه بهت نزديك نشه!

اينم اثر هنري سفالگرِ كوچك!

و باز گلناز با دلي كه كف ِ دستشه، بي رياي بي ريا!

و عكس خداحافظي با گلنازجان و خواهر و دخترداييِ عزيزش!

برداشتهاي ارزشمندِ تو از نمايشگاه. واي كه هيچي مهم تر از بادكنكِ صورتي نيست، هست!

و اين پارك ترافيك كه وقتي بهش رسيديم متأسفانه براي ظهر تعطيل كرده بودن. خيلي دوست داشتم بدونم فعاليتهاش چيه. حيف شد!

و عموعليِ مهربون با عطوفت پدرانه براي پُر كردن جاي خاليِ بابايي كه به دليل مشغله، توي اين سفر از همراهيش محروم شديم! خيلي خسته ت كرديم عموعلي اما شما همچنان مث طبيعت مهربون بودي و مث كوه، استوار! مانا باشين در كنار مريم گلي!

و آنيتاي نازنين، ميوه ي زندگي اون يكي مريم گلي با چشايي به رنگِ آسمونِ‌ خدا، آبي! حيف كه يه عكسِ قابل انتشار از جمع مريمين و فريبا نگرفتيم! آنيتاجون هديه ي قشنگت عجيب به دلِ نيروانا نشسته، دستتو ميبوسم! دستِ مامان مريم رو هم!  

آرامِ جانم، نيروانا! از تو آرامم، كاش جهان از شما و بخاطرِ شما هميشه آرام باشه. همه روزِ ِ اين جهان به يمن شما فرشته هاي كوچك، آسموني باد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

مامان آناهيتا
19 مهر 91 11:18
كيف كردم خانمي. دستت بي درد. چنان نوشتي و عكس گذاشتي كه انگار من هم همراهت بودم. كاش از اين مراسم ها براي استان هاي ديگه و يا حتي شهرهاي كوچك هم مي گذاشتن. چرا همه چي بايد توي پايتخت باشه؟ هميشه از اين موضوع دلگيرم. باورت ميشه براي كلاس خلاقيت چند جا خوندم كه شهرداري هاي استان ها از اين كلاس ها برگزار مي كنند. جستجو كردم ولي توي استان خودمون هيچ خبري نبود. باز خدا رو شكر اينترنتي داريم كه ازش استفاده كنيم. بهر حال فريباي مهربونم ممنون بخاطر مطالبت. و چقد خوشحال شدم كه قيافه گلناز مهربون رو ديدم. واقعا كه از قيافش معلومه چه كاره است: صادق و بي ريا و با محبت و فعال و هزار تا صفت خوب ديگه. خدا قوت به همه عزيزايي كه براي پيشرفت بچه هاي ايران تلاش مي كنند.

زينبِ عزيزم، چه عالي كه اولين خواننده ي اين پستم تويي. كاش زودتر بهت گفته بودم كه شايد تو و آناهيتاي گل هم همسفرمون بودين و بيشتر بهمون خوش ميگذشت. بهرحال كوتاهيِ منو ببخش خواهرم.
منم با اي كاش هاي تو شريكم همدردِ من، همدلِ‌من! عمريه كه اي كاش ميگيم و خب هنوز ظاهراً موعدِ رسيدن به آرزوهامون نرسيده. بايد بريم فعالانِ‌عرصه ي كودكِ شهر و استانمون رو بيابيم و ايده بديم و انگيزه. ميدوني توي شهرِ خودمون هم كه يه گوشزدي از روزِ جهانيِ كودك شد و نمايش "عروسي حسن كچل" برگزار شد، برگزاري ناموفقي داشت اينطور كه از زبون تو و صالحه ي عزيزم شنيدم:
كيفيت پايينِ صداي سالن و نامفهوم بودن داد و هوار شخصيتهاي داستان و لهجه ي غليظ يزدي!!! مادر حسن كچل كه قاعدتاً براي بچه هاي غيريزدي و عمدتاً كرماني شهرمون نامفهومِ نامفهومه، با كلمات و توهين هاي نامناسبي كه كلاً بدآموزي داره براي بچه ها و نشون ميده از هدف اصلي ِ كودك دور شده،‌همهمه ي حضار و خيلي انتقادهاي ديگه رو بايد به گوش برگزاركنندگان مراسم برسونيم. همون نمايشگاهِ توي پايتخت هم كلي نقص و ايراد داشت. از فضايي كه اصلاً بدون توجه به تواناييها و وضعيتِ مادر و كودك انتخاب شده بود، ناهماهنگيها، عدم اطلاع رسانيها (فكر كن دوستاي تهرونيم هيچ كدوم نميدونستن اين نمايشگاه برگزار ميشه و واقعاً دمِ اينترنت و خاله گلناز گرم كه ما رو در جريان گذاشتن)، همه و همه رو بايد گفت تا بهبودي صورت بگيره. من اينجا مينويسم و سعي ميكنم دست اندركاران رو بيابم و بگم. همه مون باي همت كنيم تا پاي برنامه ها و فضاهاي شادي كه حق بچه هاي ماها هم هست به ديارمون باز بشه و به بهترين شكل، چرا كه نه!
آناهيتام رو ببوس. كودك زيبايِ دوست!

مامان بردیا
19 مهر 91 13:23
در کودکانه های دلبندت شریک شدم فریبا جان ممنونم که ما رو هم به ضیافت این فرشته های دوست داشتنی بردی.روز کودک نازت هم مبارک هر چند که هر روز و هر لحظه ما روز اوناست کودکی شادی رو برات آرزو دارم نیروانا جان

افتخار دادي عزيزم. ممنون از نگاه گرمت. براي شما و بردياي نازنين هم، شادي رو سراسر آرزو دارم
مامان ساينا
19 مهر 91 13:30
واي فريباي عزيز خيلي زيبا گفته بودي و عكسات هم بي نظير بودن...انگار ما هم باهاتون تو اين سفر بوديم خيلي عالي نوشته بودي...من هم از قبل برنامه داشتم كه برم(با ساينا و بابايي) ولي متاسفانه يه مشكل(نه يه اتفاق) ديگه پيش اومد و امسال منصرف شدم...ولي مي دونستم بايد عالي باشه با اينكه سال اولش به تنهايي رفتم و خيلي خوش گذشت...بهترين هديه ايي بود كه نيروانا از مامان خوبش تو روز جهاني كودك گرفته
نيروانا جان روزت مبارك لبت پرخنده و دنيا بكامت

قربون محبتت صالحه جان،‌خيلي خوب بود كه با هم ميرفتيم. شايد اگه هماهنگ كرده بوديم اون اتفاقه بي اثر ميشد و با هم ميرفتيم. تو هم كوتاهيِ منو ببخش عزيزم. ايشالا ساهاي بعد همهانگ ميكنيم با هم ميريم يا اصلاً خودمون نمايشگاه و جشنواره توي ديار خودمون ترتيب ميديم. خدا رو چه ديدي، شايد شد
مرسي خاله ي مهربونم. دنيا بكام همه ي كودكان باد ، خصوصاً سايناجونم. ببوسينش
الهه مامان یسنا
19 مهر 91 13:51
همه روز این هستی به کامت باد .هر روز روز شما فرشته هاست.روز نمادینت مبارک نیروانا جان.
چه خوب که همت کردی و رفتی این همه راه رو. دمت گرم!! میدونی همه جا این مشکل رو داریم ما این که نمایشگاهی که برای کودک برگزار میشه صرفا هم مختص کودک نیست و خیلی کمبودهای دیگه. من هم مثل شما امیدوارم که بالاخره صدامون و حوفمون رو کسی که دستی توی کار داره بشنوه و فکری بکنه

مرسي خاله الهه ي نازنين! منم موافقم كه هيچ روزي بي حضور و وجود ما كودكان روز حساب نميشه،‌ تاريكه مث شب.
ممنونم كه دمم رو گرم داري الهه جونم خب غرفه ها همه مختص كودك بود بجز يكي دو تا كه ظاهراً فقط محصولات آرايشي بهداشتي عرضه كرده بودن و مورد انتقاد و بازخواست متوليان بودن اون لحظه كه رد ميشديم و البته مطمئن نيستم ولي همينطور كه گفتم و شمام واقفي مسائل رفاهي بازديدكنندگان خيلي در نظر گرفته نميشه و سوژه ي اصلي و بهانه ي برپايي، كه همون كودكان هستن نديد گرفته ميشن، البته روز دوم بهتر شده بود اوضاع. يه فريادِ بلند كه الهي شنيده بشه
ببوس يسنام رو

مامان سیدعلی
19 مهر 91 14:11
آفرین به تو مامان مهربون که اینقده فعالی. من عاشق این همه انرژی و پشتکارتم و این که چقد به نیروانا جون اهمیت میدی. آفرین عزیز نازنین. کاش منم مثه تو بتونم به بچه م اهمیت بدم.

آفرين به معرفت تو كه همچنان هستي و منو ميخوني دوست ِ خوبم. اومدم سراغ سيدعلي و متأثر شدم و از خودم شرمنده كه خبري ازتون نگرفته بودم. ببخش عزيزم.
منم عاشق مهربونيِ توام و اين نگاه گرم و برانگيزاننده. اولويت زندگيِ همه ي ماها فرزندانمونن مگه غير از اينه. من فقط عاشق نگاه خاص و اتفاقهاي خاصم و آفرينش لحظاتِ نو. برات هماره شادي آرزو دارم دوست نازنينم
مامان احسان
19 مهر 91 14:23
سلام فریبا جان کاش میگفتید که اومدید تهران همدیگه رو میدیدیم

عزيزم خيلي خيلي لطف دارين. خيلي دوست داشتم اين اتفاق مي افتاد حتي گفتم قبلش اعلان عمومي بدم توي وبلاگ و با دوستان قرار بذاريم ولي بعد حس كردم اينطور تلقي نشه كه من خودم رو آدم خيلي مهمي جلوه ميدم. البته با دوستاي قديمي م قرار گذاشتم و متأسفانه موفق به ديدارشن نشدم چون اونا براشون برنامه هاي غيرمنتظره پيش اومده بود. به هر بازديدكننده اي كه برميخوردم ميگفتم نكنه دوست مجازيم باشه و من نميشناسمش. حس خوبي بود كه فكر كني همه ي اين آدما ممكنه دوستاي تو باشن. منو ببخش كه نگفتم. نخواستم يه وقت توي معذوريت قرار بگيرين و شرمنده بشم. خوشحالم كه شما هنوز فرصت ديدار نمايشگاه رو دارين، اينش خوبه و براي همين بود كه سعي كردم امروز هرطور شده آپ كنم. به اميد ديدارتون توي اتفاقهاي مشابه اينچنيني دوست بامعرفتم احسانم رو ببوسين و اگه تونستين ببريدش از اين نمايشگاه خاص خودش لذت ببره. خالي از لطف نيست
زینب (عمه آرتمیس)
19 مهر 91 15:48
سلام فریبا جون,به خاطر پشتکارت بهت تبریک میگم.انشالله همیشه شادباشین.
راستی ازدیدن عکست خیلی خوشحال شدم
خیلی دلم می خواست چهره نازنیتت
روببینم.
نیروانای عزیزم از راه دورمی بوسم

ممنونم از لطفت عزيزم، شرمنده م ميكني. كوچيك شمام. فدات. تو هم آرتميس عزيز رو حسابي ببوسش
الهه مامان یسنا
19 مهر 91 20:39
راستی این میز و صندلیه خیلی خوشگله حرف نداره!!!
اومدم دوباره میز رو ببینم چشمم افتاد به عروسک داش دان که با نیروانا همراه بوده درست گفتم دیش دان بود دیگه؟؟؟

خوشگل ميبيني عزيزم. باهات موافقم آره اين عروسك ديش دانه كه توي اين سفر باهامون اومد. براي موقعيتاي جديدي كه ممكنه يه كوچولو غريب و دلهره آور باشن خوبه. به نيروانا ميگي به ديش دان بگو كه مثلاً نگران نباش،‌همه چي خوبه و اينجوري خودش هم پيام رو دريافت ميكنه. قربون ريزبينيت عزيز
الهه مامان یسنا
19 مهر 91 20:41
خصوصی داری عزیزم

كام شيرين شديم
زینب
20 مهر 91 14:54
چه همه عکس.........حال کردم عجب گزارش تصویریه با حالی بود. کاش میشد من هم دیانا رو می بردم. چقدر کمبود این جور فضاها و برنامه ها رو تو شهرم برای بچه ها حس می کنم همیشه به سفر و خوشحالی دوستان خوبم. سبز باشید و سلامت و شاد

ميتونيم قرار بذاريم سال بعد همه ي ني ني وبلاگيها اونجا فكر كن خيلي صفا داره شمام هميشه شاد باشين عزيزم. ممنونم از لطفت
مامان سانای
21 مهر 91 11:10


گل نثار وجود عزيزتون
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
21 مهر 91 12:11
سلام خانمی
آفرین به همت و تلاش شما

خوشحالم که به هردو نفرتون خوش گذشته

به امید اینکه این برنامه ها فراگیر باشه و همه بتونند استفاده کنند

خوشحالم که دیدمتون دوست خوبم

خصوصی دارید

مرسي عزيزم لطف داري مثل هميشه. منم اميدوارم يه روز، روز جهاني كودك مثل نوروز همونقدر پر رنگ و بااهميت بشه. مگه نه اينكه كودكان بهار عمرند
منم اميدوارم ببينمتون دوست خوبم. هميشه شاد باشين. زهرا جان رو ببوسين

ستاره زمینی
21 مهر 91 14:16
خیلی زیبا نوشتید انگار که خودمون حضور داشتیم.عکساهم قشنگ شدند

مرسي عزيزم، زيبا خوندين. ممنونم از نگاه قشنگتون
مامان پارمیس
21 مهر 91 15:37
روزت مبارک نیروانا جون. چه عالی که مامان به این مهربونی داری. فریبا جون واقعا توجهت ستودنیه. یه سوال : این میز و صندلیهای خوشگل مال چه تولیدی ای بود؟ اسم غرفه ش چی بود؟ خیلی زیبا بود. مبارک نیروانا جون. مرسی عزیزم


salam azizam, tabagheh hamkaf na ,tabagheh aval, az bas negaham be paeein o miz sandalia bud esme ghorfe ro negah nakardam, alan kermanam barge tablighatishun pisham nist vali faghat ruye kartonesh yadame neveshte bud GREEN QUTE. farda mitunam un kaghazo peyda konam daghightar begam aziz.omidvaram peydash konin.ghimat ham 99000tomane golam.
مامان نیایش
22 مهر 91 8:56
عزیزم کلی کیف کردم انگاری همراهت بودم خیلی جالب بود و هیجان انگیز خوش به حال نیروانا همه روز روز شما کودکان امروزه الهی همیشه تنت سالم باشه و دلاتون شاد دوستت دارم عزیزم همیشه خوش باشی
ممنون فریبا جون که با این قلم روان و زیبات و عکس های ناب ما رو هم همراه کردی و بردی سفر خوش گذشت دستت درست! قربون نیروانای خلاقم براش اسپند دود کن که یه تیکه ماه شده
راستی پس اون عکسهای خوشگل نیروانام همون جاست آره؟عجـــــــــــــــب کاش عکس نیروانا رو خودم گذاشته بودم ان شاا لله یه روزی باهم بریم و دوباره این دوستای نازنین کنار هم عکس بگیرن

قربونت زهره جون،‌ خوبي؟ نيايشم خوبه؟
خيلي لطف داري. توي سفر همه تون به يادم بودين. خوشحالم كه شما رو هم به اين نمايشگاه كشوندم،‌ چه توي ياد خودم چه با اين عكسها. جاي همه تون خيلي خالي بود. واقعاً كاش يه روز دسته جمعي بتونيم توي همچنين مراسمي شركت كنيم. آرزوي قلبيمه.
اختيار داري گلم. نه بابا فقط خواستم بدوني كه ما هم زيبايي اون محيط رو از نزديك حس كرديم. خداييش خيلي قشنگ بود و مخصوصاً خنكيش اون اواخر ارديبهشت ماه خيلي مي چسبيد. جالبه كه توي پاييز هم اينقدر قشنگ و پر از گله. آفرين به گردانندگانش. منم اميدوارم يه روز به اتفاق اونجا عكس بگيريم. يه دسته گل در ميان يه باغ گل البته اون وسطِ دسته گل اگه يه ساقه اي چيزي هم صرفاً جهت تزئينات گذاشته بودن اون مُيُم
مریم
22 مهر 91 9:17
سلام فریبا جان،ما رو شرمنده کردی با این همه لطف و صفای وجودت،کاری نکردیم،واقعا در کنار شما بودن برامون لذت بخشه و پر از لحظات شیرین،بابت همه کم و کاستی ها هم به بزرگواری خودتون ببخشید،کلی ازتون یاد گرفتیم و از این آشنایی لذت بخش با نیروانای عزیز شادمانیم،چه عکس باحالی شده عکس عمو علی و نیروانا،خدا قوت به شما و آقا حامد که چنین نازینی رو پرورش دادین

سلام عزيزم، اختيار داري. من توي هر سفري كه اومدم پيشت هميشه اينقدر گرم و با تمام وجود پذيرايي كردي كه شرمنده ت شده م ولي باز هم از رو نرفته م و دوباره هم خونه ي گرم و باصفا و زيباي تو رو براي اتراق و زحمت دوباره برگزيده م. همه چي عالي و تمام عيار بود،‌ شما ببخش اگه ما هميشه آداب مهمون بودن رو خوب بلد نيستيم و بجا نمياريم، همچين همه جوره هوار ميشيم روي سرتون. واقعاً ديدنِ دوباره ي تو و عموعليِ مهربون كلي برامون انرژي مثبت بهمراه داشت. نيروانا هنوز هم يادتون ميكنه. توي صحبتايي كه با خودش و عروسكاش ميكنه يا اون حرف زدناي خياليش با شخصيت موردعلاقه ش اونور موبايل و تلفن و يا وقتي براي كسي از خاطره ي سفرش ميگه. هميشه دوسِتون داريم عزيزم. بزرگوارين به خدا. در كنار هم و زير سايه ي مهرِ خدا هميشه تندرست و رو به اوج باشين الهي.
منم عكس عموعلي و نيروانا رو خيلي دوست دارم. خدا حفظشون كنه. ممنون از همه ي خوبيهاتونيم تا هميشه.
سارا مامان مايا
22 مهر 91 10:03
سلام فريباي عزيزم.افرين به عزم راسخت .شديدا وسوسه شدم سال ديگه كه ماياي منم همسن نيرواناي شماس شركت كنم توي اين جشنواره سراسر نشاط و هيجان كودكانه .اي جانمممممممم.گزارشت عالي بود و دخملت عالي تر از همه اينها .اميدوارم ساليان سال سايه مهربون شما روي سرش باشه و مهرش جاودان توي قلب شما .
واقعا منم عذاب ميكشم كه اين سري امكانات واسه بچه ها توي شهر ما نيست و هميشه ي هميشه بايد غبطه بخوريم.مخصوصا كه ماياي من عنايت بزرگ حداي مهربون شامل حالم شده و دختر خيلي باهوشيه و همه مكررا اينو گوشزد ميكنن كه حتما به اموزشش توجه بيشتر كن تا شگوفا بشه بيشتر و بيشتر.اما دريغ از امكانات حتي ساده و پيش پا افتاده وهرچند تلاشم خيلي زياده و به لطف خريد اينترنتي و اطلاعات موجود اين فضاي مجازي و تجربه شما ماماناي پويا دارم سعم رو ميكنم .اما خب اموزش حضوري اصولي يه چيز ديگه اس.
راستي عزيزم يه سوال داشتم من ميخوام واسه مايا تراشه هاي الماس رو يگيرم .ايا واقعا راضي بودي؟باتوجه به اينكه منم مثل شما شاغلم فرصت ميشه باهاش كار كنم ؟اصلا مثمرثمر هست؟يا اون سري كارتاي باما رو بگيرم .ممنون ميشم راهنماييم كني عزيزم.
يه سوال ديگه!!!(ببخش تورو خدا)
اصولا از چه زمان بايد به فكر از پوشك گرفتن اين گلا باشيم كه سر وقت باشه و خداي نكرده به روح طريف و لطيفشون خللي وارد نشه و ...؟!بازم ممنون عزيزم

قربونت برم. خيلي لطف داري. عالي ميشه حتي اگه همه با هم بتونيم قرار بذاريم، عالي! يه دلگرمي بهت بدم عزيزم كه اين اطلاعات و تجاربي كه ما از توي اينترنت و دنياي مجازي كسب ميكنيم خيلي خيلي مفيد و با ارزشه، خيلي نگران نباشيم كه توي محيط دور از مركز و با امكانات كم بچه هامون رو پرورش ميديم. اين دنياي مجازي كه واقعاً يه دنيا به بار علمي و تجربي آدم اضافه ميكنه و بايد قدرش رو دونست. من خودم خداييش شايد يكي دو غرفه بود كه از وجود فعاليتها يا محصولاتشون بيخبر بودم و اين رو مديون اينترنتم. و با اين وقت كمي كه ما كارمندها داريم، سريعترين و بهترين گزينه همينه و البته خب دنياي واقعي هم يه شور و حال ديگه اي داره كه براي هرازچند گاهي يك بار، خوبه. كي ميتونستيم با سختيِ بچه داري خريد كنيم، مطالعه كنيم، مشاوره بگيريم و ... بدون اينترنت. خوشحال باش مادرِ مهرِ اهورايي و دنبالِ راه حل هاي جايگزين. هيچكس مثل خودمون نميتونه مربي واقعي و دلسوز بچه مون باشه. هيچكس.
و اما براي تراشه هاي الماس همين روزا يه پست مفصل از تجربه ي خودم رو مينويسم عزيزم كه براي همه ي دوستام باشه. من از "باما" استفاده نكردم و نميتونم فرقشون رو بنويسم اما خود "تراشه هاي الماس" رو ميتنم بگم.
پوشك هم به گفته ي خانم "جو فراست" كه به نظرم بروزتر از بقيه است توي كتاب "مادر كافي" كه توصيه ميكنم حتماً بخونيش و البته توي همه ي كتابهاي در اين زمينه هم حدوداً همين رو نوشته ، بهترين زمان، بين دو و نيم تا سه سالگيه. براي مايابانو هنوز خيلي زوده. راحت باش
مامان نیایش
22 مهر 91 10:35
اختیار داری گلم از هر چی گل تو بهتری شکسته نفسی میکنی
خودت ریتمیک بخون
همیشه خوش باشی

هاااااا، اي ريتمت منو كشته فدات شم. اون هاي اول هم برره اي بخون. عاشقتم
مامان مهبد كوچولو
22 مهر 91 11:30
فريباي نازنين سلام . اول از همه ميخوام با كمي تاخير اين روز رو به نيرواناي گلم تبريك بگم و اميدوارم كه از كودكي هاش واقعا لذت ببره و دوران سراسر شيريني رو تجربه كنه . بعد هم ميخوام به خودت تبريك بگم به خاطر اين همه عشق كه نثار نيرواناي گل ميكني ، به خاطر اين همت بلند ، به خاطر اين همه مهرباني و صبر و حوصله كه تو رو براي پاسداشت همچين روزي به تهران ميكشونه . اميدوارم هميشه سالم و تندرست باشي و سايت بالاي سر نيرواناي گل باشه .دوستتون دارم

مرسي مهديه جونم، من لايق اينهمه تمجيد نيستم.با تمام وجودم آرزو دارم كودكياي همه ي بچه ها پر از شادي و هيجان باشه. اميدوارم همه ي كودكان در سايه ي امن خونواده و جامعه شون هميشه از كودك بودن خودشون عشق كنن. منم شما رو خيلي خيلي دوست دارم. پاينده باشين. مهبدم رو ببوس
مامان خورشيد
22 مهر 91 12:04
چه كار خوبي كردين كه اومدين تهران و چه حيف كه از لطف ديدنتون محروم شدم. الهي همه لحظه هاتون شاد باشه و هميشه سلامت و پر انرژي بتونيد دنيا رو به نيرواناي عزيزم نشون بدين.

ممنونم عزيزم، ببخش نميتونستم شرايط و تواناييهام توي اين سفر تا چه حده كه بتونم قرار بذارم. ايشالا دفعات بعدي كه شرايطم بيشتر قابل پيش بيني نباشه قرار ميذارم روي ماهتون رو ببينم. ببوس خورشيدم رو
سارا مامان آرام
22 مهر 91 13:57
ایول چه کادو خوبی چه مامان خوبی

خیلی سفرنامه خوبی بود

منم وقتی آرام بزرگتر شد میبرمش


حتماً اين كار رو بكن عزيزم. خيلي ميچسبه. به اميد اون روز
سمی مامان امیرین
22 مهر 91 14:23
وایییییییییییی اومده بودین تهران.کاش سعادت داشتم و شما را میدیدم.
خوشحالم که بهتون خوش گذشته.مخصوصا به نیروانا جون.
چه همتی این همه را برای نمایشگاه.واقعا آفرین داره .من که بغل گوشم بود اراده ای نداشتم.همیشه شاد باشین و خوش.

قربونت سميراجونم،‌لطف دارين. ممنونم بابت تحسينت ولي شما هميشه تون قابل تحسينه، آخه مادرِ دو تا شاه پسر بودن و هميشه آپ بودن و سنگ تموم گذاشتن توي همه چي، اين دور و زمونه از دست هر كسي برنمياد. هميشه موفق و شاد باشي عزيزم. گل پسرهات رو ببوس. ببخش ايشالا دفعه هاي بعد كه شرايطم بهتر بود قرار ملاقات ميذاريم سميراجون

عمو علی
23 مهر 91 9:11
سلام- خیلی لطف داری فریبا جان، اون چند روز کنار شما و نیروانای عزیز به ما هم خیلی خوش گذشت. جای حامد جان هم حسابی خالی بود... امیدوارم که دوباره هر چه زودتر همتون رو دوباره ببینیم

وااااي خداي من! عمو علي! خيلي لطف كردين اينجا اومدين و برامون از نگاه قشنگتون هم يادگاري گذاشتين. بازم از وقت و انرژي كه برامون گذاشتين سپاسگزارم بي حد. تو رو خدا پيش ما بيايين. مث شما و مريم جون نميتونيم پذيرايي كنيم ولي در كنار شما خيلي بهمون خوش ميگذره،‌ نيروانا هم كه حالا حسابي ميشناسدتون و سراغتون رو ميگيره. بيصبرانه منتظر روزي هستيم كه خبر اومدنتون رو بهمون بدين
مامان پارمیس
24 مهر 91 18:34
اطلاعات کاملتون واسه میز و صندلیها خیلی به دردمون خورد. خریدیمشون. این میز و صندلی همیشه تو خونه ما یادآور شما و نیروانا جون خواهد بود. ممنون که زحمت کشیدید و تلفنی به الهه جون اطلاع دادید.

خيلي خيلي خوشحالم دوست نازنينم، الهه جون برام گفت و من خيلي خوشحال شدم. محبت دارين عزيزم. ممنونم كه ياد ما هستين. منم هر وقت به ميز و صندليه خيره ميشم و ميرم توي خاطرات، خيلي از عزيزانم رو ياد ميكنم: مريم جونم، الهه جون و يسناي يگانه، پارميس گلم و مامانش.
اشياء و مكانها به خوديِ خودشون روح ندارند ولي با يادآوري خاطرات،‌ عجيب روحبخشن. ميبوسمتون.
راستي با شرمندگي تمام ديدم به جمع دوستان عزيزمون لينك نبودين. با افتخار ميپيوندمتون. به اميد دوستيهاي بيشتر
مامان آرینا
12 آبان 91 19:50
واااای چه حیف که اینجا اومدید و به ما خبر ندادید. من هم دو روز متوالی آرینایی رو بردم اونجا. کاش همدیگر رو میدیدیم. شاید هم از کنار هم رد شدیم بدون شناخت. نیروانای عزیز خوش و شاد باشی.

آخي چه كم سعادت بودم من! منم همه ش هر كي رو ميديدم ميگفتم يعني ممكنه يه دوست وبلاگي باشه و خب البته هم پرداختن به شيطنتهاي نيروانا و ينور اونور رفتنامون مانع از اين ميشد كه روي افراد تمركز كنم. ايشالا يه روز همديگه رو ميبينيم عزيزدلم. ببوس آريناجانم رو