نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

ختم به خير

1391/7/12 15:22
نویسنده : مامان فريبا
4,213 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي وقته از پيشرفتهات ننوشتم گلم،‌ از بس كه حواسم به مسائل اجتماعيت مشغول بوده،‌ ببخش.

جفت پا پريدن رو چند وقته ياد گرفتي و شرمنده كه دقيق نميدونم كِي! از روي مبل جفت پا ميپري پايين و يه روز كه خونه ي آناهيتاي عزيزم بوديم اين كار ِ تو آناهيتاجون رو هم ترغيب به پريدن كرد. خيلي بازي بازيِ جالبي بود اون روز. يه چيزي بگم، الان رفتم پستهاي موضوع تكامل نيروانايي رو مرور كردم. دقيقاً 13 مهر پارسال يه پست برات نوشتم با عنوان "بپر، بپر" و چقدر جالب كه اونموقع جفت پا نميپريدي. خداي من درست يك سال گذشته از اون روز!!! باورش خيلي سخته، 365 سلام به خورشيد! پس بايد خيلي وقت باشه كه جفت پا هم ميپري و من فكر ميكنم همين ايامه!!! چه قدر نزديكن اين روزها و سالها به هم!!!

ولي اين يكي ديگه بِروزه، داري تمرين لِي لِي ميكني قربونت برم. ديدي قبلاً هم نوشته بودم كه پريدن، نقش مهمي توي روح و روان و جريان زندگيت داره و خواهد داشت. از عشق وافرت به بپر بپر، پيش از اينكه تخت و مبل و ساير وسايلي كه جون ميده واسه بپر بپر از شكل و قيافه بندازي (و البته تو خانوم تر از اين هستي كه اين كار رو بكني و هميشه حرفمون رو گوش ميكني و فقط روي تخت و مبل خونه ي خودمون انرژيت رو تخليه ميكني) بابايي برات يه ترامپولين سفارش داد و خب حالا درست وسط پذيرايي، جلوي تلويزيون در حالي كه بپر بپر ميكني،
Hello How are you  ميبيني كه در واقع سي دي آموزشي تراشه هاي الماس مرحله يكش هست. كلمات اين مرحله رو بفهمي نفهمي ميخوني و توي حموم از بازيهاي مورد علاقه ت كلمه بازيه، اينكه من با گواش و قلم مو، كلمات رو روي ديوار بنويسم و تو با ناقلابازي هر چه تمامتر، با صداي زير و بم و يواش و بلند بخونيش و با هم فرياد بزنيم و شادي كنيم. نميدوني چه جوني ميگيرم وقتي انتهاي مراسم حموم در حاليكه حوله تنت ميكنم بهم ميگي "مامان خيلي خوش گذشت".

 اين روزا ذوقت رو توي دنبال كردنِ نوشته هايي كه اينور اونور، توي انواع كتابهات، روي تابلوهاي توي خيابون و روي در و ديوار و قوطي و جعبه هاي بسته بندي مواد و خلاصه هر جا كه خط نوشته اي باشه ميبينم. تمركز و كنجكاويت رو براي اينكه بفهمي چي نوشته و از اون وسط، كلمه اي رو كه به چشمت آشناست با صداي بلند بگي و البته همه ش هم درست نيست. مثلاً "است" رو هم "دست" ميخوني چون هنوز "است" رو نخوندي لبخند يا هر جا وسط كلمه هم حرف "واو" ببيني ميگي مامان "وَ". يه بار توي پست حرف عطف نوشته بودم كه مفهوم "وَ" رو درك كردي و چه ذوقي ميكني ازش و حالا خيلي برام عجيبه كه خوندن حرف عطف "وَ" رو هم كه ياد گرفتي هيجان و عشق خاصي بهش داري. حتي صداي "اوُ" وسط كلمه ي "بارون" رو هم ميگي "مامان نگاه كن نوشته وَ " و چشات يه برق ديگه اي داره وقتي اينو ميگي. هنوز مفهوم جمله رو نميدوني. اينكه بايد از اول خط شروع كني و به سمت راست كلمات رو پشت هم بخوني. خيلي برام جالبه كه اين ريزه كارياي رشدت رو دنبال كنم. مطمئناً خودت يه روز ميفهمي اين امري كه برات بديهيه و داري ميخوني چه ريزه ريزه تكامل پيدا كرده!

برگرديم به ورجه وورجه هات، از فنون ديگه اي هم كه حين بپر بپر در حال كشفش هستي طناب زدنه،‌ بهم ميگي مامان برام از اينا بخر كه اينجوري اينجوري بپرم و اداي طناب زدن رو درمياري. مهارت و ذوق كردنت از بازي و ور رفتن به انواع و اقسام وسايل بازي پارك و شهربازي به شيوه ي تصاعدي بالا رفته. همين چند شب پيش توي پارك بازي يه پل هوايي بين دو نقطه رو كه به شكل شبكه اي از گره هاي طناب بود با احتياط و دقت هر چه تمام تر و كاملاً موفق پيمودي و كِيف كردم. و همون شب بود كه با ماشين شارژي چند دور رو دور يه باغچه به تنهايي پيمودي. كاملاً به گاز و كلاچ و دنده آشنايي پيدا كردي و هدايت ماشين با فرمون رو ياد گرفتي البته اگه هي بازيگوشي نكني و حواست به اطراف پرت نشه كه اونوقت يهويي ميزني به چمن!!!

دوست يابيت محشره مخصوصاً اگه سوژه هات توپي، دوچرخه اي يا هر وسيله ي ديگه اي داشته باشن كه برانگيزدت به شريك شدن. گفتم "شريك شدن" يهو ياد اين خاطره ي بامزه افتادم كه يادم رفته بود ثبتش كنم:

يه بار كه خونه ي آناهيتا بوديم از توي اتاقش چند تا كارت تولد كه دوستاي مهدكودكش براش داده بودن رو با همديگه آوردين پيش ما مامانا و نشون دادين. بعد از اينكه عكساي روشون رو ديدين و يه كم كشمكش براي قاپيدن هر يك از ديگري رو به نمايش گذاشتين، يكيشو بهم دادي گفتي بخونم برات، منم متنش رو شمرده شمرده خوندم و به جايي رسيدم كه چيزي به اين مضمون نوشته بود" خوشحال ميشوم كه در شادي من شريك باشيد" و اينو كه خوندم يهو گفتي "آناهيتا نبايد كه با هم دعوا كنن بايد با هم شريك بشن" و من دلم قنج رفت. پيشتر معني شراكت و شريك شدن توي بازي و اسباب بازي رو برات گفته بودم و حالا طبق معمول توصيه هاي ايمني من رو به يكي ديگه انتقال ميدادي.

قيچي كردن هم كه قبلاً يه جا ذكر كرده بودم داري تمرين ميكني. فرش خونه هر از گاهي مزين ميشه به خرده هاي كاغذي كه گاهي بعنوان با ارزشترين موجوديِ دنيا روشون حساب باز ميكني و ما هم باهات از بچگي كردن و اداي چيزي رو مهم جلوه دادن لذت ميبريم. و امروز طبق اخبار تلفني واصله از خاله سهيلا (خواهر عزيزتر از جانم كه پاس از هفته رو به مادريِ تو مشغوله) با همديگه مشغول خياطي بودين با نخ و قيچي و ....

شايد فقط يكي دو كلمه ي متداول باشه كه به خوبي بزرگترا ادا نميكني و يكيش كه يادمه "آمشزخونه" بجاي "آشپزخونه" ست كه براي اين نوشتم كه خودت كه بزرگ شدي ذوق كني،‌ آخه بعضي كلمات شنيدنش يه جور خاص يه مزه ي ديگه اي داره. كلمات جديد رو همچنان با مهارت هر چه تمامتر ياد ميگيري.

يه خبر خوش و تبريك متعاقبش رو به خودت و خودم و بابايي و دوستان بگم كه آخرين پوشكت رو صبح بيست و سوم شهريور ازت باز كردم و بعد از اون بجز يكي دو مورد سوتي اي كه شرح مفصلش رو براي زينب عزيزم شفاهاً دادم روسفيدمون كردي خانوم طلا! 

جهت افزايش تجربه ي دوستاي عزيزم بگم كه پروژه بايد همينطور با آرامش و دورِ كُند پيش ميرفت. ما بعد از يه مدت كه ديديم آموزش دستشويي ات داره به اعصاب خردي و استرس و نگراني منجر ميشه، دوباره برگشتيم به پوشك و بعد از يه مدتي ديگه خودت بودي كه جيشت رو اعلام ميكردي و مام اگه لگني دمِ دست بود ميبرديمت و تشويق و هوراي پي در پي و سيل جايزه در پي داشت و اگه هم نه با شرمندگي ِ تمام، خودمون ميخواستيم كه ... . اين بود تا كم كم تعداد دفعاتي كه اعلام ميكردي و موفقيت آميز بود بيشتر و بيشتر شد و اين بين گاهي كه نميگفتي كلافه ميشديم چون حالا ديگه ميدونستيم خودت وضعيت آستانه ي جيش رو ميفهمي و اين بازيگوشي و عدم تمايل به ترك موقعيتته كه نميذاره بگي و همون تو خودت رو رها ميكني. اين بود كه يه صبح پنجشنبه بعد از خوندن كتاب "مادر كافي" خانوم جوفراست، با يه انرژي و اعتماد بنفس خوب وقتي پوشكت رو باز كردم ديگه بجاش شورت معمولي بهت پوشيدم و توضيح دادم كه ديگه پمپرز نداري و بايد حواست باشه كه پس ندي. خيلي خوب جواب اين اعتمادم رو دادي و البته هنوز هم گاهي بايد يادآوريت كنم چون مثل خيلي از ما بزرگترا خيلي سختته كه يه موقعيت خوشايند رو بخاطر جيش و پي ترك كني. من بارها برات توضيح ميدم كه جيش و پي از هر چيز ديگه اي توي زندگي مهم تره و هر وقت رسيدن بايد اول به اونا برسي. عجب فيلسوفي ام من نه!!! يه نكته ي مهم ديگه اينكه تعدد جايزه ها تو رو متوقع و چشم انتظار جايزه نكرد و اين رو زهره ي عزيزم قبلاً هم گفته بود. عظيم ترين جايزه اي كه گرفتي همون ترامپولين بود و حالا هر بار كه جيش ميكني و توي يه موقعيت جديد مثلاً مهموني،‌ توي خيابون و ... خودت با مزه ميگي " مامان،‌جايزه م ترامپولينمه" تقريباً تمام دوست و آشنايان ميدونن كدوم اسباب بازيات جايزه ي جيشته!!!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان نیایش
12 مهر 91 15:35
فدای دختر گلم
چه جالب نیایش هم عاشق جفت پا پریدنهو بپر بپر... اون ترامپولین نمیدونم چیه ای وای !!!.
الهی همیشه خوش باشی گلکم دختر با سواد و با هوشم خیلی خوشحالم که بالاخره موفق شدی در پروژه
فریبا جون آفرین به صبر و حوصله ات و آفرین به نیروانای گلمجایزه هات هم مبارکت باشه همیشه شاد و سر خوش وسلامت باشی دوستت دارم


باز هم تفاهم هورااااا
عزيزم ترامپولين هم يه فضايي خاص بپر بپره. يعني فرض كن يه دايره ي مسطح با ارتفاع حدود 30 سانت از سطح زمين كه يه رويه ي فنرمانند داره كه پريدن روش خيلي باحاله. خاصيت ارتجاعي نسبتاً بالايي داره. البته دورش هم يه حفاظ حدود دو متري از توره كه روي چند تا ستون سوراه كه هم حس امنيت رو بيشتر كنه هم يه جورايي امن باشه. براي همه ي انرژي مثبت و تشويقت ممنونم گلم. ميبوسمتون
الهه مامان یسنا
12 مهر 91 17:06
همیشه از پیشرفتهات توی زندگی بخونم عزیز دلم

مرسي خاله ي مهربونم.
mamane arshin)farnaz)
13 مهر 91 11:06
salam. fariba joon dashtam in posteto mikhoondm ke motavaje shodam tarashehaye almas ro baraye nirvana kuchulu gerefti mikhastam azat beporsam ke azash razi hasti va az che zamani shoroo kardi? mamnoon misham age be soalam javab bedi

salam azizam, dar avalin forsat va az pc ke connect shodam barat tozih midam golam
مامان خورشید
15 مهر 91 8:04
خوندن لحظه های دلپذیرتون واقعا شیرینه و شیرین تر از اون نیروانای عزیزمه که خالق این لحظاته و شماکه با صبر و آرامش دختر گلم رو پرورش می دین.


شيرين و گرمي، مث خورشيد
مامان مهبد كوچولو
15 مهر 91 10:11
سلام به فريباي مهربون و دختر نازش نيرواناي گل . الحمد لله كه ختم به خير شد . خوشحالم كه نيروانا ي عزيز با موفقيت پروژه رو تموم كرد به اميد موفقيتهاش در تمام مراحل زندگي .


مرسي خاله مهديه ي عزيزم. از دعاهاي قشنگتون حسابي ممنون. شمام با مهبد عزيز هر روز موفق تر از ديرز باشين الهي
مامان آناهيتا
17 مهر 91 13:48
من تمام اين لحظات رو با چشمانم ديده ام و با تمام وجودم لذت بردم. خوشحالم براي خودم. البته به جز ترامپولين رو...

قربون محبتت خاله جون،‌انرژي مثبتت رو قربون. ميگم عصري وعده برا ديدن اين آخريه و آكروبات بازي بچه ها، هستي؟!