هُماروز زایش آتش
بر آمد به سنگ گران سنگ خرد هم آن و هم این سنگ گردید خرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
جهـاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین
که اورا فروغی چنین هدیه داد همین آتش آن گاه قبله نهاد
یکی جشن کرد آنشـب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد
واسه سده ی امسال کلی تو ذهنمون ایده چیدیم ولی هیچکدومش به طرح و اجرا نرسید. دوستای گلی هم که انتظار دیدارشون رو داشتیم نتونستیم میزبان باشیم. عوضش روز قبلش توی مهد به بهانه ی گذشتن صد روز از حضور شما توی مهرآیین، جشنی برپا بود به صرف هر چی که توی روزای عادی خوردنش ممنوعه یا بسیار بسیار محدود. از چیپس و شکلات و پفک و ... تا نوشیدنیای آنچنانی. دلی از عزا در آورده بودین. نور بشه توی وجودتون الهی مادر.
شب قبلش هم بدون هیچ برنامه ی قبلی و فقط در دست توالی پیشامدهای نیک، با یه خوشحالی بی حد توی مجموعه ی تفریحی تازه تأسیس شهرمون به پیشواز سده رفتیم. زینب عزیزم پای باذوق و پدیدآورنده ی پرانرژی شادمانیها و خوشگذرانیهای اون شب بود به اتفاق عمومنصور و آناهیتای نازنین. از نقاشی چهره گرفته تا قطار شادی و سفینه ای که شکل ماشین زمان عموپورنگ بود و مینی مری گو راند و قایق سواری دونفره و بعدش سه نفره به اتفاق امیررضا دوست مهرآیینی ت تا سیب زمینی سرخ کرده خورورن به آیین جشن صبح توی مهد!
له ولی شاد و پر از روحیه برگشتیم خونه تا خودمون رو واسه میزبانی فردای خان داداش و خونواده ی عزیز و گرمش آماده کنیم. دلم میخواست همه ی کارا رو قبلش انجام بدم و سه نفره بریم سده سوزی و برگردیم تا مهمونا میان ولی خب نشد. وقتی بهت گفتم با بابا برین تا یه آتیش بزرگ ببینی ذوق کردی ولی وقت حاضر شدن گیر دادی که مامان تو هم بیا، با تو بریم سده. فدای دل مهربونت عزیزکم. دلیل آوردم که من باید خونه باشم تا جارو کنم و اگه دایی اینا زودتر رسیدن پشت در نمونن و دوربین دادم و گفتم عوضش یه عالمه از خودتون و آتیشا عکس بگیرین و برام بیارین تا منم ببینم. قانع شدی و رفتین. و با انرژی برگشتی. شب هم شب نشینی با حضور گرم و صمیمی دایی منصور و خونواده، خاطره ی زیبای سده ی امسال رو صدچندان کرد. مگه بهوونه برپایی جشن نیاکانمون چیزی جز با هم بودن به شادی بوده!