دوباره کار از نو
قصه اینجوری شروع شد که مامان باید بعد از دو سال و نیم خونه نشینی و پرداختن به شغل تمام وقت و خطیر و طاقت فرسای بچه داری, دوباره فعالیت اجتماعیش رو از سر بگیره و بره سر کار.
درست روز بعد از سیزدهم فروردین در حالیکه داداش مزدای کوچولو نه ماهگیش رو به انجام رسونده و داداش اهورای دو سال و چهار ماهه هنوز مفهوم و تعریفی از سر کار رفتن مامان در ذهن نداره, به اتفاق تو و بابا که نخواست این روزای پرچالش رو تنها باشم رفتیم سرچشمه, شهر سازمانی و کاری من. تو مدام غر میزدی و از وضع موجود شاکی بودی. حق هم داشتی, برگشتن به خونه نقلی مجردیای من علیرغم اینکه برای من و بابا بعد از یازده و اندی سال, شیرین و پرمعنا بود, برای تو رنگ دلچسبی نداشت. خصوصا که از ایام مدرسه ت زده بودیم و توی خونه و کنار جفت داداشای شیطون بلا که به طرز وحشتناکی هم ناخوش احوال و مریض بودن مجبور به گذران زمان بودی. تنها شیرینی این ایام دیدن دوستان قدیمی و نازنینی بود که هرچند این مدت از دیدارشون محروم بودیم ولی رشته ی دوستیمون همچنان محکم و ناگسستنی ما رو بهم رسونده بود. تو با آناهیتای عزیزم کلی بازی کردی و صحنه گردانی کردین و مام از تماشای نتیجه ی گذشت زمان در شماها لذت بردیم و غرق رویا شدیم.
حالا برنامه ی زندگیمون اینطوری چیده شده که تا پایان اردیبهشت من و دو تا داداش به اتفاق خاله سمیرای پرستار, پنج روز کاری هفته رو سرچشمه باشیم و آخر هفته ها به تو و بابا بپیوندیم که کرمان مدرسه دارین. اونوقت تعطیلات تابستون رو با هم سرچشمه باشیم و بعد از اون, مدت زمان باقی مانده تا بازنشستگی زودتر از موعدم رو دوباره رفت و آمد کنم بین محل زندگی و محل کار, یک مسافت ۱۵۰ کیلومتری رو! تنها دلخوشیم اینه که مدت زمان زیادی نخواهد بود و خوشبینانه حدود یکسال.
برای مامان سه تا بچه ی قد و نیم قد که دو تاشون زیر سه سال سن دارن, پروسه ی آسونی نیست ولی قطع یقین آزادی عمل بیشتری احساس خواهم کرد. اگه خیالم از بابت تو و دو تا داداش نازنینت راحت باشه که تندرست و شادین دیگه دنیا گلستون میشه.
زندگی پر پیچ و خم و مارکوپولویی ما همچنان ادامه داره ولی اصلن مگه زندگی چیزی غیر از راه و سفره!؟