رفیق پارتی
جشن تولد امسالت هیچ نشونی از تم و زرق و برق و مشغله های سالهای پیشین من نداشت. یه هدیه ی باارزش بود که خودم خیلی دوسش داشتم. جشن تولد امسالت به شیوه ی نوینی خاص بود, اونقدر که امیدوارم تا همیشه به یادت بمونه. با تمام امکانات محدود طولی و عرضی و ارتفاعی, همه ی تلاشم رو بکار گرفتم تا شروع هفت سالگیت زیبا و پرخاطره باشه. و همزمان اهورای کوچک عشق تولد هم, دو سالگی رو شادمانه بیاغازه. از یه هفته مونده به تولدت فقط تونستم فکرم رو متمرکز کنم و یه ایده بیابم و سه چهار روز مونده بهش اجرایی شد. به لطف همراهی بابا و یه دوست که اجراییات رو تماما به اونا سپردم.
نیروانای من جشن تولد هفت سالگیت پر شد از عطر دوست, از یادآوری خاطره های مشترک, از بازیهای شیرین کودکانه. تصمیمم بر این شد که تعدادی از دوستای مهدکودکت رو که نشان و شماره ای ازشون داشتم, بدون اینکه تو متوجه بشی برای تولدت دعوت کنم که در واقع غافلگیر بشی. رفتیم که یکی از خانه های بازی کودک رو برای این کار اجاره کنیم که پشیمون شدیم, چرا که حس کردم با وجود داداشهای کوچیکت و لزوم حضور اونام توی جشن, و اینکه خونه ی مام در حال حاضر چیزی از امکانات اون فضای بازی کم نداشت و تقریبا الان شکل مهدکودکه, بهتره جشن رو توی خونه برگزار کنیم.
هر چی میگفتی بالاخره تولد امسالم چی میشه, چیکار میکنین میگفتم شاید هفته ی دیگه گرفتیم, معلوم نیست, هنوز نمیدونم و.... پنجشنبه شب که روز یازدهم بود, یه کیک کوچولو گرفتیم و بعد از مراسم روضه ی اول ماه که از بعد از فوت آقاجون هر ماه خونه شون برگزار میشه, شمع فوت کردین و کیک خوردیم. خاله شهلا و دایی منصور عزیز هم با اینکه گفته بودیم جشنی نیست و فقط کیک خورونه برای تو و اهورا کادو گرفته بودن. طفلی مامان بزرگی هم بدو رفت سراغ کمدش و کادوی شما رو نقدی داد. خاله سهیلام که از تابستون براتون کادوش رو خریده بود و خونه مامان گذاشته بود که جشن گرفتیم تقدیمتون بشه. خلاصه تولد دورهمی و بیاد موندنی ای شد. شب هم طبق قرار قبلی با طاها جون و بهار جون, رفتی خونه ی اونا که با آوا باشی و ما هم در نبود تو سور و ساط جشنت رو بپا کنیم. جمعه ی زیبایی بود, علیرغم کلی کار و میان برنامه اومدنای اهورا و مزدا, طبق روال همیشه, درست در لحظه ی آخر همه چی روبراه شد و عمومجید که قرار بود با سارا بیاد دنبالت زنگ در خونه رو زد. وارد که شدی گیج و ویج بودی و با دیدن تزیینات, نیشت تا بناگوش باز شد. اونقدری که من فکر میکردم بالا و پایین نپریدی ولی معلوم بود بهت زده ای و حسابی سوپرایز. بدو دویدی تا پیراهنت رو عوض کنی و طولی نکشید که دوستای عزیزت یک به یک زنگ در خونه رو میزدن و با ذوق میدویدی ببینی کیه و به بزمتون پیوند میخورد. البته بزم شما چیزی متفاوت از مجالس آدم بزرگا بود, درست همونطوری که من پیش بینی کرده بودم. شما فقط دوست داشتین بازی کنین و خب این حق مسلمتون بود. با ورود دو تا پسر دوست داشتنی مهدت, بهادر و آتمین, جمعتون یهو متلاطم شد ولی دست بابایی درد نکنه که حسابی براتون وقت گذاشت و کلی باهاتون بازی کرد تا حوصله ی هیشکی سر نره و توی جشنت به همه ی دوستات خوش بگذره.
شب که دوستات رفتن گفتی مامان خیلی بهم خوش گذشت, هر سال دوستامو دعوت کن. خیلی وقت بود ندیده بودمشون.
خوشحالم که با کمک باباحامد عزیز و همراهی دو تا خاله سمیرا لحظه های جشن تولدت بیادموندنی شد. و ممنون مامانای عزیز دوستات که همگی دعوتم رو پذیرفتن و شب پرستاره ای برامون رقم زدن.
دوستان جان: دریا, نیکا, هلیا, هیلدا, الناز, سارا, نیوشا, آتمین و بهادر.
j