زیر آسمانِ شب
دلم لک زده بود برات. این چند روزه خیلی حس میکنم دلتنگتم و سهم من از دیدن و لمس حضورت خیلی خیلی کمه. روزا که تا شیش نیستم و بعدشم بخاطر کارگاه بابایی تا برسم پیشت و ببینمت حداقل هفت شده. اینه که دیشب وقتی دیدم تا گفتم کار دارم و باید برای فرداتون غذا درست کنم، بدو رفتی بغل بابا حامد خوابیدی توی بالکن، دلم خیلی گرفت. حس پدرایی رو پیدا کرده بودم که تا دیروقت شب سرِ کارن و بچه هاشون همیشه فکر میکنن باباشون دوسِشون نداره! برگشتم توی آشپزخونه و شنیدم داری صدام میزنی. دویدم و با خوشحالی گفتم جانم، صدام زدی کارم داشتی و تو باز گفتی نه بابایی رو صدا زدم! بازم دلم گرفت. و اینبار بابایی که متوجه این حس من شده بود به یمن برنامه ی نجات بخش و البته گاهی کاملاً برعکسِ 90 که شدیداً میخواست نگاه کنه، منو صدا زد که تو بیا پیشش بخواب. دیگه اون یه دونه ظرفِ آخری رو هم به لطف بابایی سپردم و با ولع تمام کنارت دراز کشیدم، رو به آسمون.
من: نیروانا، آسمون رو ببین چقدر ستاره داره، ابرا رو ببین!
تو: آره، ابرا نارنجی ان، شکل فیلن، ...
- اگه گفتی چی ابرا رو جابجا میکنه؟ شکلشون رو عوض میکنه؟
- چی؟
- باد
[یه کم درباره ی اون خانومه -که شالش سفید بود و مانتوش قرمز و اونوقتِ شب زنگ خونه مون رو زده بود و گفته بود همسایه ی واحد یکه و بابا برای اینکه مطمئن بشه و موارد امنیتی رو رعایت کنه با تو رفته بود پایین در رو بروش باز کنه - حرف زدی که گفته بود یه دختر اندازه ی تو داره یه کم بزرگتر]
- نپرسیدی اسم دخترش چیه؟
- نه، رفت در خونه ی اون همسایه که راه میره بالای سرمون گُرُمب گُرُمب میکنه نمیذاره من بخوابم. حالا اشکال نداره
...
بعد رسیدیم به ماجرای خویشاوندی:
تو: مامان! من نوه ی کی میشم؟
من: نوه ی مامان بزرگی، آقاجون، مادرجون و باباجون.
تو: من کیِ خاله شهلا میشم؟
من: خواهر زاده ش. یعنی دخترِ خواهرش
- کیِ سمیرا میشم؟
- دخترخاله ش
- کیِ یاسر میشم؟
- دخترخاله ش
- اِ، یاسر که پسره؟!
- خب چون تو دختری میشی دختر خاله ش. اون که پسره میشه پسرخاله ی تو
...
تو: مامان، کی دومادِ من میشه؟
من: نمیدونم عزیزم، باید بزرگ بشی، خودت تصمیم بگیری، انتخاب کنی که دومادت کی باشه.
- من میخوام مث خاله نجمه و خاله ناهید (دوستای مجرد من که توی مهمانسرای مس ساکنن . دو تا خواهر نازنین که خیلی به نیروانا لطف دارن و اونم یادشون میکنه) باشم. آقا و بچه نمیخوام. میخوام راحت باشم! آخه بچه هی نق و نوق میکنه آدم اذیت میشه.
- مگه تو نق و نوق میکنی؟
- نه بچه که بودم نق و نوق میکردم. مث شیدا و آوا
- پس نمیخواهی آقا و بچه داشته باشی؟
- چرا چرا بچه میخوام، آقا نمیخوام.
- خب نمیشه که. من دلم میخواد تو هم بزرگ بشی. آقا و بچه داشته باشی. من نوه دار بشم مث خاله شهلا...
نمیدونم این گفتگو همینجا قطع شد یا چیزای دیگه ای هم در پی داشت. چون بعد از اینکه یه هواپیما رو بهم نشون دادی و گفتی فکر کردم رعد و برقه، دیگه حرفی یادم نمیاد. فقط یادمه برات پتو آوردم و موهای قشنگتو بوسیدم و نوازشت کردم که بخوابی. و خدا میدونه کی زودتر خوابش برد، من یا تو.
تو آسمون زندگیم
ستاره بوده بی شمار
اما همیشگی تویی
ستاره ی دنباله دارِ!