نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

زیر آسمانِ شب

1392/6/19 8:21
نویسنده : مامان فريبا
11,983 بازدید
اشتراک گذاری

دلم لک زده بود برات. این چند روزه خیلی حس میکنم دلتنگتم و سهم من از دیدن و لمس حضورت خیلی خیلی کمه. روزا که تا شیش نیستم و بعدشم بخاطر کارگاه بابایی تا برسم پیشت و ببینمت حداقل هفت شده. اینه که دیشب وقتی دیدم تا گفتم کار دارم و باید برای فرداتون غذا درست کنم، بدو رفتی بغل بابا حامد خوابیدی توی بالکن، دلم خیلی گرفت. حس پدرایی رو پیدا کرده بودم که تا دیروقت شب سرِ کارن و بچه هاشون همیشه فکر میکنن باباشون دوسِشون نداره! برگشتم توی آشپزخونه و شنیدم داری صدام میزنی. دویدم و با خوشحالی گفتم جانم، صدام زدی کارم داشتی و تو باز گفتی نه بابایی رو صدا زدم! بازم دلم گرفت. و اینبار بابایی که متوجه این حس من شده بود به یمن برنامه ی نجات بخش و البته گاهی کاملاً برعکسِ 90 که شدیداً میخواست نگاه کنه، منو صدا زد که تو بیا پیشش بخواب. دیگه اون یه دونه ظرفِ آخری رو هم به لطف بابایی سپردم و با ولع تمام کنارت دراز کشیدم، رو به آسمون.

من: نیروانا، آسمون رو ببین چقدر ستاره داره، ابرا رو ببین!

تو: آره، ابرا نارنجی ان، شکل فیلن، ...

- اگه گفتی چی ابرا رو جابجا میکنه؟ شکلشون رو عوض میکنه؟

- چی؟

- باد

[یه کم درباره ی اون خانومه -که شالش سفید بود و مانتوش قرمز و اونوقتِ شب زنگ خونه مون رو زده بود و گفته بود همسایه ی واحد یکه و بابا برای اینکه مطمئن بشه و موارد امنیتی رو رعایت کنه با تو رفته بود پایین در رو بروش باز کنه - حرف زدی که گفته بود یه دختر اندازه ی تو داره یه کم بزرگتر]

- نپرسیدی اسم دخترش چیه؟

- نه، رفت در خونه ی اون همسایه که راه میره بالای سرمون گُرُمب گُرُمب میکنه نمیذاره من بخوابم. حالا اشکال نداره

...

بعد رسیدیم به ماجرای خویشاوندی:

تو: مامان! من نوه ی کی میشم؟

من: نوه ی مامان بزرگی، آقاجون، مادرجون و باباجون.

تو: من کیِ خاله شهلا میشم؟

من: خواهر زاده ش. یعنی دخترِ خواهرش

- کیِ سمیرا میشم؟

- دخترخاله ش

- کیِ یاسر میشم؟

- دخترخاله ش

- اِ، یاسر که پسره؟!

- خب چون تو دختری میشی دختر خاله ش. اون که پسره میشه پسرخاله ی تو

 ...

تو: مامان، کی دومادِ من میشه؟

من: تعجب نمیدونم عزیزم، باید بزرگ بشی، خودت تصمیم بگیری، انتخاب کنی که دومادت کی باشه.

- من میخوام مث خاله نجمه و خاله ناهید (دوستای مجرد من که توی مهمانسرای مس ساکنن . دو تا خواهر نازنین که خیلی به نیروانا لطف دارن و اونم یادشون میکنه) باشم. آقا و بچه نمیخوام. میخوام راحت باشم! آخه بچه هی نق و نوق میکنه آدم اذیت میشه.

تعجبتعجب مگه تو نق و نوق میکنی؟

- نه بچه که بودم نق و نوق میکردم. مث شیدا و آوا

- پس نمیخواهی آقا و بچه داشته باشی؟

- چرا چرا بچه میخوام، آقا نمیخوام.

- خب نمیشه که. من دلم میخواد تو هم بزرگ بشی. آقا و بچه داشته باشی. من نوه دار بشم مث خاله شهلا...

نمیدونم این گفتگو همینجا قطع شد یا چیزای دیگه ای هم در پی داشت. چون بعد از اینکه یه هواپیما رو بهم نشون دادی و گفتی فکر کردم رعد و برقه، دیگه حرفی یادم نمیاد. فقط یادمه برات پتو آوردم و موهای قشنگتو بوسیدم و نوازشت کردم که بخوابی. و خدا میدونه کی زودتر خوابش برد، من یا تو.

تو آسمون زندگیم

ستاره بوده بی شمار

اما همیشگی تویی

ستاره ی دنباله دارِ!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

مامان خورشيد
19 شهریور 92 8:54
اي جانم به اين مامان و دختر.چه كيفي داشت شنيدن اين ماجرا.
ظاهرا نقل ميشه كه منم بچه بودم برا داشتن ني ني خيلي عجله مي كردم و مامانم گفته كه بايد اول درس بخوني بري دانشگاه و اينا بعد بچه دار بشي و منم گفتم مگه مامانجون درس خونده كه بچه داشته منم مثه اون.

اما خورشيد اصراري توي اين قضيه نداره فعلا.

از طرف منم موهاشو ببوس.


خیلی ملس بود عزیزم. واقعاً جات خالی. بعد از اون دلتنگی خیلی بهم چسبید.
جونم مامانی، تو هم نکته سنجی بودی ماشالا. حتم دارم مادر گلت کلی حظ میکرده با شیرین زبونیات.
میدونی همیشه یه دنیا سوال توی ذهن بچه هاست که هرازگاهی به یه تلنگری یکیش رو رو میکنن. حس میکنم نیروانام اصراری نداره و صرفاً جهت اطلاع پرسیده
فدات
مامان نوژا جونی
19 شهریور 92 9:04
قربونت برم با اون حست که من هم گهگاهی دچارش میشم.چقدر حس بدیه من یه موقع هایی اصلا بغضم میگیره .اما کاریش نمیشه کرد مادرای شاغلیم دیگه.فدای نیروانای نازم با اون سئوالها وچراهای تو ذهنش .


قربون محبتت خاله. آره واقعاً. کاریش نمیشه کرد. نیروانا دست بوس خاله ی مهربونشه
مامان برديا
19 شهریور 92 9:55
همه ماماناي شاغل از اين حسا سراغشون مياد. از جمله خودم
اما آخرش چه خلوت قشنگي داشتيد زير آسمون شب...
باز هم از اون جمله هاي مخصوصش گفته خوشكل خانم...


آره مهدختم. یه حس مشترکه بین ماها میدونم. فقط کمتر و بیشتر داره.
جات خیلی خالی بود توی بالکن. صفایی کردیم و من کلی انرژی گرفتم تو خلوت چلچل زبونم.
الهه مامان یسنا
19 شهریور 92 12:17
فریبا جون دلم گرفت وقتی اینطوری نوشتی. میدونی من چقدر فرصت دارم که با یسنا باشم و بعضی وقتها به خاطر بی حوصله بودن یا کار داشتن ازش غافل میشم.... نه اینکه تو شاغلی و نمیتونی زیاد با جگرگوشه ات منم خیلی وقتها دلم تنگ میشه وقتی یسنا میخوابه دلم میگیره که امروز میتونستم بیشتر براش وقت بذارم ونذاشتم. بیا دعا کنیم واسه هم که بتونیم بیشتر باهاشون باشیم


آمین بلند میگم الهه جون. و برات دعا میکنم. گاهی وقتا زیاد موندن پیش بچه هام باعث میشه عمق لذتِ بودن باهاشون رو حس نکنی. وقتی دوری و کمیت لحظه های دیدار پایینه تمام سعیت رو میکنی که کیفیتش بالا بره. برای من اینجوری دعا کن الهه ی من و من برات دعا میکنم که هم کیفیت و هم کمیت لحظه های با هم بودنتون عالی ترین باشه
مامان احسان
19 شهریور 92 14:38
عزییییییییییییییییییزم


قررررررربونت
عمو حمید
19 شهریور 92 17:50
ای مموش ناقلا ی پیسر گلی مکالمات خیلی فمینیستی بوددوستون داریم به پهنای همون آسمون قشنگ


قربونت عمویی! گاهی میزنیم به اون در. البته مموش شروع کرد خودت شاهدی که مام شما رو خیلی دوست داریم اندازه ی ستاره های آسمون
لی لی مامی آرشیدا
19 شهریور 92 22:15
چه مکالمه جالبیشغل شما چیه مامان نیرواناالبته اگه جسارت نباشه


مرسی عزیزم. من کارمند شرکت مس هستم. مجتمع مس سرچشمه. این پست ها رو هم میتونی بخونی برای توضیح بیشتر

http://nirvana.niniweblog.com/post292.php
http://nirvana.niniweblog.com/post298.php
مامان آناهيتا
20 شهریور 92 8:32
خداي من، يعني شما از وقتي رفتين كرمون شب ها بعد از ديدن ستاره هاي آسمون به خواب ميرين. وااااااااااااااي. منم مي خوام نيروانام. دوست دارم آناهيتا هم اين تجربه رو داشته باشه. آخه من كه عاشق اين حالتم.
مي گم فريبا جون ياد مكالمه ديروز با خانم دلدار افتادم فرض كن بچه و نوه اين دو تا رو. چه باحال مي تونن خاطرات بچگي مامان / مامان بزرگاشون رو بخونن. قربون آرزوهاي قشنگت عزيز دلم. دلم آب ميشه وقتي اين صحبتات رو مي شنوم جوجو. دوست دارم عشقم.


نه همیشه عزیز دلم، بعضی شبا رو. و پریشب خیلی رمانتیک سعی کردیم به آسمون و ستاره ها خیره بشیم. خودمم افسوس میخورم که چرا هر شب اینکار رو نکردیم تابستونی. دیگه هوا داره سرد میشه و ما نیمه های شب میدویم توی اتاق. اما خیلی صفا داره زینب جون. حسابی برات دعا میکنم که تو و آناهیتام این تجربه ی قشنگ رو داشته باشین. آره واقعاً دلم میخواد عکس العمل فرداهای بچه هامون رو بعد از خوندن این ماجراها ببینم. عمرمون دراز باد. بوس بوس برای آناهیتای گل و مامان نازنینش
☁☀☁ مامان تسنيم سادات
20 شهریور 92 11:00
من عاشق خلوتاى مادر و دختريم
مامان ساینا و سبا
20 شهریور 92 13:42
سلام فریباجون....دلم گرفت بعد از خوندن ...این روزا که تو خونه هستم واقعا نمی دونم چه جوری می گذره و می دونم که فرداها حسرت همین روزا رو می خورم...دعا می کنم که بتونیم از لحظه لحظه بودن با جگرگوشه هامون حداکثراستفاده را بکنیم...این حس عجیب برای منم خیلی اشناست
مامان مهبد كوچولو
20 شهریور 92 14:16
فريبا جونم هميشه دلت شاد . ايشالله كه هيچ وقت دلت ابري و باروني نباشه و آسمون زندگيتون هميشه پر ستاره باشه . مطلبت رو كه خوندم دلم گرفت ، به وسعت همه ي اون روزهايي كه براي مهبد كم وقت داشتم و به خاطر كار زياد خسته و بي انرژي بودم . هميشه سعي كردم مقوله كار و زندگيم از هم جدا باشه اما الان 3ه ماهه كه حجم كارم زياد شده و براي مهبد كمتر وقت داشتم . اميدوارم اين طفلكي ها بزرگ كه ميشن ما رو ببخشن
مهتاب
20 شهریور 92 14:31
قربونت برم عزيييييزم كلي خنديدم دلم مي خواست اونجا بودم و كلي ماچ وموچت مي كردم.ايشالا يه روزي در چند سال آينده بيام وبتو باز كنم ببينم عكس بچه و آقاتونو گذاشتي خوشگل خانم(اگه عمري برام باقي موند)فدات بشم عزيزم كه با حرفات منو شارژ مي كني
نجمه
20 شهریور 92 15:18
عزيز دل نيرواناي خوشگل و

باهوش و البته فيلسوف

چه باحال فكر مي كنه نتيجه مي گيره و چقدر به افراد و زندگياشون موشكافانه نگاه ميكنه عسل بانو

ايشالا مثل هميشه شاد باشيد عمرتون پر باد از اين خلوته

هاي مادر دختري



نجمه جونم، مهدیه جونم، مهتاب جونم، صالحه جونم، مامان تسنیم عزیزم،
عاشق همه تونم. ببخشید نتونستم تک تک به نظرات پرمهرتون جواب بدم. الان سرویس میره


مامی امیرحسین(فاطمه)
20 شهریور 92 18:33
به به با این آهنگ زمینه این گفتگوی قشنگ چقدر به من شخص سوم چسبید بماند ...مهم اینه که چقدر به شخص اول که یه مامان دلتنگ باشه چسبیده...فریبا جون از تو چه پنهون گاهی وقتا بداخلاق میشم با امیرحسین...بعد همش وحشت دارم نکنه این بداخلاقیام باعث بشه کس دیگه ای رو به من ترجیح بده...آخه باباش فقط دو ساعت آخر شب رو باهاش سر و کله میزنه من از صبح....خوب خسته میشم دیگه.بگو تو که اینقدر با نیروانا مهربونی هم گاهی خلقت تنگ میشه تا منم امیدوار اشم که میتونم کثل تو یه روز مهربون باشم تمام وقت...


قربون حست برم من فاطمه جونم. جات خالی، اونشب خیلی به هر دومون چسبید.
دست مریزاد به تو عزیزم، از صبح تااونوقت شب تنها با گل پسری که امیرحسین عزیزم باشه و ماشالا شرح حال فتوحاتش رو ازت میخونم خیلی حوصله میخواد. حق داری خسته بشی. خدا بهت قوت بده.
منم خسته میشم، حالا نه فقط از بچه داری، از کار بیرون و تو خونه و ... . منم خلقم تنگ میشه، منم بداخلاقی میکنم ولی از تو چه پنهون وجدانم بدجوری درد میکنه از این موضوع. اتفاقا یه دم سحری که منتظر سرویس بودم و بابایی هم بیخوابی و فکر و خیال زده بود به سرش، با هم در مورد این موضوع حرف زدیم و اینکه مشغولیت من و بابا به امور زندگی مخصوصاً این دو سه ماهه که یه تغییر بزرگ رو داریم تجربه میکنیم باعث شده از نیروانا غافل بمونیم، اون که دلیل همه ی این اتفاقا بوده و همه ی تغییرات زندگیمون برای رفاه و شادی بیشتر اون. میگفت نیروانا روزا که با من کارگاهه همه ش منتظر مثلاً فلان دوستمه که بیاد باهاش بازی کنه، یا خونه ی این و اون میریم دلش میخواد اونجا بمونه و با دوست و آشنا که همه ش باهاش خوشرفتاری میکنن و دل به دلش میدن باشه. گفت که باید بیشتر براش وقت بذاریم و الان خودش داره توی کارگاه ساعتایی رو به بازی با نیروانا اختصاص میده که به قول تو نشه روزی که نیروانا خدای نکرده بودن در کنار دیگران رو به بودن پیش ماها ترجیح بده.
از من میشنوی یه ساعتایی رو سعی کن از امیرحسین دور باشی، مثلاً بره مهد یا هر جور دیگه که خودت صلاح میدونی. بذار اون ساعتا کامل برای خودت باشه و خاص خودت. اونوقت قدر لحظه هایی که پیشش هستی رو بیشتر میدونی و کیفیت با هم بودنتون بالا میره.
البته اگه این هورمونای محترم بذارن و اونا دیگه قوز بالا قوز نشن که گاهی خیلی ازشون شاکی میشم که الکی الکی آستانه ی تحملم رو پایین میارن
مامان ثمین
21 شهریور 92 0:16
سلام عزیزم خوبین وای که چه حالی کردم با این نوشته چه حس قشنگی بوده وای خدایا یعنی این حس زیبا هم درانتظار من وثمین هست الهی آمین
چقدر سوالهای نیروانا جون بامزه بود مامانی از طرف من ببوسش



سلام عزیزم، حتماً و حتماً که این لحظه های شیرین در انتظارتن مامانی. قدر الان رو بدون که آینده بخوای نخوای میرسه و تو رو در بر میگیره.
تو هم ثمین نازنینم رو ببوس حسابی
لی لی مامی آرشیدا
21 شهریور 92 1:24
مرسی ازراهنما یی خوبتون یک دنیاممنون


قربونت عزیزم. لطف داری
زینب
21 شهریور 92 8:39
فریبای نازنینم خدا قوت... اگه بگم اشک تو چشمام جمع شده ...من که همش با دیانام باز لحظه هایی هست که دلم پر می کشه برای بغل کردنش بوسیدنش و حتی نگاه کردنش ... ببخشید خیلی احساساتی شدم ...مواظب خودت باش

ممنونم زینب عزیزم، خیلی خیلی ممنونم. قربون همدلیِ قشنگت برم من دوست خوبم. برخوردهای زیبا و سرشار از حوصله ی تو رو به چشم دیده م و میدونم وقتی تمام مدت ،اونم به این زیبایی که ازت دیدم و توی نی نی آی کیو میخونم، با دیانایی، لذت میبرم. خدا رو شکر عزیزم. دعا میکنم لحظه لحظه ت با دیانا از عشق لبریز باشه. ممنونم برای احساس قشنگت. برام دعا کن که کیفیت لحظه های بودنم با نیروانا به همون زیبایی ای باشه که تو با دیانا سپری میکنی تا حداقل اینجوری آروم بگیرم. خیلی دوسِت دارم
مامان آرشين
22 شهریور 92 10:22
تجربه ي اين حساي دلتنگي رو دارم..البته تو يه مدت زمان كوتاه دوري مثلا 2- 3 ساعت. دركت ميكنم خيلي خوب... حس عجيبيه اين حس مادر فرزندي...


عجیبه فرنازم، خیلی عجیب. دعا میکنم بیش از همین مدت از آرشین عزیزم دور نمونی، حداقل همین حالاها که هنوز کوچیکه. میبوسمتون
مامان اینده یه فسقلی
22 شهریور 92 19:38
به بههههه
عجب خلوتی کرده بودین شما هااااا

قسمت داماد باحال بود


قربون شما. جات خالی عزیزم


مامان نیایش
24 شهریور 92 9:49
آخی چه قدر قشنگ حست رو نوشته بودی خیلی اون حسی که اولش داشتی حس تلخیه فکرکنی که دوستت نداره ولی خیلی شیرین تموم شد خدا رو شکر
لذت بردم از خوندنش مخصوصا با اون شعر خوشگل حسن ختامالهی که همیشه مادر و دختر کنار هم باشید و خوب و خوش و شاد و عاااااااااااااااااااشقنیروانای شیرین زبونم رو ببوس حتما قدرت رو میدونه


قربونت زهره ی من. امیدوارم هیچوقت هیچ مادر و بچه ای دچار این حس ها نشن و همه ش به هم عشق بدن و باور داشته باشن که پیوند بینشون محکم محکمه. منم خوشحالم که ختم بخیر شد عزیزم. مرسی از دعاهای قشنگت نازنین. برای شمام همیشه باهم شاد بودن رو آرزو دارم. تو هم نیایش گل من رو ببوس عزیزم
مامان امیرناز
24 شهریور 92 14:41
سلام نازنینم چه شب مادر و دختری قشنگی چقدر دلم براتون تنگ شده بود بوسسسسسسسسسس


سلام سمیه جون. بسی جات خالی مهربون. مرسی که پیشمون اومدی. منم واقعاً دلم براتون تنگ شده بود
فرزانه
25 شهریور 92 11:05
سلام فریبا جون.
ای جونم چه زبونی ریخته دخترت الهی خدا از این شیرین زبونیا نصیب منم کنه.
چه جالب که آقا نمیخواسته دختر گلت.
چه لحظه هایی که بچه ها با حرفاشون انگار که آدمو به یه شهر کوچولوی رویایی میبرن آدمو خواب میکنن اما ما موقعی بیدار میشیم که اونا با خوابشون ما رو از شهر رویا در میارن و دوباره باید بریم سراغ روزمرگی ها.
امیدوارم بالندگی هاشو ببینی و روزهای نوه دار شدن و برلی نوه ت تعریف کنی از بچه گی های مادرش که خییییییلی بچه ها اینو دوست دارن.


سلام عزیزم،
الهی آمین. منتظرم رشتاک نازنین تو هم جوونه بزنه و روی ماهش رو ببینیم. برات شیرین زبونی کنه و حالشو ببری. الهی مام نوه دار شیم از این اتفاقا که نوشتی برامون بیفته میبوسمت
مامان مریم
13 مهر 92 10:38
ای جااانم خوب راس میگه آقا نمیخواد میخواد راحت باشه..خیلی بامزه بود فریبا جان ،خیلی فهمیده و دوست داشتنیه نیروانا جان ،خدا ببخشتش به شما..



بچه های حالان مریم جون، قطعاً نفسمون مهتاب هم همینقدر فهمیده ست خدا همه ی عزیزای همه رو بهشون ببخشه ببوس مهتاب عالمتاب رو